به گزارش سرویس باشهدا
تفتان مازن در عکسهای انقلاب ایران در دو واژه برایم پدیدار شد؛ لطافت مستحکم! زن در عکسهای انقلاب ایران وجودی است با ایمان با وابستگیهایی انسانی که حاضر است برای نزدیک کردن زندگیاش به آنچه خداوند میخواهد از علائق ذاتیاش به فرزند و همسر بگذرد، حاضر است زندگیاش در غم دوری از عزیزانش بگذرد، اما قوانین خداوند پایمال هوسرانان نشود. حاضر است مزار سرد همسر و فرزندش را در آغوش بگیرد، اما در ذلت زندگی آلوده به غیر خدا دست و پا نزند.
دستش را بر خاک سرد میگذارد و مشتی برمیدارد؛ زندان سرد و گور سرد. زیر این خروارها خاک سرد پیراهنی به تن داری یا کفنی، تا سرمای زمین بر استخوان پیشتر سرمازدهات، بر استخوان سوراخ شده با مته، سوخته از تخت آهنینِ داغ، آوار نشود؟ میدانم که پیراهنی نداری. به من گفتهاند شلاق لباسی بر تنت نگذاشته بود.
من همراه با تو، هر لحظه زندان را درد کشیدهام؛ سوختهام، سیلی خوردهام، زخم برداشتهام. تصور نفوذ موذیانه درد بر اندامت، در ناخنهایت، طنابی بر گردن روزهایم میانداخت و زندگی برابر چشمهایم تاب میخورد، تاب میخورد، تاب میخورد. افسون تکانهای زندگی بود که تاب آوردم. در خوابی مصنوعی؛ به سبُکی مرگ و به شیفتگی عشقمان.
این تکه کاغذی که در دست دارم یادت هست؟ محمد با توام! این همان تکه کاغذی است که منشور باورهایمان و ایمانمان به خداوند را در آن فریاد زدیم. هردوی ما اولین و بهترین روزهای زندگی مان را با تلاش برای عملی کردن باورهایمان زندگی کردیم و... تو در همان روزها دور شدی؛ از من و نزدیک شدی؛ به باورهایمان، به قلب من، به خدا... . من زندگی را همان روزها با چشمهای تو دیدم. این عکس را یادت هست؟ عکسی که میان جلد کاغذی کتابی به من هدیه کردی؛ عکس رهبرمان خمینی. صدایش را اولین بار از کاستهایی شنیدم که پابهپای هم تا صبح تکثیر میکردیم.
گاهی در ذهن جوابهایت را به سوالهای مکررم از اینکه در این لحظه چه میکنی میشنیدم، اما صدایت نامفهوم بود. کلمههایت گاهی در دهان گم میشدند. ناگهان چیزی مثل عبور برق از ذهن که تو بارها در زندان تجربهاش کردی، تکانم میداد. ترس برم میداشت. پیشتر از زبان همسران زندانیان سیاسی، شنیده بودم که دندان همسرانشان را میشکستند و... . برای همین به همان صدای مهربان که بعضی حروف را در جای خالی دندان سوت میزدند، راضی بودم؛ فقط صدایت را بشنوم، اینکه بدانم هوای این شهر به نفسهایت آغشته است برایم کافی بود.
نمیدانم سربازی که بر برج زندان نگهبانی میداد، روایت زنی را برایت گفت که هر روز صبح هوای اطراف دیوارهای بیروزن زندان را با شوق نفس میکشید، شاید که هرم نفسهای تو را داشته باشد؛ در لحظهای که فریاد میزنی الله اکبر تا دردهای کشنده را مهار کند و خدا را به سلول تاریک بتاباند. شنیدهام که در همان الله اکبرها، میان نور شدیدی که از دهانت برمیخاست گم شده بودی. میگویند بعد خاموشی صدای الله اکبر تو، زندان عجیب تاریک شده بود!
من این نوشتههای روی مزار تو را میخواهم چکار؟! اینجا نوشتهاند: مزار مجاهد شهید محمد صفاریان دانشجوی دانشکده نفت آبادان؛ شهیدِ سه سال شکنجه، به تاریخ دهم دی ماه 1357. من به این نشانی نیازی ندارم. من تو را پیدا میکنم؛ با صدای مردانهای که از دور نامم را با میم مالکیت میخواند. تو همیشه اینجا منتظرم هستی؛ مثل همیشه با شاخهای مریم؛ به قول خودت به نام زندگی!
باید برگردم؛ به شهری که باهم کوچههایش را دویدهایم و امروز تنها من خیابانهایش را قدم میزنم.
انتهای پیام/فارس