۰
روایت عکس‌های اکبر ناظمی از روزهای انقلاب ایران

دلهره‌ها پایانی نداشت...

عکاسان بحران همیشه صحنه‌هایی را می‌بینند که دیگران تحملش را ندارند یا نمی‌خواهند هرگز ببینند، اما او(عکاس بحران) می‌خواهد زبان و حلقوم کسانی باشد که فریادشان در گلو خفه شده و مرگ در به سکوت کشاندنشان پیش‌دستی کرده است.
دلهره‌ها پایانی نداشت...
به گزارش سرویس باشهداتفتان ما عکاسان بحران همیشه صحنه‌هایی را می‌بینند که دیگران تحملش را ندارند یا نمی‌خواهند هرگز ببینند، اما او(عکاس بحران) می‌خواهد زبان و حلقوم کسانی باشد که فریادشان در گلو خفه شده و مرگ در به سکوت کشاندنش پیش‌دستی کرده است. او می خواهد به مردم بگوید صدای خشم و مظلومیت آنانکه پنهانی یا در برابر چشم‌های هم‌وطنانش به خون خود می‌غلتد، در سکوت عکس‌ها چندین برابر است. صحنه‌هایی که از انقلاب ایران به‌جا مانده همگی فریاد ملتی را در قلب سکوت خود دارند که صد سال برای رسیدن چنین روزی انتظار کشیده بودند و این انتظار و خواستن به یکباره فوران کرد؛ در انقلابی به نام خدا و به همت خودشان. انقلابی که خون آنها را در رگ داشت. عکاسان انقلاب دوش به دوش مردم جلوی گلوله گارد شاه سینه سپر کردند تا بتوانند آنچه آنچه اتفاق افتاده بود را برای ما جاودان کنند. تا اگر کسی پرسید نسل شما چه کرد بگویند اینجاست. انگشت اشاره شان را بر رد خون، جای گلوله، رد دست های خونین بر دیوارها، قتل عام شدن در میدان و کوچه های شهر بگذارند و به تمام دنیا بگویند که چه کردیم.
اکبر ناظمی یکی از کسانی بود که روزی در سردخانه و خیابان‌های شهر از اجساد هم وطنانش عکس گرفت. او که در تیرماه سال57 در رشته گرافیک دانشگاه دوسلدورف آلمان درس می‌خواند، با شنیدن اخبار درگیری‌های شدید در شهرهای کشورش به ایران بازگشت و به گرفتن عکس و فیلم از انقلاب ایران پرداخت. آنچه در ادامه می‌خوانید مقدمه‌ای است که او بر مجموعه عکس‌هایش از روزهای انقلاب نوشته است.
 
دلهره‌ها پایانی نداشت...
قلبم به شدت می‌تپید. نگاتیوها داشت رنگ می‌باخت. برای چاپ عکس‌های انقلاب رفته بودم. مسئول چاپ با نگاه ترحم‌بار نگاتیوها را به من برگرداند. مانده بودم چه کنم؟ این‌ها فیلم یک عکس معمولی نبود؛ ثبت تاریخ کشورم بود و مردمانش که صد سال در انتظار مانده بودند. نگاتیوها را گرفتم گیج و منگ پا به خیابان گذاشتم. سوز سرد شهر «ونکوور» تنم را خراشید و تازه فهمیدم عرق کرده‌ام.
از ترس دیدن جنازه‌ها در تاریکی سردخانه بیمارستان، جایی که شهدای 17شهریور را میان کاسه های یخ گذاشته بودند، عرق کرده بودم. به زحمت توانستم بفهمم زخمی‌ها و شهدای میدان ژاله کجا هستند؟ باید عکس می‌گرفتم. مامور سردخانه بیمارستان از ترس گارد در را باز نمی‌کرد. فرصت توضیح نبود. التماس کردم، تاریخ را شاهد گرفتم؛ در را باز کرد.
صورت‌ها از هم پاشیده بود. شکم از گلوله‌ها دهان باز کرده بود به اندازه بشقاب. نیمی از سر یا فک نبود. با فلاش دو، سه بار عکس گرفتم. عکس‌های اول نه سر داشت، نه ته! هول بودم؛ نمی‌دانستم کدام زاویه را انتخاب کنم. اولین بار بود که این همه جنازه می‌دیدم. به آخر سردخانه رفتم. دوربین را میزان کردم. صدای فریاد گاردی‌ها و هجوم آنها به بیمارستان دلم را تهی کرد. به طرف در خروجی سردخانه دویدم. مامور سردخانه، برای حفظ جانم، با ترس در را به رویم قفل کرد و برای اطمینان کرکره‌های آهنی را هم پایین کشید. سردخانه تاریک شد؛ تاریکی مطلق! صدای مبهم فریاد ماموران در حیاط بیمارستان پیچید. از خود پرسیدم: یعنی به سردخانه هم خواهند آمد؟
نمی‌توانستم تکان بخورم تاریک بود. نمی‌دانستم کجا قدم بگذارم. آیا روی شکم یا سری له شده پا خواهم گذاشت؟ به آرامی جای پایی باز کردم. دو زانو روی زمین نشستم. با دست جلوی پایم را لمس کردم. تکه‌های یخ به حجم قابلمه کنار هم تلمبار بود. یخ ها را کنار زدم. دستم به تکه گوشتی سرد خورد. به سرعت ایستادم و از ترس برای آنکه راهی میان اجساد باز کنم فلاش زدم. جای قدم گذاشتن پیدا شد، اما کاش فلاش نمی‌زدم. تصویر آن همه جسد مانند نگاتیو در چشمم باقی ماند. چشم بستم و باز کردم. تصویر جسدها هنوز در ذهنم مانده بود. چشمم را دوباره بستم؛ آنها را هنوز می‌دیدم. در آن سرمای کشنده زیر پیراهنی‌ام خیس عرق بود. یک ساعت گذشت یا یک روز، نمی دانم! نور خورشید با باز شدن در سردخانه به رویم تابید. ساعت را نگاه کردم؛ فقط ده دقیقه گذشته بود! دلهره‌ها پایانی نداشت.
 
گم شدم در این خواستن
دلهره‌ام این بار در خیابان «گرنویل» از جنس دیگری بود. نگاتیو عکس‌هایی که از انقلاب گرفته بودم داشت رنگ می‌باخت. آیا این خاطرات محو خواهند شد؟!
نگاتیوها هم عمری دارند. 26سال گذشته بود. با تشویش از گرنویل به خیابان «رابسون» پیچیدم. به ایستگاه اتوبوس رسیدم. چند نفری در صف ایستگاه منتظر ایستاده بودند.
من هم در صف بلند خبرنگاران در انتظار بودم. می‌دانستم می‌آید، اما دلهره در جانم بود. صف بلند آبی‌پوشان مسلسل به دست داخل باند فرودگاه، آنها هم در انتظار بودند. صدای جمعیت و هیاهویشان دلشوره‌ام را بیشتر می‌کرد. به  بالکن فرودگاه رسیدم. با اینکه چندمتری فیلم در دوربین مانده بود، از هول آن را عوض کردم. می‌خواستم سر فیلم باشد، می‌خواستم همه لحظه‌ها را ضبط کنم. با وجود آن همه خبرنگار و هیاهو، صدای پاشنه کفش آبی‌پوشان داخل باند را به راحتی می‌شنیدم. به تفنگ‌هایشان که نگاه می‌کردم دلشوره‌ام زیادتر می‌شد. دلشوره‌ای از جنس راهپیمایی قیطریه زیر سایه تفنگ‌ها بعد از نماز عید فطر، آنجا از خودم پرسیدم: به اقامه که می‌ایستند؟ از خدا چه می‌خواهند؟
اما می‌دانستم جماعت میلیونی راهپیمایان در روزهای تاسوعا و عاشورا، قدرت قدم‌هایشان از خواستن بود؛ خواستنی که صد سال در صف آن ایستاده بودند و بعد از آن 17شهریور را یاد آوردم، تحصن دانشگاه و 13آبان را که هواپیما نشست. با عجله فیلم و عکس گرفتم. لحظه‌ها را می‌بلعیدم. به سالن فرودگاه رفتم. جماعت فیلمبردار و خبرنگار هجوم آوردند. شانه به شانه هم بودیم. در پی جای بهتر برای عکاسی بودم. چند عکس گرفتم. زمانی که سرود می‌خواندند، فرصتی بود که آرام به پشت سرم نگاه کنم.
مردم چه حالی در صورت داشتند و من غرق در صورت آنها شدم. همه‌اش انتظار بود و خواستن. غرق در چهره‌هایشان بودم که خود را در جمعیت گم یافتم.
چه جمعیتی! کوچه پس کوچه‌های «ایران» و «سقاباشی» پر بود از آدم. خیابانی که در آن به دنیا آمده بودم تا آن روز هیچ‌گاه چنین جمعیتی به خود ندیده بود. کوچه‌های باریکش جا نداشت؛ حتی برای یک سوزن. در خانه را باز گذاشته بودم؛ یک پا در خانه و یک پا در کوچه. یعنی اینجا محل ماست؟! مردم دسته‌دسته از هر گروه و سلیقه‌ای، از کوچه‌های باریک خیابان ایران به سمت مدرسه رفاه سرازیر بودند.
هر روز به مدرسه رفاه می‌رفتم. با دوربین روی دیوار، چشم به پنجره، آنجا که آقا ایستاده بود و هربار در مردم گم می‌شدم. انتظار در چشمان مردم بود و دست‌های آن‌ها که می‌خواستند و طلب می‌کردند؛ با همه وجودشان! و در صورتشان چیزی جز خواستن نبود.
پسر کوچکی روی دست‌ها به طرف پنجره شنا کرد تا دست آقا را بگیرد. آقا از پنجره به بیرون خم شد و دستش را به سوی پسر دراز کرد.
و من باز گم شدم در این خواستن.
 


























انتهای پیام/ فارس
چهارشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۵ ساعت ۰۹:۴۲
کد مطلب: 436145
ارسال نظر
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *