۰

به خاطر من دروغ بگو!

حجت گفت: مامان می‌آیی به خاطر من یک دروغ بگویی؟ ماه رمضان بود و روزه بودم. گفتم: آخر پسرم با دهان روزه چه دروغی باید بگویم؟ گفت مادر دروغ مصلحتی است.
به خاطر من دروغ بگو!
به گزارش سرویس باشهداتفتان ما

جمعی از فعالان فرهنگسرای سرو در اقدامی ارزشی هر چند وقت یکبار به دیدار خانواده شهدا می‌روند تا یاد شهدا را در جامعه زنده نگهدارند. آنها در آخرین دیدار خود به منزل شهید حجت الله فرزانه رفتند و دقایقی مادر این شهید عزیز از فرزندش گفت.

 
*حجت الله یکی یکدانه من بود
من شش دختر دارم و حجت تنها پسرم بود که 22 فروردین  1348 هنگام اذان صبح به دنیا آمد. حجت بچه صبوری بود‌ و از 12 سالگی پایش به مسجد باز شد و شروع کرد به نماز خواندن. یادم هست وقتی از جبهه بر می گشت فرش اتاق را بالا می زد و نماز می خواند. از او می‌پرسیدم: چرا اینطور می کنی؟ می‌گفت: مادر جان شما نمی دانید که دوستانم چطور در جبهه روی خاک های بیابان نماز می خوانند.
*مامان به خاطر من دروغ بگو
حجت الله اول دبیرستان شناسنامه‌اش را گم کرده بود‌. مدیر مدرسه اش شناسنامه را پیدا کرد و از من خواست که به مدرسه بروم. وقتی رفتم گفت شما می‌دانید پسرتان شناسنامه‌اش را گم کرده تا بتواند به جبهه برود؟ (آخر چون سنش کم بود با شناسنامه اجازه رفتن نمی دادند)
چند روز بعد خودش آمد پیشم و گفت: مامان می آیی به خاطر من یک دروغ بگویی؟ ماه رمضان بود و روزه بودم. گفتم: آخر پسرم با دهان روزه چه دروغی باید بگویم؟ گفت مادر دروغ مصلحتی است. فقط با من بیا و به فرمانده‌مان بگو من متولد سال 46 هستم.
خلاصه من هم قبول کردم و فردایش باهم رفتیم پارک شهر. مسئولان اعزام پرسیدند حاج خانم آقا حجت الله متولد 1346 است؟ گفتم: بله. یادم هست که حجت از خوشحالی انگار بال درآورده بود و بعد از چند روز هم اعزام شد و رفت.
پدرش اصلا نمی‌دانست من رضایت داده ام که حجت به جبهه برود.حدود چهار سال و نیم حجت الله در جبهه بود. یکبار به شدت مجروح شد تا حدی که گفته بودند شهید شده و او را به یزد انتقال دادند. من و پدرش همان شب راه افتادیم به سمت بیمارستانی در یزد و بلافاصله رفتیم حجت را دیدیم. پاهایش صدمه خیلی شدیدی دیده بود ولی بعد از مرخص شدن از بیمارستان دوباره راهی جبهه شد.

شهید حجت الله فرزانه (با کلاه در عکس دیده می‌شود)
 
*باید برویم تا از غافله شهادت عقب نمانیم
دو سال قبل از شهادت حجت، کنار دو مادر شهید در بهشت زهرا(س) نشسته بودم. ناگهان احساس کردم کسی در گوشم گفت: شما هم به این مادران می‌پیوندید. همان لحظه لرزه ای به بدنم افتاد. از آن لحظه نگرانی خاصی نسبت به سلامتی حجت الله داشتم. تا اینکه قطعنامه 598 امضا شد و اعلام شد جنگ تمام شده است، در همان شب حجت خیلی گریه می کرد و می گفت مادر جنگ تمام شد.
فردای همان روز به دوستانش گفته بود، یک عملیات ناتمام مانده است و باید برویم تا از غافله شهادت عقب نمانیم. همان شب که عملیات بود، من در خواب یک خانه بزرگ و زیبا را دیدم و گفتم خدایا ممنون که این خانه بزرگ را به ما دادی. فرش های حریر زیر پاهایم بود و گفتم پرده هایش را هم مخمل سبز می زنم. صبح خودم فهمیدم که اتفاقی برای حجت افتاده است. خانه را تمیز کردم. به کسی هم چیزی نگفتم. لباس ها و آلبوم هایش را پنهان کردم و منتظر بودم خبری شود. البته چون چند روز پیکرش جلو مانده بود خبر شهادت را کمی دیرتر به من اطلاع دادند.
آن روز رفته بودم مراسم ختم یکی از شهدای محله مان، یکی از خانم ها بهم اشاره کرد و رو به کنار دستیش گفت: این همان مادر شهیدی است که از فرزندش خبر ندارد. خیلی دعا کردم که اگر حجت شهید شده است، حداقل پیکرش برگردد. خبر شهادتش را برادرم به من اطلاع داد.
*مادر بیدار شو باید پیاده شوی
بعد از شهادت حجت خوابش را می بینم. خیلی از مواقع احساس می کنم هنوز در کنارم است. یک بار از بهشت زهرا(س) به سمت منزل می آمدم که داخل مترو خوابم برده بود، در خواب دیدم بالا سرم ایستاده و به من می گوید: مادر بیدار شو باید پیاده شوی. وقتی بیدار شدم دیدم به ایستگاه امام خمینی(ره) رسیده ام و باید پیاده شوم. دلم نمی آمد پایم را از قطار بیرون بگذارم. چون حس می کردم فضای قطار بوی حجت را می دهد. خواسته من از حجت این است که در آن دنیا تنهایم نگذارد.
*روز 22 بهمن خیلی ناراحت شدم
روز 22 بهمن بود دخترهایم گفتم بچه ها بیاید به راهپیمایی برویم. اما گفتند درس داریم و من خیلی ناراحت شدم، رفتم آشپزخانه، یک دفعه احساس کردم انگار کسی در سالن پذیرایی راه می رود. یک مرتبه از آشپزخانه بیرون آمدم، دیدم حجت در را باز کرد و رفت بیرون.

شهید حجت الله فرزانه در جمع هم رزمان
 
*هر کسی حاجت دارد برایش حلوا می‌پزد
شهید حجت خیلی حلوا دوست داشت. الان هم اگر کسی نذری داشته باشد به حجت متوسل می شود. یکی از دوستان که به حجت توسل کرده بود وحاجتش برآورده شده بود برای او حلوا پخته بود و خیرات کرد.
*شهیدی که نامش را در خواب تغییر دادند
هر وقت حجت از جبهه به خانه می آمد به مادر شهید ابوالفضل آقاجانی سر می زد. شهید آقاجانی اسمش فرامرز بود. زمانی که در جبهه زخمی می شود، همان شب پدرش خواب می بیند که پسرش را  ابوالفضل صدا می‌کنند و خودشان هم از آن به بعد او را به همین اسم صدا کردند. فردای همان شب خبردار می شود که پسرش مجروح شده است. دفعه آخری که شهید آقاجانی می خواست با حجت به جبهه برود؛ ناهار منزل ما بودند. وقتی ابوالفضل آقاجانی به شهادت رسید؛ سر و دست او از بدنش جدا شده بود.
*کودکی که در آغوش حجت الله بود
هر وقت در خانه غذایی می پختم که عطر و بوی زیادی داشت، اگر کسی از جلوی منزل می گذشت، حجت حتما باید یک لقمه برای او می برد و می گفت مامان شاید دلش بخواهد. یادم است یکی از دخترانم را باردار بودم و حال خوبی نداشتم. یکی از  اقوام خواب دیده بود مزار حجت الله رفته و دیده که حجت یک نوزاد به بغل دارد و می گوید این بچه مادرم است و من از او نگهداری می کنم تا سرما نخورد.

مادر شهید فرزانه
 
*پدرم برای رفتن حجت خیلی بی تاب بود
خواهر شهید فرزانه هم درباره نحوه شنیدن خبر شهادت برادرش می گوید: « زمانی که برادرم به شهادت رسید، من دوم راهنمایی بودم و لحظه تشییع پیکر حجت را هرگز فراموش نمی کنم. وقتی پیکر برادرم را به خانه آوردند پدرم خیلی بی تابی می کرد. او خیلی به حجت علاقه داشت و تا مدت ها قاب عکس حجت را در خانه جلوی چشم پدر نمی گذاشتیم که ناراحت نشود.
انتهای پیام/فارس
يکشنبه ۲۷ فروردين ۱۳۹۶ ساعت ۱۴:۳۲
کد مطلب: 437734
ارسال نظر
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *