به گزارش سرویس وبلاگستان
تفتان ما، سیده فاطمه مطهری در وبلاگ
وادی نوشت: داعش که به شمال عراق حمله کرد، هزاران خانواده شیعه، سنی، غیر مسلمان ساکن شهرهای شمالی عراق از خانه و شهرشان فرار کردند و آواره شدند. بچههای در عکس، چند خانواده ترکمن عراقی هستند که شش ماه بود در حسینیهای در کربلا ساکن بودند.
اسمش علی بود؛ از آوارههای ترکمان شمال عراق با چشمهای معصوم و لبخندی به لب. نزدیک یکسال بود خانه و زندگیشان را رها کرده و آواره شده بودند.
6 ماه زندگی و خواب و بازیاش مشترک شده بود با چند بچهی هم سن و سال خودش و مادرهایشان در یک حسینیهی کوچک در شهر کربلا.
جارو دستساز گرفته بود دستش و آشغالهای روی زمین را جارو میزد؛ صدایش کردم؛ نگاهش که به دوربین افتاد خندید و سرش را انداخت پایین و با همان لبخند جارو زد.
علاوی! مطمئن باش به زودی به شهر و خانهات برمیگردی و دوباره با اسباب بازیهایت بازی میکنی و مدرسه میروی. نگذار لبخند معصومانهات هیچوقت از صورتت پاک شود؛ فاستقم کما امرت .
«ورده، ورده شوف اهنا...» هرچه صدایش میکنم، سرش را بالا نمیآورد، فهمیده میخواهم عکس بگیرم و بیمحلی میکند. ورده، تنها بچهای بود که نتوانستم با هیچ روشی دوستش شوم و ارتباط بگیرم. مثل اسمش زیبا بود و ناز داشت … ورده یعنی گل یا گل رز.
10 دقیقه نشد که با هم دوست شدیم. نه من حرفهای عربی و ترکیشان را درست میفهمیدم، نه آنها حرفهای عربی فارسی من را؛ ولی دوست شدیم باهم. زینب ( دخترک سفیدروی مقنعه بهسر وسط عکس) از بقیه خونگرمتر و اجتماعیتر بود، اسم بقیه را برایم گفت.
علی، رقیه، زهرا و فاطمه، رقیه کوچکترینشان بود، یکسال هم نداشت. خواستم بپرسم شما یکسال است آواره شدهاید، رقیه کجا دنیا آمده؟ رویم نشد ... گفتم جمع شوید یک عکس دستهجمعی بگیرم.
«آلا» دختر شروشور 15 سالهای بود، رفت از کنار دیوار چند کاسه بشقاب آورد و جلوی بچهها گذاشت، گفت این ظرفها هم در عکست باشد. عکس را که گرفتم، گفت دوربینت را بده، دستش دادم و طرز کار با دوربین و لنز را یادش دادم، شروع کرد به عکس گرفتن از بچهها و در و دیوار.
رقیه را بغل کردم و گفتم از ما عکس بگیر و بعد با مادر رقیه که هم سن خودم بود یک عکس سه نفره گرفتیم، گفتم دوربین را بده تا از خودت عکس بگیرم قبول نکرد و خندید و فرار کرد.
انتهای پیام/ فارس