به گزارش سرویس مذهبي
تفتان ما، چهارشنبه هفته گذشته رهبر معظم انقلاب اسلامی حضرت آیتالله خامنهای در سالروز میلاد حضرت فاطمهی زهرا سلاماللهعلیها با جمعی از مداحان و ذاکران اهل بیت دیدار نمودند. در حاشیه این دیدار عدهای از طلاب و فضلای حوزه علمیه با دستان مبارک معظم له مفتخر و ملبس به لباس روحانیت شدند. آنچه میخوانید روایتی از این اتفاق به قلم یکی از طلاب حاضر در این دیدار است:
*یک تماس ناشناس خصوصی!
صفحه موبایل روشن میشود. اما شماره ناشناس است نه اینکه شماره افتاده باشد و برای من ناشناس باشد نه، شماره برای موبایل هم ناشناس است. فِلِشهای متحرکِ روی صفحه را به سمت علامت گوشی سبز رنگ سُر میدهم و با لهجه غلیظ سلامٌ علیکمی تحویل ناشناس میدهم.
«سلام علیکم. از دفتر رهبری تماس میگیرم اسم شما برای مراسم عمامهگذاری...» حالتی از شادی با مزه قویای از شک را ناخودآگاه در دلم حس میکنم.در صدم ثانیه با خودم تحلیل میکنم که آیا واقعا من در حد و اندازه این لباس هستم یا نه؟ تصویر مبهمی از فیلم «زیر نور ماه» و حرفهای سیدحسن و دغدغه همیشگیای که این سالها مثل خوره در تنهایی جانم را میخورده است، حالا توی مخم دور میخورند.
لباسی که یک روز تن سیدعلی قاضی (ره) بود و یک روز دیگر بر بر بدن علامه طباطبایی (ره) نشسته و مردم بهجت (ره) را با این لباس میشناسند حیف نیست حالا حرمتش را به خاطر من از دست بدهد؟ هنوز هم برای رسیدن به جواب این سؤال فرصت میخواهم. میگویم نمیشود وقت دیگری خدمت برسم. ناشناس جواب میدهد «معلوم نیست مطمئناً وقت دیگری فرصت بشود». بعد با همان دقت و تأکید میپرسد: «تشریف می آورید یا خیر؟»جواب معلوم است هر چند از گفتنش مطمئن نیستم. آدرس را تند تند میگوید و من تند تند ذیل عنوان بحث اخلاق در محیط زیست در سررسیدم آدرس را یادداشت میکنم. در آخر هم اضافه میکند که: «رأس 8 و نیم صبح اینجا باشید» گوشی را که قطع میکنم از لیست تماسها، نگاهی به آخرین تماس میاندازم. گوشی من یا مخابرات برای ناشناس عنوان دیگری انتخاب کرده است: «شماره خصوصی». به قصد تماس مجدد شماره خصوصی را لمس میکنم اما گوشی هیچ عکسالعملی نشان نمیدهد.حالا تنها صداست که باقی مانده.
*بادیگارد، داستان سیستان و حافظ هفت...
راضیه چادرش را سرش میکشد و در خلوت حجابش با حاج حیدر تنها میماند. دوربین توی تونل شروع به حرکت میکند. از بالای بنز 280 سورمهای واژگون شده رد میشود و به خم تونل که میرسد آمبولانس آژیرکشان وارد قاب تصویر میشود اما دوربین باز هم توقف نمیکند. آنقدر میرود که از روی سر تروریست زخمی که دارد به جان کندن، برای فرار از دست مأموران، تلاش بیهوده میکند هم رد میشود و ردّ خط های سفید وسط خیابان را به سمت انتهای تونل دنبال میکند. دوربین شهادت میدهد که این مسیر هنوز ادامه دارد و به سمت نوری که از آن دورترها پیداست حرکت میکند.از پلههای سینما که پایین میآیم نگاهم به پوستر فیلم «بادیگارد» میافتد و جمله حاتمیکیا با لهجه پرویز پرستویی دوباره در گوشم میپیچد:«میترسم از روزی که این کشتی سوراخ بشه...»
تا پایان شب نه به طور مستمر، اما هراز چندگاهی که شلوغی نوشتنها اجازه میدهد از ذهنم عبور میکند که وقت دیدن آقا چه بگویم؟ آنها که تجربه کردهاند میدانند که این جور مواقع کلّه آدم میشود دایره دوّاری، پر از صداها و نقل قولهایی از «سفر به سیستان» تا «حافظ هفت» و... که بعد از مطالعه تجربههای گوناگون و همذات پنداری با شخصیتهای خاطراتهای مختلف در حافظه آدم مانده است و حالا که نوبت خودش شده تا با «رهبر» دیدار کند نمیداند باید کدام یک از آن جملات را انتخاب کند؟ ذهن شلوغم را با یک حکمت آرام می کنم: الأمور مرهونه بأوقاتها.1
* تا خیام بیخیالم؛ اما نکند دیر برسم؟
نماز صبح را که میخوانم از خانه بیرون میزنم. هوایِ خنک و البته کمی مایل به سرد صبحگاهی، خماری شب را از سرم میپراند. ماشین را توی پارکینگ کنار مترو حرم امام خمینی (ره) میگذارم و از پلههای مترو پایین میروم. ایستگاه نسبتا خلوت است. علاوه بر خلوتی همیشگی ایستگاه امام خمینی تعطیلات عید هم در این اتفاق بیتأثیر نیست. خیلی نمیگذرد که یک مار آهنی دراز با سر و صدای زیاد در کش و قوس، خودش را به ایستگاه میرساند و جلوی پای معدود مسافرانی که چشم به راهند روی زمین لیزِ تیزی میخورد. یکی از انبوه صندلیهای خالی را با حس رضایتی که در چهرهام به خوبی پیداست انتخاب میکنم و جاخوش میکنم.
مترو که راه میافتد کاغذِ آدرس را که دیشب از روی سررسید یادداشت برداشتهام از جیبم سمت چپ در می آورم. دوباره مرور میکنم. نگاهی به نقشه میاندازم چیزی سر در نمیآورم. باید از کسی بپرسم که برای رفتن به خیابان جمهوری کدام ایستگاه پیاده شوم؟ نگاهی به آدمهای اطرافم می کنم. همگی خوابند!
تا «خیّام» بی خیالم اما بعد آرام آرام دلم به شور میافتد که نکند یکبار دیر برسم.در همین حال و احوال زیرچشمی نگاهی هم به بغل دستی ام می کنم.نه خیر هیچ خبری نیست.صدای زنی از بالای واگن توی مترو می ریزد که «ایستگاه بعد امام خمینی». بغل دستیام تکانی میخورد و پلکاش میپرد. فرصت را مغتنم میشمارم و کاغذ را مقابل چشمهای خواب آلودش میگیرم.
-جسارتا میخواستم بدونم بخوام برم این آدرس کودوم ایستگاه باید پیاده شم؟ با کلافگی تکانی به خودش می دهد و چشم هایش را روی نقشه ای که به دیواره واگن چسبیده بُراق می کند و بعد از کمی تنگ و گشاد شدن مردمکهایش میگوید: «انقلاب اسلامی پیاده بشید ، از اونجا راهی نیست»
تشکر می کنم و منتظر می شوم دوباره بخواب برود اما او هنوز به نقشه خیره مانده است.مترو می ایستد که «ایستگاه امام خمینی». ناگهان مرد مثل ترقه از جا در می آورد که «حاجاقا ببخشید همین جا باید پیاده بشید».نگاهی به درب واگن که چند ثانیه ای است بازمانده می اندازم و بدون تأمل از عواقب کار از روی صندلی به سمت درب هجوم می برم و در آخرین لحظات از واگن بیرون می پرم. خدا را شکر که مترو به سرعت راه می افتد و چهره آدمهایی که یحتمل نیششان تا بناگوششان باز است ، درهم و برهم دور می شود.
خیلی طول نمی کشد تا بفهمم طرف آدرس را اشتباه گفته است.تازه معلوم می شود چرا بنده خدا آنطور خیره خیره مات صفحه نقشه خطوط مترو مانده بود.با توضیحات کارگرِخوش رویِ مترو معلوم می شود که باید یکبار دیگر سوار متروی همان مسیر بشوم و ایستگاه بعد-یعنی ایستگاه سعدی- پیاده شوم و از چهارراه مخبرالدوله با اتوبوس خودم را به خیابان جمهوری برسانم.آسمان ، یک تکه آبی است با تکه ابرهای پنبه ایِ کوچکِ سپیدی که یله و رها در آسمان ول شده اند.
بی اغراق اولین-و شاید آخرین باری است- که تهران به چشمم اینقدر زیبا می آید. البته بنا به قول فلاسفه درونیات آدم نیز در ایجاد این حس بی تأثیر نیست. شادی درونی دیدار، یحتمل در این نگاه زیباشناسانه دخیل است.
*ترانه رادیوی مرد راننده، کارت شهریه و یک گواهینامه
راننده اتوبوس شرکت واحد نوار ترانه تندی گذاشته -که بعدا می فهمم یکی از کانال های رادیوی جمهوری اسلامی است- و با حداقل سرعتی که ممکن است می راند. حکماً در حال لذت بردن از این هوای استثنایی است. بنده خدا خبر ندارد که در دل من چه رختی میشورند. ساعت ده دقیقه به 9 است که به چهارراه جمهوری میرسم. اتوبوسها پشت سر هم کنار خیابان پارک کردهاند و از بنرهایی که بر جبین وولوها خورده معلوم است که بی راه نیامدهام.
داخل کوچه که میپیچم با چهره نورانی حاج غلامرضا سازگار که عبا به دوش و عصا به دست دارد روبرو میشوم. سلام عرض میکنم و رد میشوم. کمی آنطرفتر میایستم و موقعیت را رصد میکنم که خدای ناکرده بی گُدار به آب نزنم. معلوم میشود هر خبری هست پشت درب سفید ابتدای کوچه است. درب فلزی سفید را باز میکنم و داخل میروم. اتاق کوچکی که به زور گِیت را در آن جا کردهاند به چشم میخورد. عبدالرضا هلالی، نریمان پناهی، مجید بنی فاطمه و چند تا مداح دیگر داخل اتاق ایستادهاند. از یک نفر میپرسم چطور باید داخل رفت؟ از دور مرد قد بلندی که در چهارچوب درب ایستاده را نشان میدهد و میگوید :«اسمت اگر در لیست دست اون بنده خدا باشه میری داخل».
اسمم هست کارت شناسایی میخواهد. کارت شهریه نشان میدهم. میگوید: «قبول نیست. کارت بینالمللی لازم است.» کارت بین المللی دیگر چه صیغهای است؟ میخواهم بگویم من با همین کارت رنگ و رو رفته شهریه خدا میداند که چه درهایِ بستهای را باز نکردهام اما بی خیال میشوم به هر حال هر لغزش ممکن است به قیمت محرومیت از دیدار تمام شود. گواهینامهام را از جیبم در میآورم. جلوی اسمم تیک میزند و اجازه ورود میدهد.
از درب دیگر اتاق که پا به حیاط میگذارم مردی با کت و شلوار خاکستری بی سیم به دست از راه میرسد و میپرسد برای عمامهگذاری آمدهاید؟ جوابم که مثبت است میگوید همراه من بیایید. دوش به دوش مرد که راه میافتم در ذهنم سؤالی شروع میکند به وول خوردن. این مرد بادیگارد است یا محافظ[2]؟! میخواهم از خودش بپرسم که وارد حیاط دیگری میشویم و او برای استقبال از بقیه بر میگردد و من را با سؤالم تنها میگذارد. بازگشت او به این معناست که از اینجا به بعد راه معلوم است اما واقعا معلوم نیست.
* یک سینی چای کمرباریک و یک بشقاب شیرینی
پشت بوته نسبتا بلند یاس کنار ردیف شمشادها، چهار پله از زمین بالاتر اتاقی با درهایی که شیشههای قدّیِ بزرگی دارد پنهان شده است. داخل ایوان، کفشهایم را کنار بقیه کفشها در میآورم و وارد اتاق میشوم. دورتا دور اتاق آدم نشسته است. سلامٌ علیکمی میکنم و کنار درب به میز چوبی تحریری که کنج اتاق قرار دارد تکیه میدهم. اتاق إل شکلی که یک سوم دیوارِ آن را ورق های چوبی پوشاندهاند و مابقی گچ است. با فرشهای پاخورده و مندرس اما تمیز مفروش شده است. مقابل من روی دیوار تابلویِ خط-نقاشی سادهای نصب شده که روی آن کلمه یاسین بزرگی نقش بسته است و با خط ریزی «سوره یس» را درون کلمه جا داده اند. شوفاژها در غلافهای چوبی قدیمی مثل همانها که حدودا ده ساله است که آخرین نسل آن منقرض شده است دو طرف اتاق جاگرم کردهاند. روی سقف ، سه ردیف مهتابی که مشابه اش را سال 70 در دفتر تبلیغات اسلامی دیده بودم روشن هستند.
جز چند نفر که متفرق نشستهاند تقریبا جمع طلبه ها از مداح ها جداست. طلبهها که همگی با قبا و عبا بدون عمامه هستند دو به دو مشغول گفتگو هستند. بعضیهایشان هم مثل من تنها نشستهاند و در فکر فرو رفتهاند. خادم با یک سینی چای و یک بشقاب شیرینی از راه میرسد. خادم میگوید کسی میل دارد؟! به شیرینیها نگاه میکنم از همانهایی است که با خوردنش احتمال خفگی بالا وجود دارد. بنابراین قیدش را میزنم اما از چایی بیت نمیشود گذشت. اشاره میکنم. با خوشرویی به سمت من میآید. اول فکر میکنم چون تنها کسی بودهام که تعارفش را رد نکردهام تحویلم گرفته اما بعد که گفتگویی میان او و یکی از طلبه ها در می گیرد میفهمم که از آن پیرمردهایِ ذاتا خوش اخلاق است.
استکان کمر باریک چای را که وسط دایره طلایی نعلبکی سنتی جا خوش کرده همراه دو حبه قند بر می دارم و تشکر میکنم که تازه نگاهم به قاشق چای خوری داخل نعلبکی میافتد. چند دقیقه بعد یکی از محافظین سرش را داخل اتاق میکند و میگوید: «غیر از طلاب عزیزی که میخواهند عمامهگذاری کنند مداحان عزیز تشریف بیاورند» با کمی تفکر میفهمم که از استثناء منقطع استفاده کرده است. اما هر چقدر فکر میکنم نمیفهمم چرا اینقدر خودش را به تکلّف انداخته؟ از میان جمع یک نفر هم نمیگوید: خوب برادر من! ساده بگو مداحان عزیز تشریف بیاورند. البته شاید همه به اندازه من فضول مردم نیستند که دم به دقیقه در پوستین خلق الله بیفتند. معلوم میشود که محل دیدار ما در جای دیگری است و این اتاق حکم اتاق انتظار را داشته است.
* مختصر ریشی و سر سوزن ذوقی!
بعد از رفتن مداحها تقریبا اتاق، قُرُق آخوندها میشود و سر صحبت باز. یکی میگوید از همین اول بگویم چفیه آقا برای من است. آن یکی میگوید:هر کس زودتر گفت. درب اتاق باز میشود و همان برادر محافظ که از استثناء منقطع استفاده کرده بود با یک دسته عمامه که روی هم چیده شده در چهارچوب در می ایستد. نام هر کس را از روی کاغذی که به عمامه چسبیده میخواند و عمامه را به صاحبش تحویل میدهد.
از پلهها و از پشت بوته یاس پایین میآییم. حیاط خیلی به چشمم آشنا است خوب که دقت میکنم یادم میآید. همان حیاطی است که نماز شبهای شعر نیمه رمضان در آن برگزار میشود. حیاط مستطیلی شکلی که سرسبزتر از حیاط قبلی است مضاف بر اینکه صدای چند مرغ هم به گوش میرسد. یادم میآید که جایی خوانده بودم آقا در خانهاش مرغ نگه میدارد و در این فکرم که مگر اینجا خانه آقا...که نگاهم به درب فلزی سفید رنگ کوشه حیاط میافتد.
کمی آن طرفتر کنار حوض در سایه خوشِ درختان سرسبز وسط حیاط جمع مداحها ایستادهاند. از جمعیت آنها هلالی، حیدرزاده، نریمان، میرداماد، کلامی، شالبافان و طاهری را تشخیص میدهم. سمت راست حوض با چند پله ارتفاع ورودی ساختمانی قرار دارد که دو سمت آن با قطعههای کوچکی از کاشیهای هفت رنگ زیبایی پوشانده شده است.
خوب به چهره محافظها نگاه میکنم. شاید یکی از اینها همان مرد ناشناسی باشد که با من تماس گرفته بود. زل میزنم توی صورتهایشان. اینها هیچکدامشان شبیه بادیگارد نیستند. حتی ناشناس هم نیستند. موبایل یا مخابرات هر کدامشان که بودهاند اسم بی مسمّایی را برای آن شماره انتخاب کردهاند. غیر از یک نفر از آنها که از قضا کنار من ایستاده، هیچکدام خودشان را نمی گیرند. همه شبیه خودمان هستند. مختصر ریشی و سر سوزن ذوقی.
*از میان همه حرفهایی که میخواستم به رهبر انقلاب بگویم
حالا همه طلبهها در کنار در خانه آقا جمع شده اند. ساعت 9/40 است. پیرمردی که غالبا در نقش مکبّر آقا در تلویزیون دیده میشود از دور میآید. از کنار ما رد میشود و پشت در سفید میایستد و زنگ را فشار میدهد.چند ثانیه بعد درب باز میشود و داخل میرود. با داخل رفتن او آرام آرام در چینش و رفتار آدمها تغییر ایجاد میشود. عکاس و فیلمبرداری که چند دقیقه پیش از راه رسیده بودند دوربینهایشان را آماده میکنند. در باز میشود محافظ ها و البته بادیگارد کنار من منظمتر میایستند. خیلی نمی گذرد که آقا در چهارچوب درب ظاهر می شود.
جا می خورم. آقا چقدر پیر شدهاند! تازه یادم میآید که باید به آقا چه بگویم. با همه خوش و بش میکند و از همان دم درب شروع میکنند به گذاشتن عمامهها. بعد از چهار نفر نوبت من میشود. سلامم را جواب میدهد. دست راست آقا زیر عبا است. با دست چپ اش عمامه را از سینی بر می دارد و روی سرم میگذارد. یاد جانبازی میافتم که چند شب پیش وسط سخنرانی داد زده بود که به آقا بگویید حرف از رفتن نزند. عمامه که روی سرم قرار میگیرد حرفم را به زبان میآورم. میپرسم:«حال شما خوبه؟!»
می گویند:«الحمدلله، خدا را شکر». با خودم میگویم آدم باید به حرف رهبرش اعتماد داشته باشد. وقتی می گوید حالش خوب است یعنی حالش خوب است دروغ که نمی گوید.می روم کنار باغچه سرسبز گوشه حیاط می ایستم. از دورخوب به چهره اش نگاه میکنم.خیلی شکسته شده اما وقتی خودش میگوید حالش خوب است...بغض طلبه کناریام میترکد. بی محابا و بدون ملاحظه گریه میکند. مثل بیماری واگیردار به بغلی دستیاش هم سرایت میکند.
یاد گریه آقا میافتم وقتی آخرین بیت از شعر عرفان پور را در آن جمع با حسرت و بغض شکستهای خواند:«از آخر مجلس شهدا را چیدند.» نمیدانم علت گریه این دو طلبه همان چیزی است که باعث حیرت من شد یا... آخرین طلبه هم که به دست آقا معمم میشود، میآید و کنار بقیه می ایستد. آقا که از ما فاصله میگیرد سیدی بیسیم به دست می گوید:«کی از آقا چفیه خواسته بود؟» هیچ کس جواب نمیدهد. معلوم نیست آن چند نفری که داشتند بر سر گرفتن چفیه با هم بحث میکردند در چه حالیاند که هیچکدامشان جواب نمیدهند. آقا میرود در جمع مداحها و بعد از روبوسی و احوالپرسی راهی حسینیه امام خمینی می شوند. ما هم پشت سر آقا به سمت حسینیه راه میافتیم. با خودم میگویم ای کاش حاج حیدر بود، میدید و خیالش راحت میشد که کشتی از این قسمت امن است و دعا کند که این مرد حالا حالاها باشد که تا او هست این کشتی سالم خواهد ماند.
نویسنده: حجت الاسلام سیدنیما حسینی
[1] کارها در گرو زمان خود هستند.
[2]برای اطلاع از تفاوت این دو اصطلاح به جای مراجعه به لغتنامه به فیلم بادیگارد مراجعه فرمایید.لکن فی الجمله بادیگارد از شخص مراقبت می کند و محافظ از شخصیت.
انتهای پیام/ فارس