۰
روایتی از حبس شهید لاجوردی در زندان اوین/

دیدار شهید لاجوردی با سران موتلفه در زندان

اسدالله، نگاهش را در حیاط چرخاند. حبیب عسگراولادی و مهدی عراقی هم آنجا بودند. آن دو از اعضای مرکزی و فعال هیئت‌های مؤتلفه اسلامی بودند. عسگراولادی گفت: «شنیده‌ایم خودت رو از این بچه مسلمونا جدا کرده‌ای و به تنهایی زندگی می‌کنی؟»
دیدار شهید لاجوردی با سران موتلفه در زندان
به گزارش سرویس باشهداتفتان ما اسدالله لاجوردی به سال 1341 در یکی از مناطق جنوب تهران متولد شد. وی در دوران مبارزه علیه طاغوت از جمله چهره‌های فعال و تاثیر گذار نهضت بود که مدت‌ها توسط شقی ترین افراد در ساواک به خاطر پا فشاری بر عقایدش شکنجه شد.
آنچه خواهید خواند روایتی است داستانی از کتاب «به سختی پولاد به نرمی لبخند» که در مورد حضور این شهید عزیز در ساواک و مواجهه اش با شکنجه گران این گونه آورده است:
                                                   ****
اسدالله را به زندان قزل‌حصار منتقل کرده بودند. روزی، گروهی از اعضای سازمان مجاهدین خلق را به زندان آوردند. سازمان مجاهدین خلق هم همراه سایر گروه‌ها با رژیم شاه مبارزه می‌کرد. اسدالله از این‌که خودش را در کنار مبارزان مذهبی و چریک‌های مسلح می‌دید، خوشحال بود. خودش را تنها احساس نمی‌کرد. با آنها نشست و برخاست کرد و بیشتر وقت خود را با آنها گذارند. با خود فکر می‌کرد که با وجود آنها می‌توانند گروه بزرگ و نیرومندی بر ضد رژیم پهلوی تشکیل دهند و مردم را از دست شاه و عوامل کاسه‌لیس‌اش خلاص کنند.
22 دی ماه 1349، او و 13 نفر از دستگیر شدگان هیئت‌های مؤتلفه اسلامی را سوار بر ماشین زندان به دادگاه بردند. آنها را در دادگاه کنار هم نشاندند. دادگاه علنی بود و غیر از آنها، چند روزنامه‌نگار طرفدار رژیم و چند عکاس هم بودند. رئیس دادگاه، سرهنگ ستاد حسن صفاکیش بود. پس از قرائت اتهام آنان، جلسه شروع شد و تا ساعت 2 بعدازظهر ادامه یافت. وقتی نوبت اسدالله و دوستانش شد، در مقابل اتهامی که به آنها وارد شده بود، از خودشان دفاع کردند؛ اما همه‌شان می‌دانستند که زیاد به حرف آنها توجه نمی‌کنند. رئیس دادگاه، ادامه دادرسی را به تکمیل پرونده در چند روز دیگر موکول کرد.
روزها و ماه‌ها به کندی سپری می‌شدند. زندانبان‌ها با نیش و کنایه‌هایشان اسدالله و بقیه را اذیت می‌کردند. سعی می‌کردند آنها را به هم دیگر بدبین کنند تا از ادامه مبارزه بر ضد رژیم پهلوی منصرف شوند. اسدالله و بقیه مبارزان، گهگاه در حیاط زندان و یکی از اتاق‌ها دور هم جمع می‌شدند و خبرهای لازم را به اطلاع هم می‌رساندند و نمی‌گذاشتند بین‌شان تفرقه بیفتد. در یکی از این دیدارها، اسدالله به گفته‌های دو سه نفر از اعضای اصلی سازمان مجاهدین خلق شک کرد. روزهای بعد، با آنها صحبت کرد و احساس کرد تمام اعمال و رفتار آنها ظاهری است و در واقع اعتقادی به دین اسلام، قرآن و نماز ندارند. او یکباره به نفاق سازمان مجاهدین پی برد. آنها خودشان را در صف نماز زندانی‌ها جا می‌زدند، قرآن و نهج‌البلاغه می‌خواندند؛ ولی در رفتار و گفتارشان به گونه دیگری عمل می‌کردند. در بین زندانی‌ها، عده‌ای از افسران حزب توده و کمونیست‌ها هم بودند. اعضای سازمان مجاهدین، با ظاهرسازی، خود را به نیروی مذهبی منتسب می‌کردند؛ ولی کمونیست‌ها را بیشتر از مذهبی‌ها قبول داشتند. آنها با ظاهرسازی می‌خواستند خودشان را در بین مردم انقلابی نشان بدهند تا از آن به نفع خودشان بهره‌برداری کنند.
اسدالله، مأیوس و دلسرد از انفاق سازمان مجاهدین، به تنهایی خود و قرآن و نهج‌البلاغه پناه برد. کم‌ کم خودش را از آنها جدا کرد و در فرصت‌هایی که پیش آمد، با جوان‌ترها صحبت کرد. او می‌خواست با ارشاد و راهنمایی، آنها را به واقعیت و نیرنگ اعضای رده‌بالای سازمان متوجه کند. وقتی اعضای سازمان، روشنگری‌های اسدالله را دیدند، او را بایکوت کردند. کاری کردند که هیچ کس دور و بر او نرفت. به همه می‌گفتند آنها انقلابی و مذهبی هستند و این اسدالله است که دورو و ظاهرساز است. شمارش زیاد بود و کاری از دست اسدالله برنمی‌آمد. وقتی از کنار آنها رد می‌شد، سلام می‌کرد؛ اما آنها جواب سلامش را نمی‌دادند. اسدالله هر روز تنها و تنهاتر می‌شد. او هر روز به تنهایی غذا می‌خورد، به تنهایی در حیاط زندان قدم می‌زد و به تنهایی هم نمازش را می‌خواند. با خود می‌گفت: فکر می‌کردم این جوانان انقلابی‌اند؛ اما حالا می‌بینم توزرد از آب درآمده‌اند و همه این‌ها نقشه بوده.
یک ماه مانده به عید، او و چند نفر دیگر را به دادگاه بردند. آن روز، تکلیف‌شان مشخص می‌شد. ساعتی بعد از حضور در دادگاه، یک نفر بلند شد و حکم قاضی را خواند.
- پس از بررسی پرونده متهمان به اقدام بر ضد امنیت کشور، اداره دادرسی نیروهای مسلح شاهنشاهی، محکومیت متهمان را به قرار زیر اعلام می‌کند: ردیف‌های یکم و دوم هر یک به شش سال حبس مجرد. ردیف‌های سوم و هشتم...
لشکری و کروبی به شش سال و اسدالله هم به چهار سال زندان محکوم شدند.
پاها و چشم‌هایش درد می‌کرد. شدت شکنجه‌ها حالا خودش را نشان می‌داد. موقع خواندن قرآن و نهج‌البلاغه، کلمات از مقابل چشمانش می‌گریختند. چند روزی تحمل کرد؛ اما شدت ناراحتی باعث شد قلم و کاغذ بردارد و تقاضا کند او را به بهداری ببرند. یک روز دو نفر از مأموران زندان قزل‌حصار او را دست بسته سوار ماشین کرده، به بهداری زندان قصر بردند. یکی از مأمورها وارد بهداری شد. با کسی صحبت کرد و برگشت. داخل بهداری شلوغ بود. رئیس زندان قزل‌حصار، جدا شدن اسدالله از زندانیان سازمان مجاهدین و کمونیست‌ها را به رئیس زندان قصر گزارش کرده بود. آنها می‌ترسیدند اسدالله را به داخل بهداری ببرند و او با زندانی‌ها ارتباط برقرار کند و واقعیت کار سازمان مجاهدین خلق را به همه بگوید. صبر کردند تا بهداری خلوت شود. او را به حیاط زندان بردند. زندانی‌ها دو به دو و چند نفر چند نفر قدم می‌زدند.  عده‌ای هم داشتند والیبال بازی می‌کردند. مأمورها با دو نفر از مأموران زندان قصر مشغول صحبت شدند. یکی از دو مأمور، رو به اسدالله گفت: «جایی نرو... بهداری که خلوت شد، می‌ریم تو.»
مأمور زندان قصر با شنیدن نام اسدالله، به آن دو گفت: «پس اسدالله اینه...»
اسدالله، نگاهش را در حیاط چرخاند. حبیب عسگراولادی و مهدی عراقی هم آنجا بودند. آن دو از اعضای مرکزی و فعال هیئت‌های مؤتلفه اسلامی بودند. گوشه‌ای ایستاده بودند و با هم صحبت می‌کردند. وقتی او را دیدند، خودشان را به او نزدیک کردند. خوش و بش کردند و عسگراولادی گفت: «شنیده‌ایم خودت رو از این بچه مسلمونا جدا کرده‌ای و به تنهایی زندگی می‌کنی؟»
- پس خبرا به اینجا هم رسیده؟
عراقی گفت: «ما در اینجا نذاشتیم بچه‌های سازمان مجاهدین خلق به طرف کمونیست‌ها برن.»
اسدالله، نگاهی به صورت عسگراولادی انداخت و گفت: «حالت چطوره؟»
هر وقت می‌خواست طفره برود و خودش را از موضوع صحبت جدا کند، شوخی می‌کرد. عراقی از آن دو جدا شد و به سمت یکی از زندانی‌ها رفت. دو مأموری که او را آورده بودند، داشتند سیگار می‌کشیدند. یکی‌شان برگشت و او را نگاه کرد. اسدالله وقتی تعجب عسگراولادی را دید، گفت: «با خود گفتم شاید می‌خوای علت جدا شدنم از اونا را بپرسی تا تو هم این کار رو بکنی اما خیال نمی‌کردم توصیه کنی با کسانی که اساساً اعتقادی به خدا و روز قیامت ندارن، زندگی کنم.»
- بس کن اسدالله. اونام مثل ما انقلابی‌ان.
- اشتباه نکن. اینا در زندان اوین و قزل‌حصار با هم قرار و مدار گذاشتن چند سالی نماز بخونن تا بین مردم برای خودشون جا باز کنن. اینا دین ندارن. می‌خوان در پوشش قرآن، نهج‌البلاغه و نماز، همه رو فریب بدن. این عبادت‌های ظاهری برای پوشاندن نفاق‌شان است.
عسگراولادی با تعجب حرف‌های او را گوش کرد و گفت: «فکر می‌کنم این چیزها زاییده تفکرات توست!»
مأمورها داشتند به طرف او می‌آمدند. اسدالله گفت: «تعجب می‌کنم. شما اشتباه می‌کنین و می‌خواین مرا هم به اشتباه بیندازین. به هر حال، هرچه باشد، من آخرتم رو نمی‌فروشم. به شما هم نمی‌گم که شما هم مثل من باشین.»
- کافیه. راه بیفت بریم.
بهداری خالی شده بود. همه مریض‌ها را زود معاینه کرده و راهی کرده بودند. اسدالله، داخل یکی از اتاق‌ها روی یک صندلی نشست. دکتر آمد. رو به رویش نشست. چشم او را معاینه کرد و گفت: «مشکلت جدیه. قابل علاج نیست. کور نمی‌شی؛ ولی باید همین‌طوری بسازی.»
دو مأمور توی اتاق خندیدند. یکی‌شان چشمش را بست و ادای کورها را درآورد. در حالی که دست‌هایش را به طرفین باز کرده بود، یکی دو قدم تو اتاق رفت و گفت: «آی مردم، من کورم، علیلم، ذلیلم، کمکم...»
دکتر گفت: «مسخره‌بازی رو بس کنین.»
مأمور، خنده‌اش را قورت داد و برگشت کنار آن یکی.
- برات عینک می‌نویسم. برای مطالعه کمک‌ات می‌کنه؛ ولی باید مواظب باشی دیگه ضربه‌ای به سرت وارد نشه.
یکی از مأمورها با آرنج زد به پهلوی رفیقش و آهسته گفت: «بهتره این تجویز رو برای منوچهری و رسولی بنویسی.»
هر دو ریز خندیدند. به دست‌های اسدالله دست‌بند زدند و از بهداری بیرون رفتند.
صدای پای عید نوروز تو کوچه‌ها و خیابان‌ها شنیده می‌شد. سر هر کوچه و گذر، سبزه‌ها و تُنگ ماهی‌های قرمز تو چشم می‌زد. همسر اسدالله، دو سه روزی رفت و آمد تا این که توانست وقت ملاقات بگیرد. دست بچه‌هایش را گرفت و به زندان اوین رفت. زهره برای خودش دختری شده بود و به کلاس چهارم می‌رفت. زن می‌خواست دم عیدی بچه‌ها پدرشان را ببینند. آنها وارد حیاط زندان شدند و از سرازیری تند زندان پایین رفتند. زهره از نگاه کردن به چشم‌های درشت و خشن زندانبان‌ها می‌ترسید. چادر مادرش را گرفته بود و همراه برادرهایش می‌رفت. زندانبان‌ها جای ملاقات را از سالن ملاقات به حیاط منتقل کرده بودند. یک قفس بزرگ آهنی در حیاط گذاشته بودند که زندانی‌ها می‌آمدند و با زن و بچه‌هایشان در آنجا ملاقات می‌کردند. اسدالله همیشه سعی می‌کرد زدن و بچه‌هایش آثار شکنجه را نبینند؛ ولی آن روز مجبور بود تا محل ملاقات راه برود. پاهایش درد می‌کرد. نمی‌توانست درست راه برود و پاهایش را روی زمین می‌کشید. آن روز نگاه زهره به پاهای پدر بود.
چند ماه بعد، خبر ترور سرتیپ طاهری توسط چند نفر از اعضای سازمان مجاهدین خلق، مثل بمب توی زندان ترکید. اعضای سازمان از خوشحالی روی پا بند نبودند. به همدیگر تبریک می‌گفتند و این اقدام را در جهت آسایش و امنیت مردم می‌دانستند. وقتی اسدالله پرس‌ و جو کرد، فهمید محمد مفیدی، محمدباقر عباسی و علیرضا سپاسی‌آشتیانی در ساعت 6 صبح یکشنبه 22 مرداد 1351، سرتیپ طاهری را به هلاکت رسانده‌اند. لاجوردی از اینکه سرتیپ طاهری به سزای اعمالش رسیده بود، خوشحال بود؛ اما به خاطر استفاده تبلیغاتی سازمان مجاهدین خلق، ناراحت بود. آنها می‌خواستند با این عمل، خودشان را مذهبی و دوستدار مردم و نهضت مبارزه معرفی کنند.
ادامه دارد...
انتهای پیام/فارس
يکشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۵ ساعت ۱۰:۱۷
کد مطلب: 436277
ارسال نظر
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *