به گزارش سرویس شهدا
تفتان ما،زهرا بختیاری: اگر برای هر مقامی درجه ای وجود داشته باشد بی شک برترین درجه و مقام یک شهید زمانی است که در گمنامی برود و چشم و گوش نامحرمان نبیند و نشنود که این مردان چگونه خون پاکشان به ناحق ریخته میشود.
این روزها که هوای شهر سالهای دهه شصت را در ذهنمان تداعی میکند و مردانی از این سرزمین به دیار شام هجرت میکنند چه گمنامند در میانشان سربازان سپاه فاطمیون و دلیرند این مدافعان حضرت زینب(س).
بگذار حرامیان زبان به گزافه بگشایند و جهاد اینان را با عقل مادی خود بسنجند اما تفاوتی در عزم آنها نخواهد کرد و سید مرتضی آوینی که خود در مسیر سیر الی الله قدم بر می داشت و خون پاکش حقانیت قلمش را به اثبات رساند در وصف اینان مینویسد: «بگذار اغیار هرگز در نیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است و روح ما در چه ملکوتی شادمانه سر میکند و سر ما در هوای کدامین یار خود را از پا نمیشناسد. بگذار اغیار هرگز در نیابند.
چه روزگار شگفتی! تاریخ آیندهی کرهی ارض بارور حوادثی بس شگفت است، حوادثی که مجد و عظمت جهانگیر اسلام را در پی خواهد داشت. و این همه را تنها کسی در مییابد کهمنتظر است و بوی یار را از فاصلهای نه چندان دور میشنود و هر لحظه انتظار میکشد تا صدای «انا المهدی» از جانب قبله بلند شود و او را به سوی خویش فرا خواند. راهیان کربلا را بنگر که چگونه به مقتضای انتظار عمل کردهاند و به جبههها شتافتهاند. آری، این مقتضای انتظار است.»
*با رفتنش آرزویی که داشتم برآورده شد
اولین باری که ابوحامد برای مأموریت اعزام شد مهر سال 80 بود و حدود هفت ماه از ازدواجمان میگذشت. با اینکه داشت می رفت جنگ اما آرامش داشتم و نگران و ناراحت نبودم. خودش هم همیشه می گفت: امور را بسپار به خدا. با رفتنش آرزویی که داشتم برآورده شد و تجربه مادران و همسران شهدا را که در بچگی دیده بودم تجربه کردم. دقیقا یاد آن روزها بودم و حس لذت بخشی داشت.
*وقت بین الطلوعین اکراه داشت به خوابیدن
در زندگیمان همیشه تأکید میکرد نمازت را اول وقت بخوان و مطالعه کن، خیلی به مطالعه اهمیت می داد. صبحها بیدار میماند و سعی میکرد من هم بیدار باشم. وقت بین الطلوعین اکراه داشت به خوابیدن. بعد از صبحانه کلی با هم صحبت می کردیم و تشویقم می کرد به قرآن خواندن. تسلطش بر قرآن خوب بود اما من نه. ابوحامد میخواند تا ترس من بریزد بعد می گفت: حالا می خواهم صدای تو را بشنوم و اگر اشکالی داشتم به خوبی راهنماییام میکرد. به عربی تا حدودی تسلط داشت و یک آیه که می خواندیم معنی را هم میگفت و مدتی در مورد آن صحبت میکرد.
*در بچگی پدر و مادرش را از دست می دهد
گاهی از دوران کودکیاش برایم درد دل می کرد. ابوحامد فرزند یازدهم بود که در بچگی پدر و مادرش را از دست می دهد و همسر برادرش هم که چند فرزند داشته از دنیا میرود. خانواده پرجمعیتشان با مشکلات فراوانی اداره میشود.
*دختر بابا به خودم رفته
سال 82 اول مرداد فاطمه جان اولین فرزندمان به دنیا آمد. اسمش را پدرش انتخاب کرد آنهم به دلیل علاقه بسیار زیادی که به حضرت فاطمه(س) داشت. مطالعاتش در مورد شخصیت خانم به قدری بود که می توانست ساعت ها در موردشان صحبت کند. میگفت: دوست داشتم اسم همسرم فاطمه بود. زمانی که فهمید بچهمان دختر است گفت: نامش را میگذاریم فاطمه. اتفاقا تا چهل روز بعد از به دنیا آمدنش هم ابوحامد کابل مأموریت بود. بچه جثه ریز و نحیفی داشت اما ابوحامد با محبت و ولع خاصی او را بغل می کرد و با او حرف می زد. فاطمه مثل خودش چپ دست بود و ابو حامد می گفت: دختر بابا به خودم رفته. چپ دستها هوششان خیلی بیشتر است. نوار عبدالباسط را هم کنار بالشتش می گذاشت و می گفت میخواهم لحظه خواب و بیداری دخترم با صدای قرآن باشد. اعیادها شاد بود و به مناسبت ها دقت می کرد. روضه ائمه را همیشه زمزمه می کرد و به حرم می رفت. مثلا تولد حضرت محمد(ص) که ما خواب بودیم صبحش با شادی میخواند احمد آمد احمد آمد، بیدار شید خواب آلوها. می رفت اول صبح شکلات می خرید تا وقت صبحانه دهانمان را شیرین کنیم. مقید به تبریک گفتن بود.
حمیدرضا فرزند دوممان سال 85 به دنیا آمد. نام او را من انتخاب کردم. می خواستم با نام پدرش هم خوانی داشته باشد. تولد طوبی هم سال 90 و شروع جنگ سوریه بود.
*این نبرد برادر کشی است
مدتی که از جنگ افغانستان گذشت شهید توسلی احساس کرد این نبرد برادر کشی است و گفت دیگر من دینی برای حضور در آنجا را ندارم. از سال 81 وارد کار ساختمانی شد و امرار معاش میکرد اما رفت و آمدش به تهران و قم قطع نمیشد. دائم السفر بود، آرام و قرار نداشت.
*نام برادرش هم در این لیست بود
زمینه فعالیت های مذهبی و مبارزاتی از خانواده به شهید توسلی رسیده بود. پدر ابوحامد روحانی و ملای محل بود و برادرش در سال 58 به جرم انقلابی بودن و دوستدار امام خمینی توسط مأموران دستگیر شد و با اینکه متأهل بود دیگر از سرنوشتش خبری نشد تا اینکه سال 92 زندان بان آن محلی که او را زندانی کرده بودند لیستی را اینترنتی منتشر کرد که تعداد بسیاری به خصوص شیعه ها را دسته جمعی زنده به گور کرده بودند و به شهادت رساندند نام برادرش هم در این لیست بود. مبارزه با ظلم از کودکی در روحیه او پرورش پیدا کرد.
*خدا رو شکر جنگ 33 روزه زود تمام شد
سال 92 اولین باری بود که ابوحامد اعزام شد به سوریه. کلا پیگیر تحولات دنیا و منطقه بود. یادم هست سال 87 که جنگ 33 روزه بود ما قم منزل برادرش بودیم. شهید توسلی پیگیر و بیقرار بود. گفتم: ما بعد از مدت ها آمدیم منزل برادرت اما تو همش درگیری. گفت با بچه های تشکیلات دنبال این هستیم که جمع شویم و به لبنان برویم. گفتم خوشبحالتان. لبنان بروید من هم می آیم. خندید و گفت: دعا کن جور بشه. اما خدا رو شکر جنگ 33 روزه زود تمام شد.
*اولین بار لباس رزم را در جنگ ایران و عراق به تن کرد
ابو حامد سال 63 به ایران میآید و در اصفهان ساکن می شود. برادر بزرگش هم روحانی بود و همین دلیل او هم چهار سال کنار کار بنایی رفت حوزه. عضو بسیج شده بود و در جنگ ایران و عراق هم شرکت داشت. نمی دانم به سن تکلیف رسیده بود یا نه اما 11 سالگی به ایران آمد و اولین بار لباس رزم را در جنگ ایران و عراق به تن کرد. و بعد هم سال 75-76 به افغانستان رفت برای جنگ با طالبان. مدتی هم در رکاب شهید مزاری بود و او را بسیار دوست داشت. شهید مزاری شهید ملی افغانستان است که هیچ تعصبی روی دین و آیین نداشت و می گفت هرکجا صدای مظلومیت بلند شود باید برای کمک رفت.
*شاه مسعود می پرسد فرمانده این منطقه چه کسی است؟
زمانی که احمد شاه مسعود مشغول مبارزه بود ابوحامد هم کنارش می جنگید و حتی در یک عملیات فرمانده میشود. شاه مسعود وقتی از منطقه تحت فرماندهی او که موفق شده بود دیدن می کند و می پرسد فرمانده این منطقه چه کسی است؟ وقتی شهید توسلی را معرفی می کنند می گوید: در جواب صحبت های مسعود میگوید: من کاری نکردم و خدمتگزار بودم. گاهی می گفتم خاطراتت را بنویس. می گفت خانم ما با خدا معامله کردیم.
*برج دو قلوی آمریکا را منفجر کرده اند
زمان اتفاق 11 سپتامبر با شور شعف همه روزنامه ها را خرید و آمد گفت: خانم می دانی چه شده؟ برج دو قلوی آمریکا را منفجر کرده اند. پرسیدم حالا چرا خوشحالی گفت: اگر خدا بخواهد به نفع ما است. خیلی اهل روزنامه بود و مطالبی که به مادرها مربوط میشد می برید و به من میگفت بخوان.
*از این کارهایش خوشم میآمد
اواخر سال 89 فرصتی پیش آمد که از افغانستان کاروان های زیارتی می آمدند ایران و بعد از زیارت امام رضا عازم کربلا و سوریه میشدند. این فرصت خوبی بود برای اینکه اقوام را ببینیم و ابوحامد پیگیر بود کی می آیند و آنها را از هتل می آورد منزل خودمان. به شدت به صله رحم اهمیت می داد و و در مسافرتهای کاری هم حتی به دورترین فامیلش سر می زد.
گاهی زنگ می زد و میگفت: من دارم با چند مهمان میآیم خانه. مثلا یکبار تماس گرفت که 12 نفر مهمان داریم اما شما اندازه 20 نفر غذا درست کن. از این کارهایش خوشم میآمد. یکی از اقوام سادات بود و می گفت من در خواب هم نمی بینم بروم کربلا. تمام وسایل زندگیاش را فروخته بود تا برود کربلا.
*چشم بخیل کور
در همین بحبوحه متوجه شدیم کاروانهای بعدی که میآیند نمی توانستند بروند سوریه، چون نا امن شده بود. ابوحامد پیگیر شد ببینید ماجرا چیست. جلسات با دوستانش شروع شد و هر هفته انجام میشد. بعد از گذشت دو سال یعنی اواخر سال 91 سه ماه رفت کابل. وقتی آمد دائم به تهران رفت و آمد داشت. تلفنی صحبت می کرد و بی قرار بود. وقت نداشت با بچه ها باشد.
سه ماه رفت کابل. دوستانم به من میگفتند چرا اجازه می دهی برود؟ یک وقت زیر سرش بلند میشه اما من خیلی کار نداشتم کجا می رود و میآید چون باورش داشتم و می دانستم اهل خیانت نیست. به دوستانم می گفتم اگر هم کاری کرد نوش جانش چشم بخیل کور. ساعت ها با رفقایش در خانه جلسه میگذاشتند. پرسیدم ماجرا چیه؟ چه خبره؟ گفت: خانم به کسی نگو ولی پیگیریم بچه های تشکیلات را جمع کنیم و برویم سوریه. نمیدانی این مردم از دست تکفیریها چه میکشند. یکبار سر سفره داشت اخبار سوریه را نشان می داد، نتوانست غذا بخورد، گفت: من اینجا باشم و هم کیشانم در این وضعیت باشند؟!
*با 22 نفر به سوریه رفت
بالاخره 23 اردیبهشت 92 با 22 نفر از دوستانش که قبلا سابقه جنگ داشتند و به ابوحامد به عنوان فرمانده اقتدا کرده بودند عازم سوریه شدند. اغلب دوستانش صاحب کارخانه و شرکت بودند و بهترین زندگی را به لحاظ مادی داشتند اما بدون هیچ چشم داشتی رفتند سوریه و این کار هم با کوهی از مشکلات انجام شد.
*جلوتر نیا
ابوحامد در طول دو سالی که سوریه بود تنها چهار بار با مدتهای کوتاه آمد ایران آن هم به خاطر حضور در جلساتی که باید میبود. آخرین باری که میخواست برود از قرآن ردش کردم و بعد رفتیم ملاقات یکی از اقوام که در بیمارستان بستری بود. قرار بود بلافاصله بعدش با تعدادی از بچه ها بروند راه آهن که راهی شوند تهران و بعد هم سوریه. دوستانش از جمله آقای خاوری منتظرش بودند و چند بار تماس گرفتند. از فضای بیمارستان که خارج شدیم به من گفت: جلوتر نیا بچهها هستند خوب نیست شما را ببینند.
من هر وقت که در کنار ابوحامد راه میرفتم احساس میکردم در ابرها هستم، روزی که خواست برود از پشت سر می دیدمش و واقعا لذت میبردم. سپردمش به بیبی و از خانم خواستم کاری کنند در این راه بتوانم کنار ابوحامد باشم. واقعا هم شد. در این مدت ما دچار مشکلات فراوانی بودیم اما خدا رو شکر دارد حل شد.
*شما برای مقام و منصب و پول می روید و مزدورید
فرق دفاع مقدس با جنگ سوریه این بود که مردم جنگ تحمیلی را حس میکردند اما این جنگ چون در یک کشور دیگر است درک درستی از آن ندارند و برخی زخم زبان می زنند که شما برای مقام و منصب و پول می روید و مزدورید. شایعه هم بود که مدافعان حرم حدود 8 میلیون حقوق می گیرند و 100 میلیون خون بها. اقوام مادری من هیچ کدام این جنگ را قبول ندارند و حتی نکوهش می کنند.
هر کسی را بهر کاری ساختند و ابوحامد مرد جنگ بود. واقعا هم مهارت فرماندهی را داشت.
*چشم فرمانده!
آخرین بار برج هفت بود که آمد خانه، یک ماه بود و رفت. در چهار ماه آخر با هم ارتباط تلگرامی داشتیم و از این طریق عکس و صدا و فیلم می فرستادیم. او هم آخر شب که می رسید پیام های کوتاهی میداد. 20 روز قبلش با او صحبت کردم. پرسیدم تهران مراسم عروسی یکی از اقوام است، بروم؟ گل فرستاد و گفت: همین را برایشان بفرست و تبریک بگو. یعنی نروم. من هم زدم چشم فرمانده. اکثرا بعد از نماز صبح آنلاین بود.
*دعا کن تا در این باغ باز است مرا راه بدهند
چهار روز قبل از شهادتش اول صبح عکسی از خودش فرستاد که خیلی نورانی بود. رمز لب تاپش را هم داد و گفت: این پیشت باشد شاید یک روز به دردت خورد، میترسم یادم برود. گویا شهادتش الهام شده بود. من حالم خیلی گرفته شد. چون قرار بود عید نوروز هم برویم پیشش. گفتم نکند شهید بشی ما آرزو به دل بمانیم؟ گفت: پر طاووس قشنگ است به هر کس ندهند، دعا کن تا در این باغ باز است مرا راه بدهند.
* شخصیت او برایم ایدهآل بود
دو سه روز دیدم آنلاین نیست. خطش بوق می خورد اما بر نمیداشت. تا اینکه شنبه 8 اسفند ساعت دو نیم بعد از ظهر موفق شدم تماس بگیرم. بر داشت و صدای باد و تفنگ می آمد. گفت اگر صدای مرا داری ما در یک تپه خوش آب هوا هستیم به بچه ها سلام برسان. من تا دو ساعت دیگه باطری گوشی دارم اما معلوم نیست که بتوانم تماس بگیرم. چند دقیقه ای گوشی را نگه داشتم و او خودش قطع کردم. یک حالی شدم و رفتم حرم. از خدا و امام رضا(ع) خواستم او را نگه دارد. شخصیت او برایم ایده ال بود. کارم شده بود نذر و نیاز. از امام رضا(س) خواستم هر چه خیر و صلاح است پیش بیاید اما با این حال خواستم بماند.
تا فردا ظهرش آنلاین نبود. در یکی از گروه های تلگرامی دیدم یکی پرسیده فرمانده تیپ فاطمیون شهید شده؟ بقیه به او توپیدند که چرا رعایت نمی کنی؟ اینجا خانواده ها هم هستند. این اقا گفت: من از جایی شنیدم اما ظاهرا اشتباه است. با این حال نگران شدم و چندین بار شمارهاش را می گرفتم. بوق می خورد اما کسی بر نمی داشت. اسفند ماه بود و من هم در حال خانه تکانی بودم. با پیامی که خواندم زدم روی زانو و گفتم: یا ابوالفضل العباس! پسرم کنارم مشق می نوشت پرسید: چه شده مامان؟ گفتم: هیچی عکس یک شهیدی را دیدم ترسیدم.
*از طریق تلگرام متوجه شدم شهید شده
تا شب ساعت یک بی قرار و بی تاب بیدار بودم شاید ابوحامد آنلاین شود. چون می دانستم شب ها دیر وقت می آید در اتاقش. در همین موقع ها بود چند دقیقه خوابم برد و نتم قطع شد. وقتی بیدار شدم رفتم داخل تلگرام در گروهی به نام یاد شهدا. دیدم همین عکسی که شما می بیند بعد از شهادتش را گذاشتند و نوشتند کجایید ای شهیدان خدایی. تمام بدنم رعشه عجیبی پیدا کرد و لرزی مثل سرعت نور در تمام وجودم گذشت و گفتم «همه از خداییم و به سوی خدا میرویم». من از این طریق خبر شهادت را شنیدم.
آقای توسلی از روز اول آمادگی این خبر را در من ایجاد کرده بود و بچه های گروه که متوجه شدند من نسبتی با او دارم یکی یکی پیام می دادند که شما چه نسبتی دارید؟ وقتی می فهمیدند همسرش هستم تسلیت میگفتند و ...
وقت نداشتم گریه کنم. بیشتر از اینکه نگران خودم و بچه ها باشم نگران فاطمیون بودم و میگفتم مبادا دچار بحران شوند. آخرین باری که با هم صحبت کردیم دو ساعت بعد به شهادت رسیده بود یعنی روز شنبه، سه شنبه پیکرشان را آوردند مشهد و چهارشنبه ما او را دیدیم. و بالاخره 9 اسفند ماه بود که به آرزویش رسید.
انتهای پیام/