می‌خواهم خودم را قاطی بسیجی‌ها کنم/بساطم را جمع کردم و رفتم

4 اسفند 1395 ساعت 9:47

اوایل بهمن 1362، یک روز بساطم را جمع کردم به دوکوهه بروم، حدیث رفتن بود؛ فاطمه مخالفت نکرد. مثل همیشه روحش بلند بود.


به گزارش سرویس شهدا  تفتان ما،کتاب بسیار خواندنی «کوچه نقاش ها» در سال 1389 شمسی وارد بازار کتاب شد و طی مدت کوتاهی جایگاه ویژه ای را در میان آثار مکتوبِ حوزه دفاع مقدس به خود اختصاص داد. این کتاب، خاطرات خواندنی تنها فرمانده‌ی گردان بسیجی و داوطلب از «لشکر 27 محمد رسول‌الله (صلوات الله علیه و آله)» است؛ «سید ابوالفضل کاظمی» که در چندین عملیات به صورت نیروی آزاد شرکت داشته و در عملیات کربلای 5 و 8 در کنار شهید «علی اصغر ارسنجانی»، فرمانده‌ی «گردان  میثم تمار» بوده است.
آنچه پیش روی شماست روایت عملیات خیبر است از زبان این رزمنده عزیز که می‌گوید:
                                                       ****
اوایل بهمن 1362، یک روز بساطم را جمع کردم تا به دوکوهه بروم، حدیث رفتن بود؛ اما فاطمه مخالفت نکرد. مثل همیشه روحش بلند بود. آن روز موقع خداحافظی، فاطمه یک کیسه پودر نبات توی ساکم گذاشت و گفت: «نبات برای دل‌درد خیلی خوبه. هر جا غذای بد خوردی و شکمت درد گرفت، یک مشت از این نبات بخور؛ فوری خوب می‌شی.»
زن دوراندیش و دلسوزی بود. آن‌موقع وضع مزاجی معده‌ام خیلی بد و به‌هم‌ریخته بود. تقریباً هر چیزی می‌خوردم، شکم درد شدید می‌گرفتم و دلم پیچ می‌زد. می‌بایست با احتیاط غذا می‌خوردم. نخود و لوبیا و آش و تلیت که دوست داشتم، برام بد و ممنوع شده بود. این‌هم یک مصیبتی بود.
فاطمه، بغل پودر نبات، یک پیرهن کشباف طوسی‌رنگ خیلی خوشگل گذاشت و گفت: «این‌ رو خودم برات دست کرده‌ام. از دو طرف دکمه دارد؛ هم روی سرشانه، ‌هم پهلو؛ تا راحت بپوشی و دربیاری. این رو زیر بادگیرت بپوش تا سرما کلیه‌ها و زخم شکمت رو اذیت نکنه.
او همیشه با این محبت‌ها و دوراندیشی‌ها مرا شرمنده می‌کرد. هیچ‌وقت از رفتن و نبودنم گله و شکایت نکرد. من واقعاً از روح بلند این زن حیران می‌ماندم. هر وقت به مرخصی می‌آمدم، مشغول کار بود؛ یا در خانه مشغول تدارک جهیزیه و خیرات،‌ یا در مجمع ایتام. خدا این قدرت را به این زن داده بود. هر وقت بچه‌های مسجد توفیق به مرخصی می‌آمدند، موقع برگشتن به منطقه ناهار آخرالوداع، مهمان سفره فاطمه خانم بودند. این برنامه همیشگی خانه ما بود. من بودم یا نبودم، توفیری نداشت. خیلی از آن بچه‌ها شهید شدند و نیستند که به بزرگی و معرفت این زن شهادت بدهند.
فاطمه همیشه می‌گفت: «شاید نتونم تفنگ دست بگیرم و بجنگم؛ اما با این کارها خودم رو قاتی بسیجی‌ها می‌کنم.»
امروز که فکر می‌کنم، می‌بینم او واقعاً یک عارف کامل بود؛ ما عرفانش مدل خودش بود؛ زنانه و در خفا.
فردا رفتم دوکوهه و در آنجا تصادفی امیر عطری را دیدم. امیر گفت: «سید، یک خبر خوب بهت بدم: حاج قاسم در دوکوهه است.»
خوشحال شدم و رفتم توی ساختمان‌ها، پی حاج قاسم. دیدم توی بچه‌های گردان حمزه است. باز هم گمنام آمده بود. صدایش زدم. مرا که دید بلند شد و باهم به محوطه پادگان رفتیم. احوال‌پرسی و عشق‌وحال کردیم. گفتم: «چرا بی‌خبر رفتی؟ می‌بایست می‌موندی و مسئولیت می‌گرفتی.»
- الآن هم به اصرار امیر آمده‌ام، وگرنه می‌خواستم تو کرج بمونم. من دنبال منصب نیستم. مسئولیت، دکانه؛ وسیله است که ما رو از مردم جدا کنه. می‌خوام گمنام زندگی کنم، قاتی مردم باشم و بسیجی بمونم.
گفتم: «اما مهم‌ترین چیز الآن جنگه. ما مسئولیم در قبال جنگ.»
- جنگ هم باشه، من به تکلیفی که به عهده دارم، فکر می‌کنم. بعضی وقت‌ها تکلیفه آدم فقط برای رضای خدا بی‌صدا و در گوشه کار کنه. من باید کاری رو قبول کنم که در آن تبحر دارم و می‌تونم درست انجامش بدهم. فرماندهی که نتونه کارش رو درست انجام بده، به چه درد می‌خوره؟
هیچ‌چیز نتوانستم بگویم. حاج قاسم، راه‌رفته و دنیا دیده بود. می‌دانست چه‌کار می‌کند. برای کارهاش حجت داشت. من نمی‌توانستم و نمی‌خواستم به او خط بدهم بعد از یکی ـ دو ساعت بحث و گفت‌وگو با هم خداحافظی کردیم.
فضای ذهنی من در آن زمان،‌چیز دیگری بود. با اینکه اگر زندگی‌ام پنج رکن اصلی داشته باشد، یک رکنش حاج قاسم بود و به او ایمان و اعتقاد قلبی داشتم، نتوانستم دنبالش بروم.
در دوکوهه، به صورت نیروی آزاد در گردان میثم قرار گرفتم. ابراهیم کساییان که تازه از مجروحیت برگشته بود، فرمانده گردان میثم بود. من بیشتر وقتم را پیش بچه‌های گردان میثم می‌گذراندم؛ چون خلق‌وخویمان بیشتر به هم می‌خورد. همه بچه یک محل بودیم و جیک‌ و پیک هم را می‌دانستیم. آن‌موقع رسم بود که هر فرماندهی نیروهای هم‌تیپ خودش را دور خودش جمع می‌کرد و شاید این حالت در انسجام و هماهنگی کارها بیشتر کمک می‌کرد. آن روزها، بچه‌های گردان شهادت یا ابوذر که مال لشکر 27 محمد رسول‌الله(ص) تهران بودند، همه‌شان داش و با ما رفیق و هم‌قبا بودند؛ اما برای من، گردان میثم، جلوه و جایگاه دیگری داشت.
اواسط بهمن 62 بود که یک روز ابراهیم کساییان صدایم کرد و گفت: «سید، یک کاری هست که فقط تو از پسش برمی‌آی.»
- چه کاری؟
- چند روز دیگه می‌خوان یک عملیات تو جنوب انجام بدن. کارگر آماده‌اس، شناسایی‌اش هم انجام شده. همین روزهاست که فرمانده‌ها رو ببرند برای توجیه عملیاتی. اما تو که منو می‌شناسی؛ باید از همه چیز سر دربیاورم. باید بفهمم این عملیات کجاست؛ اما چون مسئول هستم، صلاح نیست خودم پا پیش بگذارم.
یا علی گفتم و همان روز با احمد حاج‌‌خانی ـ معاون ابراهیم ـ برای خبرگیری رفتیم دنبال بچه‌های اطلاعات عملیات.
ابراهیم رفیقم بود. نمی‌خواستم بی‌گدار به آب بزند. حتی اگر درخواستش درست نبود، «نه» نمی‌آوردم. حرمت رفاقت با او، از همه‌چیز برام بالاتر بود. پرسان، نشانی گرفتیم و سر از بیابان‌های جفیر درآوردیم. بچه‌های اطلاعات، سینه تپه را، آنجا که زمین نشست کرده بود، طوری درش آورده بودند که اصلاً در تیررس دشمن نبود. در اطراف سنگر، بچه‌ها داشتند ته چند قایق را قیرمالی می‌کردند. من با بیشترشان قاتی بودم. معلوم بود عملیات در منطقه‌ای است که آب دارد و تردد باید با قایق انجام شود.
جلو رفتیم و سلام و احوال‌پرسی کردیم و رفتیم داخل سنگر. احمد استاد باقر، احمد کوچکی و سرتیپی، مسئولان اطلاعات عملیات بودند.
5-4 ساعتی پهلویشان نشستیم و کپ زدیم. بچه‌ها گفتند: ما مجبوریم تو این عملیات از قایق موتوری استفاده کنیم؛ چون بلم قدرت ندارد نیرو بکشد ایران. ایران، چند موتور قایق از ژاپن خریده که به خاطر تحریم‌ها نگذاشته‌اند به‌دست ما برسد و ایران مجبور شد یک مشت دلال را در دبی پیدا کند و موتورها را به قیمت گران‌تر از آنها بخرد.
عصری، از بچه‌های اطلاعات خداحافظی کردیم. موقع خداحافظی گفتند: محسن رضایی ترور شده!
وقتی به دوکوهه رسیدیم، هنوز قصه ترور محسن رضایی ورد زبان بچه‌ها بود. یک عده هم می‌گفتند تصادف کرده. اتفاقاً دومی درست بود. ابراهیم را پیدا کردم و گفتم: «حتم داشته باش عملیات تو هوره.»
ابراهیم گفت: «مگه می‌شه؟ اینها چطور می‌خوان نیروی آموزش‌ندیده رو به هور ببرند؟ بچه‌ها که غواصی بلد نیستن.»
- واقعاً قصه هور با خیابان فرق داره. اگر آدم تو جاده راهش رو گم کنه، می‌پیچه به یک‌ طرف دیگه. میدون داره جولون بده؛ اما توی هور اگه گم بشه، تا قیامت گیره. هر طرف بپیچه، آبراهه؛ در رو نداره. نی‌ها بلند هستند؛ جلوی دیدش را می‌گیرن.
- من باید با حاج‌همت صحبت کنم.
- مگر حاجی به حرف من و توست؟
- بیا باهم بریم پیشش.
صبح فردا، از بچه‌ها سراغ حاج همت را گرفتیم. گفتند: در ایستگاه حسینیه است.
ایستگاه حسینیه نزدیک جفیر است و پایگاه امداد و ایستگاه صلواتی رزمندگان در آن قرار دارد.
دم ظهر راه افتادیم. آفتاب بهمن‌ماه جنوب، گرم و هوا عین بهار بود. در ایستگاه حسینیه، در فضای باز و فراخ، حدود سیصد نیرو با لباس خاکی، روی زمین نشسته بودند و حاج همت داشت برایشان حرف می‌زد. قدم‌زنان به طرفشان رفتیم. از ابراهیم پرسیدم: «اینها چه گردانی هستند؟»
- نیروی بسیجی هستن که تازه اعزام شده‌اند. یک لشکر زده‌اند به اسم اباذر.
هنوز به دویست قدمی‌شان نرسیده بودیم که یکهو سروکله هواپیماهای عراقی پیدا شد و پشت‌بندش چند انفجار. خیز رفتیم و چسبیدیم به سینه خاک. گردوخاک بلند شد و گردان از هم پاشید. بلند شدیم و دویدیم طرف بچه‌ها. خدا بهشان رحم کرده بود که بمب‌ها بغل گردان افتاده و فقط چند نفر زخمی شده بودند. حاج همت را موج انفجار گرفته و پرتش کرده بود. گیج و منگ بود و نمی‌توانست بلند شود.
من و ابرام کمک کردیم، بچه‌های زخمی را انداختیم پشت تویوتا و فرستادیم عقب.
پس‌فردا، دم ساختمان دوکوهه، دوباره حاج همت را دیدیم، ابراهیم صدایش زد. حاج‌همت، مؤدب و مشتی آمد و با ما سلام و علیک کرد.
ابراهیم یک آس برای حاج‌همت آمد و گفت:
- حاجی، اینجا که می‌خوایم عملیات کنیم، آب هم دارد؟
- احتمالاً داشته باشه.
حاج همت زرنگ بود. تن نمی‌داد. جواب داد:‌ »از طریق سید فهمیدید؟»
- سید یا دیگران چه توفیری داره؟ بحث من سر اینه که شما نیروها رو آموزش غواصی و شنا نداده‌اید.
- آموزش هم می‌بینن؛ سرفرصت.
- اگر تو دوکوهه یک استخر می‌زدند، حداقل بچه‌ها می‌توانستن شنا یاد بگیرن. منِ فرمانده مسئولیت دارم. می‌خوام به بچه‌ها شنا یاد بدم. بدون آموزش نمی‌تونم بچه‌ها را به خط مقدم ببرم.
- کجا؟
- می‌برمشان جاده دزفول ـ اندیمشک. آنجا یک استخر هست ما تربیت بدنی. می‌برم شنا و غواصی یادشون می‌دم.
- موافقم. شما کارت را رو بکن. هر کاری صلاح می‌دونی، انجام بده.
ابراهیم اما نتوانست حرفش را عملی کند؛ چون امکانات و فرصت بردن نیروها به یک جای مناسب برای آموزش شنا پیش نیامد.
تا اواخر بهمن، رزم شبانه و پیاده‌روی و آموزش رزم برپا بود. آن روزهایی که گردان پیاده‌روی و آموزش داشت، حقیر به‌علت درد پا، در چادر می‌ماندم و کارهایی که روی زمین مانده بود، مثل قلق‌گیری سلاح‌ها و پر کردن خشاب اسلحه و غیره را انجام می‌دادم.
کم‌کم معلوم شد عملیات با نام خیبر و در هور و جزایر مجنون شمالی و جنوبی انجام می‌شود و هدف آن تهدید بصره از طریق این دو جزیره است.
عملیات در شب سوم اسفند با رمز «یاالله» شروع شد و فردایش از رادیو شنیدیم که رزمندگان از آب دجله وضو گرفته‌اند.
شب سوم عملیات، نوبت گردان میثم بود. لشکر 27 می‌بایست دژ «مایله» را می‌شکست و عملیات را به سمت پل طلائیه می‌کشاند و با لشکر 41 ثارالله الحاق می‌کرد. به همین سبب، انگار کل جزایر مجنون شمالی و جنوبی شده بودند محور عملیاتی. این کار را گسترده و سخت می‌کرد. گردان‌های عمار و ابوذر هم قرار بود با ما عمل کنند. آن شب، ساعت 12، از عقبه جفیر تا لب هور با پای پیاده و به ستون رفتیم. سوز سردی می‌آمد و سرمای کشنده‌ای بود که سنگ را می‌ترکاند. من زیر لباس خاکی‌ام، پیراهنی را که فاطمه برام دوخته بود، پوشیده بودم و یک بادگیر سبز تنم بود. همیشه دوست داشتم لباس‌هام تک‌خال باشند. خیلی از بچه‌ها، آن شب بادگیر یا اورکت تن‌شان نبود و سرما آنها را بیشتر اذیت می‌کرد.
لب آب، هر هفت ـ هشت نفر سوار یک قایق شدیم، همان قایق‌هایی که ته‌شان قیرمالی شده بود.
قایق‌راه،‌ مسیرها را خوب بلد بود. از لای نی‌ها و چولان‌ها، بی‌سروصدا گذشت و 3-2 ساعت بعد در ساحل جزیره پیاده شدیم.
ابراهیم، سرستون بود و ما پی او می‌رفتیم. در شانه یک سیل‌بند که در تاریکی سروته‌اش پیدا نبود، ابراهیم دستور توقف داد. درجا نشستم و نفس گرفتیم. زمین، خیس و گل‌آلود و چرب‌وچیلی بود و پاها در گل فرو می‌رفت. یک نمه بوی نفت هم توی هوا بود. من کنار دست ابراهیم بودم و بچه‌ها در سکوت پچ‌پچ می‌کردند. آنجا تیمم کردم و دو رکعت نماز خواندم. حواس همه پیش خدا بود. آن شب، شب جدایی بود و حلالیت طلبیدن. چندین نیروی کم‌ سن‌ و سال و تازه اعزامی در گردان بودند که تک‌تک‌شان را ماچ کردم. خیلی معصوم بودند و نورانی با همه‌شان صفا کردم و ازشان حلالیت طلبیدم.
یک ساعت بعد، ابراهیم برپا داد و حرکت کردیم. چند متر جلوتر، صدای درگیری و آتش شدید آمد و چند منور، آسمان جزیره را روشن کرد. ابراهیم گفت: «روی بی‌سیم گفتن که بچه‌ها از القرنه گذشته‌اند، اما الحاق اول انجام نشده. شما باید هر طور راه دست‌تونه، پل طلائیه را باز کنید.»
ما که نمی‌دانستیم چه باید بکنیم؛ حرف آخر را ابراهیم می‌زد. قرار بود ما در جاده وسط جزیره عمل کنیم؛ اما عراق آن‌قدر خاکریز و کانال‌های پیچ‌درپیچ زده و تانک آورده بود که قدرت فکر را از آدم می‌گرفت و کار را محال می‌نمود.
بغل سیل‌بندی که مسیر حرکت ما بود، یک خاکریز کوتاه بود که چشمم آن را گرفت و با خودم فکر کردم که اگر کار بیخ پیدا کرد، بچه‌ها را می‌برم آن پشت؛ چون خود سیل‌بند، تنها یک شانه بیست‌سانتی تنگ و ترش داشت که نمی‌شد رویش تکان بخوریم و جولان بدهیم.
همین‌طور در امداد سیل‌بند می‌رفتیم که یکهو دوشکایی که انگار ته سیل‌بند بود، کار افتاد و سطح کوچک سیل‌بند را تیرتراش زد. دوشکا هم که می‌دانید، با کسی شوخی ندارد. بچه‌ها را صدا زدم. در فکر همان خاکریز کوتاه بودم که اگر کار بیخ پیدا کرد، پناه ببریم پشت آن. صدایشان زدم و هدایت‌شان کردم سمت خاکریز؛ اما کمی دیر جنبیدم. امیر عطری و احمد حاج‌خانی همان اول افتادند و سپر بلای ما شدند. تازه بعد، یک خمپاره هم خورد بغل‌شان و حتم داشتم چیزی ازشان نمانده.
ریختیم پشت خاکریز. ابراهیم گفت: «سید، چطوری باید دوشکا رو خفته کنیم؟ همه رو خوابونده؟»
گفتم: «تو رو خدا کسی رو نفرست سراغش. فقط بیخودی تلفات می‌دی.»
گفت: «بی‌سیم زده‌ام؛ می‌گن چهار نفر رو زیرآبی بفرست، خفه‌اش کنن.»
- اگر طالب هستی، امتحان کن.
همان‌موقع، چهار نفر پریدند تو آب و شناکنان و زیرآبی رفتند نزدیک سیل‌بند و بعد رفتند زیر آب؛ ما آن‌طرف، تا سرشان را از آب بیرون آوردند، عراقی‌ها بستندشان به رگبار.
تا فدا غروب، دوشکا با نامردی زد و ما را کاملاً فلج و زمین‌گیر کرد. هیچ‌یک‌مان نتوانستیم یک‌قدم طرفش برداریم. نه راه پس داشتیم و نه راه پیش. جلوی‌مان تانک‌ها بودند که با گلوله مستقیم درویمان می‌کردند و پشت سر، سی‌کیلومتر آب بود. هلی‌کوپترها هم از بالا با تیربار شانه سیل‌بند را زیرورو می‌کردند. کف زمین، پیکر بی‌جان بچه‌ها ریخته بود. مجروح‌ها ناله می‌کردند و مثل گل پرپر می‌شدند. چه بساطی! چه بساطی!
ما هم یک نمه آنجا غیرتی شدیم و تلافی‌اش را سر عراقی‌ها درآوردیم.
دم غروب، جعفر جهروتی‌زاده اوستای تخریب آمد تو کار. دنبال راهکار بود تا دوشکا را خاموش کند.
عاقبت، تو تاریک و روشن دم صبح، یک بچه بسیجی که اسمش را نفهمیدم، پرید تو آب، رفت طرف سنگر دوشکا، یک نارنجک انداخت توی سنگر عراقی؛ دوشکا خفته شد و خودش هم همان‌جا شهید شد. همان‌موقع ابراهیم گفت: «بچه‌ها، اینها که چپ و راستمون هستن. گردان ابوذری‌اند، رو بی‌سیم گفتن.»
ما خوشحال شدیم و فکر کردیم یک‌قدم جلو رفته‌ایم و فرجی حاصل شده و ابوذری‌ها آمده‌اند که با ما دست بدهند؛ اما از همان ابوذری‌ها، صدتاصدتا خمپاره می‌آمد. اصلاً گردانی در کار نبود. عراقی‌ها بودند که ریختند روی خاکریز، دم سیل‌بند و بکش‌بکش! واقعاً چیزی نمانده بود دو دستی بغل‌مان کنند. کار حسابی گره خورده بود. تمام خشاب‌هایم را خالی کردم. نارنجک و هرچه که داشتم، زدم. دیگر بوی دود و خون و باروت داشت خفه‌ام می‌کردم آنجا صلاح دیدم برگردم عقب. هفت ـ هشت نفر از بچه‌ها را صدا زدم و با هم دوان‌دوان برگشتیم. لب آب. دیدم که بچه‌ها دارند می‌پرند توی آب. صدا زدم و بلند گفتم. «آقا. سوار قایق‌ها بشید.»
بچه‌ها اما هول شده بودند. کم‌سن‌وسال بودند و دل‌نازک. من هم خداوکیلی ترسیده بودم. مرگ در یک قدمی‌مان بود. یک کف دست جزیره وسط آب بود و یک دنیا خمپاره و تیروترکش. وجب‌به‌وجبش را عراق داشت شخم می‌زد. یک عده اما، در همان جهنم، صبر کردند و ماندند پای کار.
چند تا از بچه‌ها ناشی‌گری کردند و ده ـ پانزده نفری ریختند توی قایق و قایق کله کرد وسط آب. صحنه عجیبی بود. جنازه دو تا از بچه‌ها روی آب بود که نی‌ها توی تن‌شان رفته بود.
من هم آن لحظه فکر جان خودم بودم. پریدم تو یک قایق و برگشتم عقب. توی راه، موقع عقب‌نشینی، بوی شدید قرمه‌سبزی به دماغم خورد. فهمیدم شیمیایی را خورده‌ام.
عراق در آن عملیات برای اولین‌بار از سلاح شیمیایی استفاده کرد. ما هم خدا برکت دهد، نه ماسک ضد گاز داشتیم و نه می‌دانستیم بمباران شیمیایی چه صیغه‌ای است.
پایم که به خشکی رسید، برای خبرگیری به قرارگاه لشکر رفتم. عباس کریمی، رضا دستواره، حاج همت و ابراهیم بودند. نفهمیدم ابراهیم کی به عقبه برگشته! اما وقتی دیدم زنده است، بی‌نهایت خوشحال شدم.
آنها اما در حال و هوای درگیری بودند. ما از عراقی‌ها تلفات گرفته بودیم؛ اما شهدا و مجروحان زیادی هم داده بودیم. این برای فرماندهان سخت بود. آنها پریششان بودند و بحث می‌کردند. عباس کریمی گفت: «بچه‌ها را فرستادید تو دهن شیر!»
حاج همت در جوابش گفت: «مگه ما دلمون می‌خواد نیروها را بیخود از دست بدیم؟ وظیفه ما تبعیت از دستوره.»
ابراهیم، از همه دیوانه‌تر فریاد می‌زد و می‌گفت: «آخر برادر من، ما شجاعت‌مون مال خودمون نیست، ما این بچه بسیجی‌هاست. یک گردان داغون داشت، یا علی، فدای ولایت؛ اما دیگه عمل نکن. گردان هدر نده.»
همت، سخت ناراحت و پریشان بود. او بامعرفت و باشعور بود، اما در آن لحظه کاری ازش ساخته نبود. آن لحظه بحث مقاومت در برابر عراق و دفاع در کار بود، و نه احساسات.
دیگر حوصله جنگ و بحث قرارگاهی را نداشتم. خرد و خسته،‌ با لباس‌های خاکی و خونی آمدم بیرون. بوی نفت توی دماغم بود و نرم نرمک سرفه می‌کردم. بعضی از بچه‌ها که دیرتر رسیده و حسابی خورده بودند، سرفه‌ می‌کردم. بعضی از بچه‌ها که دیرتر رسیده و حسابی خورده بودند، سرفه‌های ناجور می‌کردند و حال تهوع و استفراغ داشتند.
آن شب را در قرارگاه لشکر ماندم و فردا به دوکوهه و از آنجا به تهران برگشتم.
فردا شنیدم حاج همت و اکبر زجاجی وقتی رفته‌اند جزیره با ببینند، هر دو با گلوله خمپاره شهید شده‌اند. مانده‌ام حاج همت رفته بود چه چیزی را در جزیره ببیند. به نظرم من نمی‌بایست می‌گذاشتند چنان فرماندهی به آن جزیره شوم برود؛ جزیره‌ای که زیر آتش عراق داشت زیرورو می‌شد. اما افسوس که رفت و چنین از دست رفت. انگار عراق هم می‌دانست که کارها با رفتن همت می‌خوابد و همه‌چیز بسته به وجود عالی حاج همت است. آن بحث‌های قرارگاهی نشان می‌داد که یک عده روی بعضی مسائل حساس شده‌اند. به‌هرحال، سردار خیبر حاج‌همت، و علمدار خیبر، زجاجی و بسیاری از بسیجیان دلار مثل احمد حاج‌خانی و امیر عطری را از دست دادیم، مردی که هیچ‌وقت نگفت مسئول پرسنلی است، گمنام عقب کامیون سوار شد و به معرکه آمد؛ مردی که همسرش و پدر و مادرش را سال‌های سال چشم‌انتظار گذاشت؛ مردی که از غربت سینه‌زنی و عزای حسینی دفاع کرد. بدون ادعا و بااخلاق خوش، آبروی خیلی‌ها را حفظ کرد و گره‌گشا بود. یاد او و همه دلاوران به خیر.
آن‌روزها مراسم تشییع و ختم شهدا و عیادت مجروحان، برنامه روزمره زندگی‌ام بود. آن ایام، شهر و کشور، بوی عشق می‌داد. ذکر و توسل، همه‌جا برقرار بود. خدمت، جزو امور زندگی‌ مردم بود.
یک روز رضا پوراحمد گفت: «عده‌ای از بچه‌ها هیأت درست کرده‌اند. امشب بریم آنجا.»
شب باهم به پاچنار رفتیم. یک خانه کوچک و صدای دل‌نشین و سوزناک داوود عابدی و حاج حسن عابدی از هیأت محبان‌العباس که با محمود ژولیده در جماران هم‌پست بودند، محفل گرمی به وجود آورده بد. آخر جلسه، محمود ژولیده، ذکر دل گفت. ذکر یا علی مدد را داوود عابدی در آخر خواهند. آنجا برای اولین بار سیمای مردانه غلام غلیاف، اصغر ارس، مجتبی درودگر، مجید شیخ‌وند، سید محسن موسوی، رضا امید علی، علی رمضانی و بسیاری از دلاوران دیگر را زیارت کردم و مقدمه هم‌سنگری‌ام در عملیات بدر در گردان میثم برپا شد.
در همان ایام، از طریق بچه محل‌مان، سیدمحمد کشفی، شنیدم که گردان میثم دوباره احیا شده است. عزیز رحیمی و سید اصغر معصومی ـ از بچه‌های شمیران ـ و سید ابوالفضل کاظمی مزدآبادی که رفیق قدیمی و هم‌مرامم بود، پرچم‌داران میثم شده بودند.
انتهای پیام/فارس
 


کد مطلب: 436811

آدرس مطلب: https://www.taftanema.ir/news/436811/می-خواهم-خودم-قاطی-بسیجی-ها-کنم-بساطم-جمع-کردم-رفتم

تفتان ما
  https://www.taftanema.ir