به گزارش سرویس باشهدا
تفتان ما
اسدالله لاجوردی به سال 1341 در یکی از مناطق جنوب تهران متولد شد. وی در دوران مبارزه علیه طاغوت از جمله چهرههای فعال و تاثیر گذار نهضت بود که مدتها توسط شقی ترین افراد در ساواک به خاطر پا فشاری بر عقایدش شکنجه شد.
آنچه خواهید خواند روایتی است داستانی از کتاب «به سختی پولاد به نرمی لبخند» که در مورد حضور این شهید عزیز در ساواک و مواجهه اش با شکنجه گران این گونه آورده است:
ساواک، مثل سگ شکاری، تمام سوراخ سنبهها را بو میکشید؛ اما هر جا میرفتند، دست از پا درازتر برمیگشتند. وقت و بیوقت میریختند تو خانهی مردم و دنبال دستگاه پلی کپی میگشتند. رابطهای آنها در تمام ادارات، مدارس و دانشگاهها، چشم و گوششان را باز کرده بودند. پس از دوندگیهای زیاد، به سر نخی دست پیدا کردند. یکی از دانشجویان دانشگاه اقتصاد، یک برگ اعلامیه را به آنها داد و گفت: آن را از دانشجویی به نام فاطمی گرفته است. ساواک دست به کار شد و فاطمی را زیر نظر گرفت. آنها از طریق شنود تلفنهای فاطمی فهمیدند که اعلامیه را احمد کروبی به او داده.
احمد کروبی، گوشی تلفن را برداشت. شماره ای را گرفت و به کسی که گوشی را برداشته بود، گفت: «ساعت دوازده، میدان 24 اسفند.»
ساواک، همه چیز را شنید و مأمورانش را زودتر از ساعت مقرر به محل قرار فرستاد. آن روز، بیست و چهار اردیبهشت ماه 1349 بود و هوا آفتابی بود. بیشتر از سه روز از پیروزی تیم ایران بر تیم اسرائیل نمیگذشت. مردم خوشحال بودند و از آن روز به یاد ماندنی صحبت میکردند. هرجا میرفتی، میدیدی عکس بازیکنان را از روزنامهها و مجلات جدا کرده و به شیشه و در و دیوار مغازهها زدهاند. نبش میدان 24 اسفند، راننده ای کاپوت ماشینش را بالا زده بود و داشت با چیزی ور میرفت. کمی آن طرفتر، فروشندهی دورهگردی روی چهار چرخش لبو میفروخت. کروبی، ساعت دوازده، سر قرار آمد. با خودش یک کیف داشت. از اتوبوس که پیاده شد، دید حسن کلاهدوزان منتظرش است. دور و اطرافش را نگاه کرد و به طرف او رفت. داشتند سلام و علیک میکردند که یکدفعه رانندهی کنار خیابان و لبوفروش به طرف آن دو دویدند و سلاحشان را به سمت آنها گرفتند. ماشینی نگه داشت. آن دو را سوار کردند و بردند. با شناسایی کروبی و کلاهدوزان، اسدالله لاجوردی و مصطفی ستاری هم دستگیر شدند.
بازجویی از اسدالله، در زیرزمین زندان اوین شروع شد. اسم بازجو، منوچهر ازغندی بود؛ اما همه او را به نام منوچهری میشناختند. منوچهری، هیکل درشتی داشت. رحم سرش نمیشد و هر جای کار به مشکل برخورد میکردند، او را میآوردند تا از زیر زبان متهم حرف بکشد. منوچهری پرسید: «تا حالا چندتا از اعلامیههای آقای خمینی رو توزیع کردهای؟»
اسدالله از همان اول شروع کرد به دادن جوابهای سربالا به منوچهری، گفت: «راستش حافظهام دچار اختلال شده و خوب به یاد ندارم؛ ولی فکر میکنم دو یا سه اعلامیه از آقای خمینی دیدهام و بدون این که بخونم دادهام به یکی دو نفر دیگر.»
ما از ارتباط تو و لشکری خبر داریم. این رو هم میدونیم که لشکری به امیری معروفه. جریان آشنایی خودت با او رو توضیح بده.
اسدالله که میدانست اعلامیهها لو رفته و لشکری دستگیر شده، گفت: «مغازه ی من در بازار جعفری است و روسری میفروشم. مغازهی لشکری هم کمی آن طرفتره. بعضی وقتا روسریها رو میدیم به او تا حاشیهاش را زیگزال بزنه. این طوری با هم آشنا شدهایم.»
منوچهری، پایش را گذاشت روی میز. تکیه داد به صندلی و گفت: «اعلامیه رو کی بهت داد و اونارو کجا چاپ میکنی.» من از اینجور کارا سر درنمیآرم. برای همین دادمش به شیخ حسن نصیری و ازش خواهش کردم چاپش کنه. فکر میکنم شیخ حسن سیوچهار سالش بشود. یک جوان لاغر اندام با ریش کوتاه. شیخ حسن گفت: هر وقت آماده شد، زنگ میزنه. دو سه روز بعد، ساعت نه صبح زنگ زد و گفت بروم خانیآباد، اول کوچهی ثمربخش و اعلامیهها رو بگیرم. منم رفتم گرفتم.»
منوچهری تو دلش گفت: پس به حرف آمدی؟!
احساس میکرد دارد به نتیجهای میرسد. پایش را از روی میز برداشت. خودش را جلوتر کشید و گفت: «چهطوری با هم آشنا شدین؟ تا حالا چندبار به منزل این شیخ حسن رفتهای؟»
اسدالله گفت: «من اونو نمیشناسم. یه روز در حسینیهی ارشاد به آقای مطهری سلام دادم و رد شدم. شیخ حسن داشت به گرمی با آقای مطهری صحبت میکرد. هنوز دور نشده بودم که از پشت سر، خودش رو به من رساند و گفت: مثل اینکه وقتی در زندان به ملاقات آقای طالقانی میآمده، منو دیده. میگفت یک جلسهی مذهبی دارن که در آن جزوهها رو پلیکپی میکنن و به اعضا میدن. من نشانیاش رو ندارم و نمیدونم خونهاش کجاست.
چندتا از اعلامیهی «گامی در راه تشدید غارتگری» چاپ کردین؟
اسدالله گفت: «من این اعلامیه رو که شما میگید، ندیدهام.»
اسداالله وانمود کرد آن را ندیده است. چشمهایش را باریک کرد و شروع کرد به خواندن آن: گامی دیگر در راه تشدید غارتگری. هیأت حاکمهی ارتجاعی ایران که به دنبال کودتای خائنانهی 28 مرداد سال 32 با یورش وحشیانه...
منوچهری اعلامیه را گذاشت لای پوشه و گفت: «حالا نمیخواد همهاش رو بخونی.»
روزنامههای هفت اردیبهشت 1349 نوشته بودند که راکفلر و لیلینتال و چند سرمایهگذاری در ایران را بررسی کنند. اسدالله و اعضای هیأتهای مؤتلفهی اسلامی که میدانستند آنها برای غارت ثروت و منابع مردم ایران و پر کردن جیبهایشان به ایران میآیند، اعلامیهای چاپ کرده، بین نیروها و مردم پخش کردند. آنها در این اعلامیه، مردم را از خیانتهای رژیم آگاه کرده بودند.
منوچهری، به کمک مأموری که داخل اتاق بود، اسدالله را روی تختی که آنجا بود، خواباند. کمر و پای او را با تسمههای روی تخت بست. کابل را برداشت و گفت: «اگر حرف نزنی، آنقدر شلاقت میزنم تا جونت دربیاد.»
اسدالله گفت: «باور کنید هر چی میدونستم، به شما گفتم. قسم میخورم آن شیخ و خانهاش رو هم نمیشناسم.»
منوچهری، بیتوجه به حرفهای اسدالله، کابل را به زیر پای او زد. مأمور دیگر به موهای او چنگ زد و با مشت افتاد به جان او. مهم نبود به کجای سر و صورت او میخورد؛ آنها میخواستند او را به حرف بکشند. درد، مثل ماری در تمام بدن اسدالله میچرخید. فریاد تا دهانش بالا میآمد؛ ولی بیرون نمیریخت. کم کم احساس کرد پاهایش دیگر مال او نیست. مأموری که موهای او را چنگ زده بود، سرش را با شدت به لبهی تخت کوبید. خون از دماغش راه باز کرد. ساعتی بعد، زیر بازوهای او را گرفتند و بیرون بردند. پاهایش روی زمین کشیده میشد. او را بردند و داخل یکی از سلولهای انفرادی انداختند و در را بستند. اسدالله، توان بلند شدن نداشت. سرش گیج میرفت وخون دماغش ریخته بود توی دهانش و مزه دهانش را تلخ کرده بود.
روز بعد، ساواک سراغ استاد مطهری رفت. آنها از حرفهای اسدالله در مورد شیخ حسن به جایی نرسیده بودند. استاد مطهری را آوردند و اسدالله را دید. اسدالله با دیدن او گفت: «آقای مطهری، شما آن شیخ قد بلند عینکی رو یادتونه؟»
همان که دم در حسینیهی ارشاد دیدیم.
منوچهری و مأمور همراهش مراقب بودند اسدالله و استاد مطهری به رمز و اشاره چیزی به همدیگر نگویند. اسدالله طوری صحبت کرد که استاد مطهری فهمید اسدالله چیزی را لو نداده و آنها را سرکار گذاشته و کسی به اسم شیخ حسن وجود خارجی ندارد. گفت: «در حسینیهی ارشاد، شیخ زیاده.»
قبل از اینکه منوچهری چیزی بگوید، اسدالله گفت: «واقعیت اینکه این شیخ اعلامیهای به من داده و من نشاناش را ندارم. اینها از من میپرسن آن شیخ رو از کجا میشناسی. من هم گفتم اونو جلو حسینیهی ارشاد دیدم. حتماً یادتون میآد. او با شما سلام و علیک گرمی کرد. من تصور میکنم شما اونو میشناسین، اگر اونو میشناسین نشانیاش رو به این آقایون بدین. اینا سر این موضوع، منو خیلی اذیت کردن.»
مطهری گفت: «هرچه به ذهنم فشار میآرم، کسی با این مشخصات رو به یاد نمی آرم؛ ولی اگر اجازه بدین، فکر میکنم، و اگر شناختم، میآم و به شما اطلاع میدم.»
آن روز، اسدالله را به سلولش برگرداندند. روز بعد از آن هم خبری از استاد مطهری نشد. یکی از مأمورها به منوچهری گفت: که رئیس با او کار دارد. منوچهری، سر و وضعش را مرتب کرد و به اتاق رئیس رفت. مردی که پشت میز نشسته بود، گفت: «از اسدالله چه خبر؟ تونستید شیخ حسن رو شناسایی کنین؟»
منوچهری گفت: «نه قربان؛ ولی پریروز مطهری رو آوردیم اینجا و با اسدالله روبهرو کردیم. آقای مطهری گفت: فکر میکنه، و اگر اونو به یادآورد، میآد و به ما میگه.»
چشمهای رئیس درشت شد. نگاهی به او انداخت و با تمسخر گفت: «احمق! یعنی تو هنوز نفهمیدهای آن دو تو رو بازی دادهان؟!»
تلفن روی میز زنگ زد. رئیس، گوشی را برداشت و با شنیدن صدای طرف مقابل گفت: «بله قربان، خودم هستم... نه، خیالتون راحت. منوچهری داره روش کار میکنه.»
رئیس، سرش را تکان داد و با دست اشاره کرد که از اتاق برود بیرون. منوچهری از اتاق آمد بیرون. از شدت عصبانیت اگر کارد میزدی، خونش درنمیآمد. از اینکه اسدالله او را فریب داده بود، عصبانی بود. دو تا از مأمورها را فرستاد دنبال اسدالله. کمی بعد، او را به اتاق بازجویی آوردند و روی صندلی نشاندند. هنوز زخم پاهایش خوب نشده بود. منوچهری تو اتاق قدم میزد. تا او را روی صندلی نشاندند، سیلی محکمی تو صورت اسدالله زد و گفت: «به خیال خودت، منو فریب دادی؟ دارم بهت میگم؛ یا به حرف میآیی، یا بلایی سرت میآرم که روزی هزار دفعه آرزوی مرگ کنی.»
اسدالله بدون اینکه دست و پایش را گم کند، گفت: «من که دارم با شما همکاری میکنم. پریروز هم که آقای مطهری ...»
منوچهری داد زد: «دیگه این حناهات رنگی نداره. بهتره واقعیت رو بگی.»
یکی از دو مأموری که او را آورده بود، از اتاق خارج شد. مأمور دیگر، با باتومی که به دست داشت، به شانهی اسدالله زد و گفت: «اگر حرف نزنی، سر و کارت با اینه.»
ولی من همه چیز رو به شما گفتم. اگر دوست دارین، دوباره تکرار کنم.
مأمور باتوم به دست، محکم کوبید پشت سر اسدالله و با خنده گفت: «این رو زدم تا اگر چیزی فراموشت شده، برگرده به کلهات.»
گفتم که. من چیزی بیشتر از چیزهایی که گفتم، ندارم. منوچهری، بیتوجه به حرف او، با مشت کوبید توی چانهاش. دو سه قدم دور شد. برگشت و اینبار مشتش را به سینهی او کوبید. اسدالله از جا پرید. مأمور باتوم به دست بلند بلند خندید؛ ولی نگاه عصبانی منوچهری را که دید، خندهاش را فرو خورد. منوچهری، سوزن تو دستش را فرو میکرد به بدن اسدالله و او نمیتوانست از خودش دفاع کند. درد تا مغز استخوانش میرفت و کم کم خون از دماغ و سر و صورتش سرازیر شد. آن دو فحش میدادند و با مشت و لگد سر و تن اسدالله را کبود میکردند.
منوچهری کنار کشید و به مأمور اشاره کرد که دست نگه دارد. اسدالله روی صندلی جابجا شد. بازویش را مالش داد و به منوچهری نگاه کرد. منوچهری گفت: مرد چرا خودت را اذیت میکنی؟ ول کن بعضیها را. اینها باد تو کلهشون افتاده، خیال کردند کشور بیصاحبه. همه چیز رو بگو و خودتو خلاص کن چرا میخوای به جای اونای دیگه کتک بخوری؟ مگه تو پسر نداری؟ محمد هر بچهای پدر میخواد. پسر تو پدر میخواد. خانوادهت چشم به راهت هستند.
اسدالله هیچی نگفت. سکوت او منوچهری را آزار میداد. فکر میکرد اینطوری به او دهن کجی میکند. محمد، جلوی چشمانش بود. به طرف او میدوید و میخواست خودش را در آغوش او بیاندازد با خود فکر کرد شاید بخواهند محمد را جلوی چشم او شکنجه کنند تا او وادار به حرف زدن شود. برای لحظهای چشمهایش را بست و تو دلش گفت: خدایا، مهر این پسر را از دل من بیرون کن. نگذار به خاطرش زحمت دوستانم را ضایع کنم.
قطرهی اشکی از گوشهی چشمانش روی صورت داغش سرازیر شد. منوچهری و مأمور منتظر بودند اسدالله چیزی بگوید؛ اما او با سکوتش به آنها آتش میزد و داغ اعتراف را به دلشان میگذاشت. منوچهری، دست به زیر چانهی او برد. صورتش را بالا آورد و گفت: «ببین آقای لاجوردی، بهتره به خودت رحم کنی. به من میگن منوچهری. من همه رو به حرف آوردم . میخوای برات یه داستان بگم؟ یه روز یکی مثل تو، لام تا کام حرف نمیزد. میدونی چی کارش کردم؟ اول یکی یکی ناخنهای پاش رو کشیدم. وقتی دیدم هنوز حرف نمیزنه، کمی از گوشت پهلوش رو با چاقو بریدم و روش نمک ریختم. آنوقت یارو گریهکنان به التماس افتاد و زبان باز کرد. خوب، حالا تو میخوای با کشیدن ناخن شروع کنم یا میخوای پشتت رو اتو بزنم. بهتره بدونی هر کس اینجا اومده، یا حرفزده یا جنازهاش رو از اینجا بیرون بردهان.»
اسدالله میدانست که دارند او را میترسانند؛ ولی او تصمیمش را گرفته بود. با خود گفت: حتی اگر همهی ناخنهایم را هم بکشید، چیزی به شما نمیگویم.
منوچهری شروع کرد به قدم زدن. در اتاق برای لحظهای باز شد. مأموری که آنجا بود، رفت جلو در. از توی سالن، صدای ناله و فریاد میآمد. صدا به نالهی زنی شبیه بود. مأمور در را بستوآمد ایستاد پشت سر اسدالله. منوچهری گفت: «صدا رو شنیدی؟ رسولی هم داره اعتراف میگیره. حتماً میشناسیاش. رسولی خیلی وحشیه و براش شکنجهی زن و مرد فرقی نمیکنه؛ ولی من دارم با تو راه میآم. حالا میخوای حرف بزنی؟»
رسولی، از شکنجهگران معروف ساواک بود و اسدالله بارها اسمش را شنیده بود. منوچهری ، سیگاری روشن کرد. قدم زد و گفت: «من منتظرم.»
انتظار منوچهری و مأمور بیفایده بود. باتوم روی سرش فرود آمد.
مگه کری؟ نشنیدی چی گفت؟
بهتره خودتون رو خسته نکنین. من هر چی رو میدونستم، گفتم.
منوچهری وحشی شد. با مشت و لگد افتاد به جانش. مأمور هم معطل نکرد و باتومش را روی سر و کله ی او فرود آورد. یک دفعه آتش سیگار به پشت گردنش چسبید. داد اسدالله درآمد. دستهی صندلی را محکم گرفت و زیر لب از خدا کمک خواست تا درد را تحمل کند. منوچهری، ناغافل، سیگار را روی بازوی راست او فشار داد. برای لحظهای بوی سوختن مو و گوشت توی اتاق پیچید. دانههای عرق، یکی یکی از پیشانیاش پایین میغلتید. مأمور بین ضرباتی که به سر و صورتش میزد، گفت: «همهاش تقصیر این روحانیه. لعنت به... که شما رو به جون ما انداخت.»
اسدالله دیگر تحمل نکرد. یک دفعه از جایش بلند شد. مأمور در حالی که باتومش را بالا برده بود، خشکش زد. انگار برق او را گرفت. اسدالله یقهی منوچهری را گرفت. سیگار از گوشهی لبش افتاد. او را به عقب هل داد و کوبید به دیوار. منوچهری تقلا میکرد یقهاش را از دست او خارج کند. اسدالله گفت: «از خدا بیخبرا، چی از جونم میخواین؟»
تکاپوی منوچهری بیفایده بود. سر مأمور داد زد و گفت: «احمق، چرا ماتت برده؟»
مأمور به خود آمد. ایستاد پشت سر اسدالله. دستش را برد بالا و باتوم را با شدت هرچه تمامتر به کمر اسدالله کوبید. ضربه آنقدر محکم بود که بیاختیار دستهایش شل شد. منوچهری، او را به عقب هل داد و با زانویش ضربهای به روی چشم اسدالله کوبید. شیار خون از بالای ابرویش راه باز کرد. افتاد روی زمین. مچاله شده بود و آن دو بیرحمانه با لگد به شکم و کمر او میکوبیدند. منوچهری دست انداخت یقه او را گرفت. از جا بلندش کرد و سرش را به لبه میز کوبید. بیهوش روی زمین افتاد. هنوز دستبردار نبود. بار دیگر خواست با پا به سرش بکوبد که مأمور جلو او را گرفت. منوچهری داد میزد: «ولم کن... بذار بکشمش... این مرتیکه، ما رو به بازی گرفته... من میکشمش...»
مأمور، منوچهری را روی صندلی پشت میز نشاند. اسدالله تکان نمیخورد. سرش شکسته و خونی که از سرش میریخت، با خون ابروی شکافتهاش قاطی شده بود. مأمور، وحشتزده رفت بالای سر اسدالله به او دست زد و رو به منوچهری گفت: «فکر میکنم کشتیمش.»
منوچهری نفس نفسزنان گفت: «به درک. حقش همین بود.»
- ولی جواب بالاییها رو چی بدیم؟
- گور بابای...
منوچهری از روی صندلی بلند شد. آمد کنار مأمور.
- همهاش تقصیر توست.
مأمور گفت: «تقصیر من؟ زدی ناکارش کردی، حالا میگی تقصیر منه؟»
منوچهری خم شد و انگشت روی نبضش گذاشت.
- کی به تو گفت به خمینی فحش بدی؟ مگه نمیدونی اینا حاضرن بمیرن؛ ولی کسی چیزی به خمینی نگه؟
مأمور گفت: «مرده... مگه نه؟»
- یه دقیقه زبان به دهان بگیر ببینم.
مأمور با ترس به صورت منوچهری نگاه کرد. منوچهری گفت: «زندهاس.»
مأمور، خودش را روی زمین ولو کرد. منوچهری گفت: «از چی میترسی؟ مگر این اولین باره که داریم از کسی بازجویی میکنیم؟ فوقش به همه میگیم هنگام فرار کشته شد. این هم مثل یکی از اونایی که میباس غزل خداحافظی رو میخوند.»
- ولی خودت که میدونی این یکی فرق میکنه. بالاییها میخوان به حرف بیاد؛ نه اینکه...
منوچهری گفت: «حالا نمیخواد بلبلزبانی کنی. پاشو یکی رو صدا بزن، از اینجا برش دارن. ببرینش پیش بقیه تا ببینن سر کسی که حرف نزنه، چی میآد.»
مأمور در حالی که بلند میشد، گفت: «با این شکنجههای تو، اگر چیزی داشت، لو میداد.»
اسدالله را مثل مردهای بردند و داخل یکی از سلولهای عمومی انداختند. داخل سلول، محمد کچویی داشت قرآن میخواند. زود قرآن را بست. از جایش بلند شد و او را از دست مأمورها گرفت. دو، سه نفر دور او جمع شدند. کچویی، او را روی یکی از تختها خواباند. دستمالی خیس کرد و خونهای سر و صورت او را پاک کرد.
اسدالله فکر کرد دارند او را صدا میزنند. خوب که دقت کرد، متوجه شد صدا، صدای محمد است؛ صدای پسرش. دست دراز کرده بود تا دستهای کوچک محمد را بگیرد.
- اسدالله... اسدالله...
چشم باز کرد و کچویی را بالای سر خود دید. یادش رفته بود کجاست. خواست بلند شود؛ اما یکباره دردی در تمام بدنش پیچید.
- بهتره استراحت کنی. با این شکنجههایی که این از خدا بیخبرا کردن، نمیتونی بلند بشی.
اسدالله پرسید: «وقت اذان شده؟»
کچویی با سر اشاره کرد. دست گرفت به میله تخت. کچویی گفت: «بهتره همین جا تیمّم کنی و نشسته بخونی.»
روی زمین نشست. موکتِ رنگ و رو رفته اتاق را کنار زد. تیمّم کرد و شروع کرد به خواندن نماز مغرب. درد در بدنش به جنب و جوش درآمد؛ اما با خواندن هر رکعت احساس کرد سبک و سبکتر میشود.
ادامه دارد...
انتهای پیام/فارس