به گزارش سرویس وبلاگستان
تفتان ما، وبلاگ
رهسپار قدیمی نوشت: بیان خاطرات عملیات بدر از زبان اشخاصی که خود خالق حماسههای آن بودهاند قطعاً شنیدنی است، در این قسمت به درج خاطرات برادر عزیزم سید عزیز آشنا، که برای همه بچههای گردان بلال دزفول آشنا است، میپردازم:
هنگامی که نیروهای گردان بلال در محل پلاژ پشت سد تنظیمی دزفول مستقر شده بودند، یک روز آقای خضریان فرمانده گردان آمد و تعدادی از نیروهای گردان را جدا کرد. ابتدای اعزام به لشکر در عملیات بدر، من هم جزء نیروهای گروهان فتح به فرماندهی شهید محمد حسین اکرمی بودم، با انتخاب آقای خضریان از گروهانها جدا شدیم.
هیچکس نمیدانست برنامه چیست و برای چه این افراد جدا کردهاند؟ تقریباً همه نیروهایی را که جدا کرده بودند، بچههای قدیمی گردان محسوب میشدند، در این گروه دوستان عزیزی مانند محمود دوستانی، عبدالحسین صحتی، حسین انجیری، هادی نادی سراجی، مهران موحد فر، سید حسین آذرنگ و چند نفر دیگر حضور داشتند.
وقتی آماده اعزام به مأموریت شدیم به اتفاق آقای خضریان سوار ماشین شده و راهی سفر شدیم. از ترکیب گروه حدس میزدیم که مأموریت خاصی برای ما در نظر گرفته شده است، اما هیچ کس از آن اطلاع نداشت. به طرف اهواز حرکت کردیم، با عبور از اهواز مسیرمان را به طرف سوسنگرد و از آنجا به سمت هور ادامه دادیم.
مناظر زیبایی در بین مسیر مشاهده کردیم، منطقه بسیار سر سبز و پوشیده از نیزار. بعضی جاها نیز یادبودهایی برای شهدای شهرهایی که در آزادسازی آن مناطق دخالت داشته بودند بنا شده بود . بچهها شوخی میکردند و هرکس چیزی میگفت.
اینکه کجا میرویم و چه خوابی برایمان دیدهاند، صحبت میکردند. وارد یک جاده شدیم که دو طرف آن آب بود و نیزار، جاده در وسط هور پیش میرفت. بعد از طی چندین کیلومتر به منطقهای رسیدیم که شبیه یک پد بود که آن را وسط هور درست کرده باشند. مساحتی حدود صد متر در صد خشکی در وسط نیزار، در آنجا مقری درست کرده بودند با چند چادر بزرگ کرهای.
از ماشین پیاده شدیم، آقای خضریان خیلی ساده توجیهمان کرد و گفت: یک هفتهای اینجا هستید و آموزشهای لازم را میبینید بعد هم به گردان بر میگردید. بعد از رفتن ایشان، یک نفر که اسمش عباس بود از طرف فرماندهی آن مقر آمد تا ما را توجیه کند.
عباس از عربهای بومی منطقه بود و لهجه بسیار شیرینی داشت و گفت هر روز صبح، عصر و شب تمرین دارید؛ ما هم موضوع را به شوخی گرفتیم، وقتی دید ما خیلی سر خوشیم و حرفهایش را جدی نگرفتهایم، تذکر داد که اینجا وسط هور است و نزدیک ترین موضع ما به عراقیها!
جلوتر از ما نیرویی نیست و باید مواظب خودتان باشید چون گاهی اوقات عراقیها به جلو میآیند تا از ما اسیر بگیرند! بچههای ما هم که نترس بودند، گفتند: تو کاری به کار ما نداشته باش! عراقیها با ما ...
آن روز چون دیر رسیده بودیم، زیرا نزدیکیهای ظهر از پلاژ حرکت کردیم و حدوداً عصر آنجا رسیدیم. بقیه روز صرف آماده سازی چادر و کارهای دیگر گذشت. چند چادر دیگر هم برپا شده بود که هریک مقر نیروهای یکی از لشکرهای دیگر بود.
بعدها که همین نیروها برای آموزش غواصی اعزام شدند، متوجه شدیم که این نیروها را برای آموزشهای تخصصی آبی و خاکی جدا کردهاند؛ با تکمیل آموزش غواصی ما، مشخص شد گردان بلال باید به عنوان گردان خط شکن لشکر 7 ولی عصر (عج) وارد عملیات شود.
به هر حال آن شب را در آن چادر بزرگ خوابیدیم و صبح زود پس از نماز با سر و صدای عباس (همان مربی عرب زبان) متوجه شدیم که باید آماده آموزش شویم. عباس برایمان توضیح داد که برنامه آموزشها به این نحو است: صبحها آموزش پارو زنی با بلم. عصرها آموزش بلم رانی با استفاده از «مردی». شبها رزم شبانه و استقرار در هور.
خلاصه بد خوابی برایمان دیده بودند! از همان صبح روز اول ما را به گروههای سه نفره تقسیم کرد و به هر گروه یک بلم داد که سوار شویم و با استفاده از پاروها در آبراههای هور حرکت کنیم.
سوار شدن به این بلمها خیلی سخت بود و قلق خاصی داشت. این بلمها آنقدر باریک بود که هیچ تعادلی نداشت و تا وارد آن میشدیم تلوتلو خوران واژگون میشد؛ ما مانده بودیم که این بلمها را چگونه سوار شویم که چپ نکند و بعد از اینکه سوار آنها شدیم چطور باید آن را برانیم! و از آن بدتر اینکه چطوری وسط آب نفرات داخل آن جابجا بشوند!
به هرحال با هزار بدبختی سوار بلمها شدیم، خیلی از بچهها همان ابتدای کار و جلوی اسکله چپ شدند و خیس آب دوباره سوار بلم شدند. بالاخره سوار شدیم و با استفاده از پارو به راه افتادیم. عباس توضیح مختصری در مورد کنترل بلم و تغییر مسیر آن با استفاده از پاروها را به ما داد و با همان توضیح و آموزش اولیه در مسیر یکی از آبراههای هور به راه افتادیم.
مسیر طولانی بود و باید از صبح تا ظهر پارو میزدیم؛ بچهها هم کماکان شوخی میکردند. عباس گفت مسیری که میرویم به یک روستای بومی عربهای ایرانی منتهی میشود که قبل از جنگ کارشان قاچاق کالا از عراق به ایران به وسیله همین بلمها بود.
حسین انجیری گفت: خوب شد. اقلاً بعد از جنگ بیکار نمیمانیم و اگر کاری گیرمان نیامد میآییم در هور قاچاقچی میشویم و از عراق چایی وارد میکنیم! حسین عاشق چای بود.
روز اول آن قدر مسیر طولانی بود (فکر کنم حدود 15 کیلومتر) که پس از برگشت غروب شده بود و فرصتی برای استفاده و آموزش مردی نبود. عصر دیر وقت به محل چادرها رسیدیم. اکثر بچههای ما در جیب جلوی سینه بادگیر خود کلوچه دزفولی که موقع آمدن به مأموریت آمده از گردان آورده بودیم داشتیم و به جای ناهار خوردیم.
* برادران آماده باشید برای مردی و نامردی!
آن شب با توجه به اینکه اولین روز آموزش بود و همه بچهها هم خیلی خسته شده بودند (پارو زدن از صبح تا بعداز ظهر، کار طاقت فرسایی است و انرژی زیادی میبرد. ) بنابراین به ما اجازه دادند تا استراحت کنیم.
فردا صبح زود دو باره سر و صدای عباس بلند شد که برادران آماده باشید میخواهیم برویم «مردی»! با تعجب گفتیم: برویم مردی؟! بعد از توضیحات عباس متوجه شدیم «مردی»، یعنی چوب بلندی که با استفاده از آن باید بلم را به جلو برانیم!
همان بلمهایی که راندن آنها در حالت نشسته سخت بود و غیرقابل کنترل، حالا باید دو نفر در جلو و وسط آن بنشینند و یک نفر هم در انتهای بلم سرپا ایستاده و با کمک مردی ( همان چوب بلند) و فشار دادن آن به کف هور بلم را به جلو براند.
بعد از توضیحات عباس، یکی از بچهها گفت: این که نامردیه ! کجاش مردیه ! اینکه دو نفر بنشینند و یک نفر هل بدهد مردی است؟! ... خلاصه بعد از آن هر وقت عباس میآمد تا ما را برای آموزش مردی صدا کند، خودش داد میزد: برادران آماده باشید برای مردی و نامردی!
انتهای پیام/ فارس