به گزارش سرویس وبلاگستان
تفتان ما، رضا رستمی در وبلاگ
ولایت فقیه و حکومت اسلامی نوشت: «گرد و غبار» دیگر عبارت درستی نیست؛ فقط باید از واژهی «خاک» استفاده کرد. همان خاکی که از زمین و زمان بر سر مردم خوزستان و برخی استانهای همجوار، میبارد و حتی نفسکشیدن را هم سخت کرده است.
یکی از شهروندان خوزستانی میگفت حتی در اتاق دربستهای که تمام منافذ را بستهایم هم بو و طعم خاک را احساس میکنیم. میگفت زندگیکردن در هوای خاکآلود خوزستان، به پیدایش گونهی جدیدی از جانوران منجر شده که نه «شش» و نه «آبشش» بلکه «خاکشش» دارند!
در چنین شرایط دشوار و برای خیلی از ما غیرقابل تصور، راهپیمایی 22 بهمن برگزار میشود و وقتی خبرنگار از دختر نوجوان اهوازی، سوال میکند با این پاسخ مواجه میشود: «خاک که هیچ؛ اگر شهابسنگ هم میبارید باز میآمدیم.» و وقتی این تصویر را از تلویزیون میدیدی احساس شرمندگی و حقارت در برابر این درجه از استحکام ایمان، وجودت را فرامیگرفت.
آن پیرمرد قمی که فرزندی بزرگسال و فلج دارد و در روز 22 بهمن درحالیکه پسرش را بر کول خود سوار کرده بود مسیر راهپیمایی را طی میکرد. بخاطر آن گرفتاری، این پیرمرد نهتنها طلبکار نبود و گلایهای نداشت بلکه انگار خود را بدهکار و موظف هم میدانست که حتماً با فرزند فلج خود شرکت کند تا به سهم خود، بر شکوه مراسم بیفزاید. و بیننده بازهم از شدت خجالت، سر در گریبان فرو میبرد و به تأمل مینشیند.
آن عروس و داماد که در قشنگترین روز زندگی خود، به خیابان آمدند تا مدیون انقلاب نمانند و برای خود، سهمی در مراسم 22بهمن دستوپا کرده باشند و تو با دیدن این صحنه هم به درجهی بالای وفاداری آنها غبطه میخوری!
پیرزنی که ناتوانی و ضعفش، از ویلچرنشینیاش معلوم است اما با این حال، نتوانست به خود اجازه دهد تا در خانه بماند.
آن زوج سالمندی که عکس فرزند شهیدشان را در یک دست و عکس «حضرتآقا» را در دست دیگر گرفته بودند و آمده بودند تا بگویند: با خمینی ماندیم؛ با خامنهای میمانیم.
آن پیرمرد قد خمیده، آن بانوی بچه به بغل و ... تا چند سطر باید همینطور بشمارم این «پیشقراولان عاشقپیشه» را؟ کافی است اما در این فکر هستم که اگر اینها «انقلابی» هستند پس خودم را چه باید بنامم؟ تا دیروز خود را انقلابی میدانستم!
انتهای پیام/ فارس