روایتی از زندگی بیسیم‌چی احمد متوسلیان که در سوریه شهید شد

16 خرداد 1396 ساعت 15:35

مدتی برای تأمین زندگی پشت وانت هندوانه می‌فروخت. آن زمان اینطور نبود که بگوییم به شخصیت ما برمی­‌خورد که او دستفروشی می­‌کند، می­‌گفتیم یک لقمه نان حلال دربیاورد کافیست.


به گزارش سرویس باشهداتفتان ما

شهادت نوعی مرگ آگاهی است که مجاهد راه خدا آنقدر در انتخابش مطمئن می‌شود و به حقانیتش ایمان دارد که تمام دلبستگی هایش را یکی یکی از خرقه دنیایی خود جدا می‌کند و سبکبال می‌شود برای رحلتی ابدی.
مجاهد برایش فرق نمی‌کند در چه سرزمینی و یا چه فضایی وارد معرکه می‌شود فقط کافیست بداند هر نفسی که می‌کشد برای معشوق است. اینها در هیچ وضعیتی دست از مبارزه علیه کفر برنخواهند داشت و در این مسیر خستگی برایشان مفهومی ندارد. آنها هر تلاشی می‌کنند برای اینکه خود و دیگران را از فلاکت عادات و رذیله های دست و پا گیر نجات دهند.
آنجا که سید شهیدان اهل قلم می‌گوید: «جنگ ممکن است که باشد یا نباشد، اما مبارزه تمامی ندارد. تحقق اسلام در جهان و بر قراری عدالت در گرو مبارزه حق و باطل است. جهاد حافظ بقای سایر اصول و فروع دین است و آنان که این معنی را نمی پذیرند، یا باید بشر را در این فلاکتی که بدان گرفتار آمده است رها کنند و یا وضع کنونی بشر را مودّی به عدل و صلح بدانند و منتظر باشند تا استمرار همین وضع به استقرار عدالت و صلح حقیقی بر سطح کره زمین منتهی شود.»
شهید اصغر فلاح پیشه یکی از آن مجاهدین بود که برایش فرقی نمی‌کرد در چه سرزمینی مبارزه می کند او رفت برای تحقق آرمان های مردی که در قرن بیستم نور را در جهان تاریک گستراند و در 22 بهمن سال 94 حین دفاع از اسلام ناب محمدی و حراست از حرم حضرت زینب(س) در حالی که با کفر و ظلم مبارزه می‌کرد به شهادت رسید. آنچه در ادامه خواهید خواند بخش اول گفت‌وگو با طاهره رحمانی همسر و همراه شهید مدافع حرم اصغر فلاح پیشه است که از زندگی مشترکشان می‌گوید:

 
*46 سال پیش؛ منطقه فلاح تهران
46 سال پیش در محله فلاح تهران و در یک خانواده پرجمعیت که سه دختر و پنج پسر داشت متولد شدم. البته پدر و مادرم هر دو اهل ساوه بودند که به دلایلی به پایتخت مهاجرت می‌کنند و همانجا ساکن می شوند.
پدرم مذهبی و در مسجد رفت و آمد دائم داشت و با اینکه منزل کوچکی داشتیم اما مقید بود هیئت و مراسم روضه برای اهل بیت حتما به صورت مرتب در خانه برگزار شود. برادرانم هم بعد از انقلاب بسیجی بودند و فعال. حتی یادم هست شهید فلاح پیشه تعریف می‌کرد به خاطر سن کمشان با برادرانم در شناسنامه دست کاری می کردند تا سنشان را بالا ببرند.
*خواستگاری
ما با خانواده شهید فلاح پیشه سی سال همسایه بودیم یعنی حتی قبل از به دنیا آمدن من. ایشان هم خانواده پر جمعیتی داشت. سه خواهر و پنج برادر بودند که البته یکی از برادرانشان آقا امیر بر اثر عوارض شیمیایی شهید شد. ما با هم رفت و آمد داشتیم. حتی زمان جنگ مادرانمان برای کمک به جنگ دور هم جمع می شدند و مربا و این جور اقلام را برای رزمندگان آماده می‌کردند.
پدرم سال 66 برای مأموریتی از طرف بسیج به مشهد رفت که همانجا سکته قلبی کرد و فوت شد. پدر اصغر هم با رفتنش به جنگ مخالف بود اما مادرش نه به همین دلیل با کلی ترفند خود را به منطقه می رساند. چند ماهی بعد از فوت پدرم بابای اصغر با او در جبهه تماس می‌گیرد و می گوید می خواهیم برای دختر عزیز آقا برویم خواستگاری به نظرم مناسب شماست. شهید فلاح پیشه می گوید صبر کنید تا اطلاع بدم. استخاره می کند و جوابش می اید که «چقدر کنجکاوی می‌کنی، اگر روزی دست ماست به همه می‌دهیم» بعد از این استخاره با پدرش تماس می‌گیرد و نظر مثبتش را اعلام می‌کند.
18 ساله بودم، یک روز مادرم مرا صدا زد و گفت مادر فلانی آمده خواستگاری. پرسیدم برای کدام پسرش؟ وقتی گفت اصغر اصلا یادم نبود چه شکلی بود. ما سه سال اختلاف سن داشتیم و او از من بزرگتر بود. مادرم تعجب کرد گفت این همه آمده اینجا به خاطر برادرهایت چطور یادت نیست؟ گفتم خب یادم نیست.
خلاصه قرار شد برای خواستگاری بیایند. برادرهای من و امیر برادر اصغر جبهه بودند. که امیر به برادرم گفته بود می­‌خواهم بروم تهران، برادرم می‌گوید الان که وقت عملیات است! برادرشوهرم گفته بود تو هم باید بیایی تهران،پرسیده بود برای چه؟ امیر می‌گوید: اصغر دارد زن می­‌گیرد. برادرم گفته بود به من چه ربطی داره اصغر داره زن می­‌گیره؟! برادر شوهرم می‌گوید: می­‌خواهیم با هم فامیل شویم؛ آنجا برادرم متوجه شده بود اینها می­‌خواهند بیایند خواستگاری من، چون آن زمان مانند امروز امکانات ارتباطی مانند تلفن و موبایل زیاد نبود که از همه چیز باخبر شوند و بعد از اینکه آنها آمدند خواستگاری، برای مراسم عقد برادرم آمد تهران.

 
*دوست داشتم مهریه ام 14 سکه باشد
اصغر آقا زمانی از جبهه به تهران آمد که ما رفتیم آزمایش دادیم و بعد هم عقد، بنابراین اصلا فرصت اینکه بخواهیم با هم صحبت کنیم نبود. البته نیازی هم ندیدیم چون تا حدودی شناخت داشتیم از همدیگر و خانواده ها هم که با هم آشنا بودند. 
وقتی صحبت مهریه و این حرف ها شد، دوست داشتم مهریه ام 14 سکه باشد اما بزرگترها قبول نکردند. برادرم تازه ازدواج کرده بود و مهریه خانمش 45 سکه بود از روی همان مهریه من هم شد 45 سکه.
*سال 63 وارد سپاه شد
از سال 63 وارد سپاه شده بود و مستقل بود. ما هشت سال اول زندگی‌مان را در خانه پدری اصغر آقا بودیم اما دقیقا از شب پاتختی خودم شام درست کردم چون او اینگونه می‌خواست. از نظر آشپزی و خانه­ داری هم همه چیز بلد بودم.

شهید فلاح پیشه در جمع مدافعان حرم. (در تصویر شهید فرزانه نیز دیده می‌شود)
 
*در کار مخابراتی استاد بود
به دلیل فوت پدرم و ازدواج دیگر مدرسه نرفتم. کسی هم نگفت برو. شهید فلاح پیشه هم به خاطر مشغول بودن به جنگ درس را رها کرده بود و بعد از کلی وقفه سال 90 توانست دیپلمش را بگیرد. همیشه به بچه ها نصیحت می کرد درستان را حتما بخوانید. به صورت تجربی بسیار در کار مخابراتی استاد بود اما می گفت چون مدرک اکادمیک ندارم فایده ای ندارد.
 *یکبار که به شدت گریه کرد
اصغر آقا از لحاظ روحی آدم توداری بود. خیلی کم پیش می‌آمد کسی اشک او را ببیند. حتی زمانی که پدرش فوت کرد با اینکه بسیار بسیار ناراحت بود اما سعی می کرد خود را کنترل کند، من اشکی در آن روزی به صورتش ندیدم اما وقتی برادرش شهید شد هنگام گذاشتن پیکرش در قبر به شدت گریه می‌کرد.

 
*ناراحتی تو مرا هم ناراحت می کند
اوایل زندگی مان خیلی زود عصبانی می­‌شد و بهم می ریخت. آرامش می کردم و می گفتم چرا سر یک چیز کوچک و بیخودی اینقدر ناراحت می کنی خودت را و ازش می خواستم صبر و حوصله بیشتری داشته باشد. می گفتم ناراحتی تو مرا هم ناراحت می کند. تا حدود هشت سال پیش که یک روحانی ای نصیحتش کرده بود که نباید اینقدر زود از کوره در بروی و حرف هایش روی اصغر تاثیر گذاشت. اما وقتی برای خدمت در عتبات عالیات رفت آرام شده بود و خاموش. حتی گاهی که واقعا موضوع ناراحت کننده ای پیش می آمد سعی می کرد خودش را کنترل کند و صبرش روی من و بچه ها هم موثر بود. 
*در فتنه 88 چندبار با لباس خونی آمد
سیاست بسیار عصبی اش می‌کرد به خصوص در دوره­‌های انتخابات ریاست­ جمهوری و کارهایی که برخی از سیاستمداران می­‌کردند به قدری عصبانی اش می‌کرد که حد نداشت. حتی با بعضی از اقوام بسیار بحث می‌کرد اما ابدا آدمی نبود که کینه از کسی به دل بگیرد. از سر دلسوزی حرفش را می زد و بعد از بحث هم سریع آرام میشد.
بهش می گفتم لااقل در جمع اقوام نزدیک بحث نکن اما گوشش بدهکار نبود. کنایه های بدی هم به او می انداختند که خیلی ناراحتم می کرد و دلم می خواست کمتر در جمع حضور پیدا کنم برای همین موضوع اما خب چون می خواستیم رفت و آمد کنیم گذشت می کردیم.
در ماجرای فتنه 88 ایشان خیلی فعالیت داشتند حالا ما تازه داریم متوجه می­‌شویم، یکی دو بار آمد لباسش خونی بود گفت: بچه­‌ها را زخمی کردند سوار موتورشان کردم و به یک بیمارستانی رساندم. می‌گفت فتنه گران گروهای مردمی نیستند و در خانه هایی پنهان شده اند و و در شلوغی شهر را به آتش و آشوب می‌کشند. معتقد بود مردم در این فتنه نقشی ندارند.


کد مطلب: 439424

آدرس مطلب: https://www.taftanema.ir/news/439424/روایتی-زندگی-بیسیم-چی-احمد-متوسلیان-سوریه-شهید

تفتان ما
  https://www.taftanema.ir