۰
روایتی از محمدرضا کیهانی؛

قاب عکس شاه را شکستم و با مدرسه خداحافظی کردم

من تصمیم گرفتم هر طور شده قاب عکس شاه را که در مدرسه نصب بود، بشکنم. انجام این کار در مقابل چشم آن همه دانش آموز امکان پذیر نبود، به همین خاطر فرصت خوبی برای من مهیا شده بود. بعد از اینکه با تخته پاک کن عکس شاه را هدف قرار دادم، خودم هم زیر راه پله مخفی شدم.
قاب عکس شاه را شکستم و با مدرسه خداحافظی کردم
به گزارش سرویس تا شهدا تفتان ما سال 1344 در شهرستان قروه در خانواده ای مذهبی به دنیا آمدم. سیزده بهار از زندگی را پشت سر نهاده بودم که شاهد پیروزی انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی(ره) بودم. البته من به واسطه برادر بزرگترم و دوستانش در جریان راهپیمایی های مردمی، شعارنویسی ها، پخش اعلامیه و نوار کاست که حاوی سخنرانی های امام خمینی(ره) بود، قرار داشتم.

 
در روزهایی که منتهی می شد به پیروزی انقلاب اسلامی من در مدرسه راهنمایی دهخدا مشغول تحصیل بودم. من علاوه بر حضور در کلاس درس در کلاس قرآن و احکام نیز شرکت می کردم. رژیم پهلوی برای فاسد کردن مردم به هر روشی متوسل می شد تا میان مردم و دین مبین اسلام فاصله بیاندازد؛ به همین دلیل معلمان زن با پوششی نامناسب در کلاس درس حاضر می شدند و این امر برای دانش آموزی هم چون من که از اعضای فعال مسجد بودم، مقداری سخت بود. حضور معلمان بهایی در مدارس که ضدیت شدیدی با اصول دین مبین اسلام داشتند، باعث می شد دانش آموزان ارزشی رغبت کمتری برای ادامه تحصیل داشته باشند.

 
برادر بزرگترم محمد علی از نیروهای انقلابی شهرستان قروه محسوب می شد و به واسطه رفاقتش با جوانان انقلابی شهرستان قروه هم چون شهیدان رضا خداوردی، محمدرضا علیشاهی، محمود رستمی، عزیزی شفا اقدامات ضد پهلوی را در شهرستان هدایت می کردند. آن روزها حتی برگزاری کلاس قرآن نیز یک اقدام ضد پهلوی و ضد رژیم محسوب می شد؛ چون رژیم با هر چیزی که رنگ و بوی اسلامی و مذهبی داشت به شدت مخالفت می کرد.
 


 
یک روز برادرم سه عدد نوار کاست به من داد و گفت: قبل از اینکه به مدرسه بروی این نوارها را به دست یکی از دوستانم برسان، بعد هم آدرس خانه دوستش را به من داد و من طرف مدرسه به راه افتادم. نزدیک مدرسه که رسیدم، متوجه شدم دانش آموزان در حال ورود به کلاس درس هستند، به همین خاطر گفتم نوارها را بعد از تعطیلی مدرسه به آدرس مورد نظر می برم.

 
سر کلاس نشسته بودم که مدیر و معاون مدرسه وارد کلاس شدند و سراغ من را گرفتند، من بلند شدم و خودم را معرفی کردم. مدیر مدرسه آمد و نوار کاست ها را از کشوی میز من بیرون کشید. من به همراه مدیر و معاون به دفتر مدرسه رفتم تا وضعیت نوار کاست ها مشخص شود.

 
چند دقیقه ای از حضور من در دفتر مدرسه نگذشته بود که رییس شهربانی و معاونش نیز وارد مدرسه شدند. نزدیک به دو ساعت من در دفتر مدرسه مورد بازجویی قرار گرفتم.

یک صندلی را روی دو دستم گرفته بودم و در حالیکه روی یک پایم ایستاده بودم، مدام می گفتم: من نوارها را در راه مدرسه پیدا کرده ام و از محتوای نوارها اطلاعی ندارم.

بعد برای اینکه محکم کاری کرده باشم به آن ها گفتم: ما اصلاً ضبط صوت در خانه نداریم.
 
در حالیکه من در مدرسه مشغول سین جیم شدن بودم، مأموران شهربانی به منزل ما مراجعه می کنند و متوجه می شوند ما اصلاً ضبط صوت نداریم.

همه خانه را به هم ریخته بودند، ولی چیزی دستگیرشان نشده بود. بعد به همراه مأموران شهربانی به طرف ساختمان شهربانی به راه افتادیم، تا حدود 12 شب در شهربانی بودم و فقط می گفتم: من نوارها را در راه مدرسه پیدا کرده ام. مأموران شهربانی بعد از اینکه از من مأیوس شدند چند کشیده به من زدند و من را رها کردند.
 


 
چند روزی از این ماجرا گذشت، ولی هنوز جای سیلی هایی که خورده بودم روی صورتم سنگینی می کرد؛ فکر اینکه چطور می توانم این ماجرا را تلافی کنم، سخت ذهنم را مشغول کرده بود.

یک روز بعد از نماز صبح از خانه بیرون آمدم و به طرف مدرسه به راه افتادم، در راه مدرسه فکری به ذهنم خطور کرد، تصمیم گرفتم هر طور شده فکرم را عملی کنم.

نزدیک مدرسه که شدم، سرایدار مدرسه با دیدن من خوشحال شد و گفت: کیهانی بیا و این دسته کلید را بگیر، من می خواهم به نانوایی بروم، اگر دیر آمدم درب مدرسه را باز کن تا دانش آموزان وارد مدرسه شوند. من هم از خدا خواسته، دسته کلید را گرفتم. سرایدرا رفت و من برای عملی کردن نقشه دست به کار شدم.

من تصمیم گرفتم هر طور شده قاب عکس شاه را که در مدرسه نصب بود، بشکنم. انجام این کار در مقابل چشم آن همه دانش آموز امکان پذیر نبود، به همین خاطر فرصت خوبی برای من مهیا شده بود. بعد از اینکه با تخته پاک کن عکس شاه را هدف قرار دادم، خودم هم زیر راه پله مخفی شدم.

وقتی معلمان و دانش آموزان وارد مدرسه شدند با قاب عکس شکسته شاه روبرو شدند. همه می دانستند محمدرضا کیهانی این کار را انجام داده است.
 


آن روز من نقشه ام را عملی کردم و به همین خاطر مجبور شدم درس و مدرسه را رها کنم و به یکی از روستاهای اطراف به منزل عمه ام بروم. شکستن قاب عکس شاه گناه کوچکی نبود به همین خاطر مجبور شدم چند ماهی در روستا و نزد عمه ام بمانم. البته در طول مدتی که در روستا بودم پدر و مادرم به دیدنم می آمدند. در نهایت بعد از آغاز راهپیمایی های مردمی بر علیه حکومت پهلوی که هر روز صورت می گرفت، تصمیم گرفتم به قروه برگردم./ پیشمرگ روح الله
سه شنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۵ ساعت ۱۲:۲۰
کد مطلب: 435203
ارسال نظر
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *