بله خبرنگار لوس،منصورخان آبگوشت خورده!
29 آذر 1394 ساعت 23:17
بله آقا! بله خانوم! منصور خان رفته بیمارستان.
به گزارش سرویس ورزشي تفتان ما، به قول آن خبرنگار میکروفون به دست لوسی که نمیداند کجا باید متلک انداخت و کجا باید دهان مبارک را بست، حتما منصورخان آبگوشت خورده! آخ علی پروین خیلی مردی که جلوی آن همه جمعیت دو تا چک افسری خرجش نکردی. رفیق چهل و پنجاه سالهات روی تخت بیمارستان بدترین حال دنیا را داشته باشد و بعد یکی بیاید میکروفون را بکند توی صورت آدم و رسما جفنگ بگوید. من بودم خودم را نگه نمیداشتم. مگر در این دنیا جز رفیق چیزی هم برای آدم ماندنی است ؟ مگر چیزی هم ارزشش را دارد که آدم بخواهد در چنین لحظهای جلوی خودش را بگیرد؟
بله آقا! بله خانوم!منصورخان رفته بیمارستان و آبگوشت هم نخورده. حرص خورده. خون دل خورده برادر. میفهمی خون دل یعنی چه؟ خون دل یعنی اینکه سهمیه شیر خشک بچهات را بفروشی و پولش را بدهی بازیکن استقلال که از تیم نرود. خون دل همین است برادر. خون دل اینکه رفقایت را سالی یکبار و دوباره، یکی از پی دیگری خاک کنی و خاطرههایشان چشمهایت را سرختر و سرختر کند.
بله آقا! بله خانوم! آبگوشتی که منصورخان را بفرستد بیمارستان هنوز بار گذاشته نشده. بله برادران! هر چند تفکرات آبگوشتی کم هم نیست اما مریض و بیمار ما آبگوشتی نیست. بیمار ما خون دلی است. برای اینکه تیمش تا اینجا برسد خون دلها خورده و حالا همان خون دلها، همان زخمها، شده بیماری. چه بنویسم برایت منصورخان؟ چه برایت بیاورم روی این کاغذهای خیس؟ چه برایت پیاده کنم روی این کاغذ خان مو نقرهای استقلال؟ خودت بگو برایت چه بنویسم؟ از کدام خاطرهات؟ از کدام مصاحبه؟ از کدام عشق؟ از کدام حرف؟ از کدام تصویر؟ از کدام قاب رییس؟ خودت بگو منصورخان. تو رو خدا خودت بگو.
***
ناصر حجازی رفته بود. پر کشیده بود و ما داشتیم ویژهنامهاش را چاپ میکردیم. قرار بود شما هم بیایی برای مصاحبه. آمدی... نشستی. اخم... گره پشت گره روی آن پیشانی متفکر... سیگار پشت سیگار... خاکستر پشت خاکستر... خاطره پشت خاطره... و بعد رسیدیم به آن سوالها... ناصر... منصور... دو برادر از هم جدا افتاده... دو دوست. دو رفیق. دو پشت... دو پناه. تنها شده بودی رییس. چشمهایت یکباره کاسه خون شد انگار. آنقدر سرخ شد که ترسیدم آن رگهای متورم شده همانجا بترکند از غصه. عکاس محو صورت تو شده بود. فریم به فریم. ثانیه به ثانیه. غم به غم. خاطره به خاطره. تصویر به تصویر. سال به سال. اردو به اردو. چشمهایت داشت جای دیگری را نگاه میکرد و ما همهمان، کل یک اتاق خفه خان گرفته بودیم به حرمت مرور خاطرههایت. داشتی به آن سیگار لعنتی پک میزدی و داشتی داغ رفیق را با داغتر کردن آن سیگار روشن، زنده میکردی. داشتی خودت را میکشتی پای روشنتر کردن خاطرهای و ما سکوت بودیم. ما هیچ... ما سکوت... ما خفه خان مطلق... ما راهبان ساده معبد سکوت تو بودیم خان مو نقرهای. ما همه تن محو سکوت تو و تو همه جان، جان به جان خاطرههای دو نفره. داشتی ناصرت را میجستی در پس دیوار محو خاطرهها و ما سکوت همه کارمان بود. ما سکوت همه تنمان شده بود. سکوت همه وجودمان بود. آن مصاحبه هم گذشت... شما اشک نریختی... ما جوجه خبرنگارها را محرم اشک خودت ندانستی. خاطرهاش ماند تا امروز که سوال مسخره، اشکمان را درآورد. بیا بیرون رییس. از روی آن تخت لعنتی بلند شو. خاطرات تلخ قبلی را برایمان زنده نکن. ما همان راهبان ساده معبد سکوت تو هستیم. غریبهای بینمان نیست به خدا.
انتهای پیام/ راه دانا
کد مطلب: 422637
آدرس مطلب: https://www.taftanema.ir/news/422637/بله-خبرنگار-لوس-منصورخان-آبگوشت-خورده