فرماندهای که در خیبر نیروی عادی شد
7 اسفند 1395 ساعت 12:25
سید جون، ما دنبال منصب نبودهایم و نیستیم. با کسی معامله نکردهایم که امتیاز بگیریم. به ما بگن کفش جفتکن، میگیم «یاعلی»، بگن فرمانده شو، میگیم «یاعلی». بگن برو کنار، میگیم «یاعلی».
به گزارش سرویس باشهداتفتان ما
کتاب بسیار خواندنی «کوچه نقاش ها» در سال 1389 شمسی وارد بازار کتاب شد و طی مدت کوتاهی جایگاه ویژه ای را در میان آثار مکتوبِ حوزه دفاع مقدس به خود اختصاص داد. این کتاب، خاطرات خواندنی تنها فرماندهی گردان بسیجی و داوطلب از «لشکر 27 محمد رسولالله (صلوات الله علیه و آله)» است؛ «سید ابوالفضل کاظمی» که در چندین عملیات به صورت نیروی آزاد شرکت داشته و در عملیات کربلای 5 و 8 در کنار شهید «علی اصغر ارسنجانی»، فرماندهی «گردان میثم تمار» بوده است.
آنچه پیش روی شماست روایت عملیات خیبر است از زبان این رزمنده عزیز که میگوید:
****
اویل بهمن 1363، وقتی بود عملیات آمد، به دو کوهه رفتم. در ایستگاه اندیمشک، سید ابوالفضل کاظمی از روی بزرگواری آمد پیام. ایشان از طریق سعید مجلسی خبردار شده بود که به منطقه میآیم. برای همین، به اتفاق عباس پوراحمد و عباس رضاپور به ایستگاه قطار آمد و از حقیر استقبال کرد و از آنجا به اتفاق هم به موقعیت گردان میثم رفتیم.
سید ابوالفضل کاظمی هم از آن فرماندهان قَدَر و کار بلد جنگ بود. بچهی خیابان باغ بیسیم و تقریباً با اصغر ارسنجانی هم محلی بود. من از حوادث انقلاب با ایشان آشنا بودم و به کفایت و لیاقتش در فرماندهی ایمان و اعتقاد داشتم. در اردوگاه شهید بروجردی، حاج عبدالحمید همتعلی، مجتبی هادیان، حجت امیر صوفی، علی رمضانی، اکبر پشت کوهی، سعید طوقانی و ... که همه از مشتیها و بچههای قدیم محلمان و تهران بودند، جمع صمیمی و یکرنگی تشکیل دادند. روزگار اینطور رقم خورده بود که ناخودآگاه بچههای نترس و بیکله و اهل دل و عشق میآمدند به گردان میثم. آن جمع، صفای خاصی داشت که من در هیچ یک از چادرها و گردانها ندیدم. البته همهی گردانها خوب بودند. دل پاک داشتند و نیت خیر. از جانگذشته و برای جنگ و شهادت آمده بودند. گردان میثمیها میبایست خلق و خویشان به هم میخورد تا زیر یک سقف جمع بشوند. بیشرشان بچهی تهران و داش بودند؛ جسور و شجاع و قاعده ناپذیر همهشان اهل روضه و نوحه و سینهزنی و ارادتمند به اهل بیت بودند. اهل عشق و صفا بودند. پس منصب و فرماندهی و مسئولیت نبودند. گردان میثم یعنی برای عشقت زندگی کن. رو این حساب، خود به خود مداحان معروفی مثل محمود ژولیده، جذب گردان میثم شدند.
محمود، بچهی گذر لوطی صالح بود؛ جیگردار و با معرفت و شیفتهی اهلبیت؛ خوشرخ و خوشدهن. ما از قدیم با هم به هیئت پاچنار میرفتیم. عباس پوراحمد، رضا پوراحمد و اصغر ارسنجانی، حسین طاهری و رضا میرکمالی، عشقبازان حرفهای میثم بودند. هم مداح بودند و هم اهل دل.
اولین روز، بعد از مراسم صبحگاه، و لولهای افتاده بود تو بچهها صدای گوسفند میآمد و بگیر و ببند و قاهقاه خنده و «اصغر اَرَس، خیلی خَرَس» و تیکهها و شوخیهایی که بچهها برای هم میآمدند.
آن روزها مد شده بود که تا به هم میرسیدیم، میگفتیم: من خَرِتم.
روزی یک روحانی به گردان میثم آمد. بچهی شاهعبدالعظیم بود؛ میانسال و نیمچه تپلی. موقع نماز، عمامهاش را میگذاشت روی سر، و در مواقع دیگر با لباس خاکی و بدون عمامه قاطی بچهها میشد و با آنها گرم میگرفت. وقتی دید من یک نمه حرمت دارم پیش بچهها، آمد سراغم و پرسید: «آقا سید، این حرفها چیه مد کردهاید؛ من خَرِتم؟»
در جوابش گفتم: «شما اگر میخوای تو گردان میثمیها رسوخ کنی، باید با فرهنگشون آشنا بشی. باید بلد باشی چطور با اینها باشی.»
ـ فرهنگ خودشون دیگه چیه؟
ـ باید بری تو جلدشون. باید مثل اینها زندگی کنی. بچهی تهرون، موعظه نمیپذیره. ما تو تهران علما داریم. درویش و مراد داریم که خبره هستند در عرفان و علم و عشق. مثلاً حاجآقا حقشناس و آسیدعلیآقا نجفی که اولیاءالله و صاحبنفس هستند. خوراک معنوی میدن. ما دردهایمان را پیش اینها درمان میکنیم. حرف آنها را میخونیم.
ـ مگر علمای شما چی میگن؟
ـ آنها به جای حرف زدن و موعظه کردن، اول خودشون عمل میکنند و شما عرفان عملی رو میبینی. معجزه رو تو عمل و کردار و حرفشون میبینی و میشنوی. مثلاً وقتی میرفتیم پیش آسیدعلیآقا و میگفتیم «یک ذکر به ما بده» ، میگفت: «روزی صدبار بگو من خرم تا کبرت بریزه.»
ـ حالا من باید چه کار کنم؟
ـ اولین کار اینه که صبح با ما به زورخونه بیایید و ورزش کنید.
فردا صبح، خودم لنگ را برای حاج آقا گره زدم و بردمش داخل گود زورخانه. کمکم نرمش دادم و حاج آقا تکانی خورد؛ اما نمیتوانست میل بگیرد. تا میل را دادم دستش، زانو زد و نشست. بعد حاجآقا کنار گود ایستاد و ما شنا رفتیم؛ شنای پاباز و شنای پابسته و خوابیده.
سعید طوقانی پهلوان کوچک و عباس دائمالظهور، اوستای ضرب و ورزش باستانی بودند. آنها نوبتی ضرب میزدند و اوستاها، نرمش پاتبریزی و پاکرمانشاهی میکردند. میرفتند عقب و میآمدند جلو و یک رباعی خراباتی میخواندند.
وقتی مرشد گفت «علی»، همه پیچ کردیم و بلند شدیم تا کار را به آخر برسانیم. یعنی بار دیگر آهسته نرمش کردیم تا بدن گرم بماند. آخر کار خمیرگیری بود و دعای مشتی و باحال محمدولی کاظمی که میگفت: الهی بیایمون از دنیا نری. الهی از سرازیری قبر روسیاه نری... و صلوات و پایان ورزش.
کمکم حاجآقا خوشش آمد و با ما رفیق شد. صبحها میامد زورخانه، قاتی بچهها، تا عاقبت تو دل بچهها جا گرفت.
داوود عابدی یکی دیگر از یلان و داشهای گردان میثم بود. او با صدای رسا و فشنگی روضه میخواند و با لهجهی اصیل تهرانی و بسیار تودلی دعا میکرد. بچهها به داوود میگفتند: «داوود غزلی». او یک بار هم ابرام هادی را زیارت نکرده اما مریدش شده بود. هر وقت مرا میدیدی، از پهلوانی و مرام و مسلک ابرام میپرسید. میخواست مثل ابرام داش بشود. گیوهی نوکتیر میپوشید. شلوار کردی تن میکرد و کلاه کف سری میگذاشت. اینجوری، بسیار خوش رختر میشد.
داوود، یک تسبیح سندلوس اعلا داشت که هر روز صبح، با یک تکه چوب مخصوص بهش روغن میزد تا شفاف و براق بماند. داوود از عملیات والفجر چهار به گردان میثم آمد و من هر وقت او را میدیدم این تسبیح سندلوس دستش بود.
کمکم زمزمهی عملیات پیچید و توجیه عملیاتی و شناساییها بیشتر شد. معلوم شد نام عملیات، بدر و خود عملیات، چیزی شبیه خیبر و ادامه آن است. نیروهایی که در خیبر بودند، راه و چاهش را خوب میدانستند و تقریباً توجیه بودند. عقبه و نقطهی رهایی برایشان معلوم بود. عراق اما روی منطقه حساس شده بود و معلوم نبود این بار چطور عمل میکند؛ به ما راه میدهد یا نه.
نیمهی اسفندماه، یک شب با اتوبوس به عقبهی جفیر رفتیم. نزدیک سحر به جفیر رسیدیم که چادرهاش آماده بود. آنجا دیگر آموزش و رزم شب وجود نداشت؛ چون به خط مقدم نزدیک بود. نماز را در چادر میخواندیم و بیرون از چادر تجمع نداشتیم. رسم و رسوم و کارهای اداری در گردانها انجام میشد؛ مثل تحویل وسایل به تعاون لشکر و گرفتن رسید، نوشتن وصیتنامه و از این حرفها که هیچ یکاش در مرام من نبود. همیشه نیروی آزاد بودم و هیچ وسیلهی شخصی نداشتم. شخصیترین وسیلهام، پلاکم و دستمال ابریشمی و انگشتریام بودند که آنها هم به جانم بسته بودند و همه جا میبایست ردم میبودند.
مرحلهی اول عملیات، نوزدهم اسفند شروع شد و خط شکسته شد. شب دوم عملیات، نوبت گردان میثم بود که به خط بزند.
صبح روز دوم عملیات، حقیر به اتفاق محمود ژولیده و داوود عابدی به چادر گردان ابوذر رفتم. فرمانده گردان ابوذر، محمد نورینژاد بود. ابوذریها هم بیشترشان مشتی و قوارهدار بودند.
رفته بودیم از حسن بهمنی و کاظم رستگار خبری بگیریم. آن روز، بهمن نجفی هم آمد. او زمانی فرمانده تیپ بود، و حالا مثل من، عین یک سرباز ساده آمده بود بین نیروهای ابوذر. وقتی دور هم نشستیم، داوود یک غزل خراباتی خواند و عشق و حال کردیم.
از بهمن پرسیدم که خبری از حسن بهمنی و کاظم رستگار دارد یا نه. جواب داد: «حسن بهمنی و کاظم رستگار ناصر شیری، امروز اینجا بودند. هر سه به صورت نیروی آزاد و بسیجی آمدند به گردان ابوذر تا در عملیات بدر شرکت کنند.»
عصر آن روز، یک مجلس عزا و روضهخوانی برای امام حسین دست داد. محمود ژولیده و داوود عابدی روضه خواندند. تو شلوغی و سینهزنی، یک نفر صدایم زد و گفت:
ـ کاظم و حسن بهمنی، پشت چادر هستن. اگر میخوای ببینیشون، بیا.
گفتم: «باید صبر کنید روضه تموم بشه.»
چند دقیقهی بعد، گریهها شد و حالی بهمان دست داد! بلند شدم و آمدم بیرون. دیدم کاظم و حسن دارند میروند.
صدایشان کردم، برگشتند. سلام و علیک کردیم و به زور آوردمشان توی چادر.
عباس پوراحمد برایمان چای آورد.
حسن خیلی گرفته و پریشان به نظرم آمد. ازش پرسیدم: «چرا نیروی آزاد شدهای؟ تو فرماندهی کاربلد و قدر هستی. باید مسئولیت بگیری تا کارها پیشبره...»
ـ سید جون، ما دنبال منصب نبودهایم و نیستیم. با کسی معامله نکردهایم که امتیاز بگیریم. به ما بگن کفش جفتکن، میگیم «یاعلی»، بگن فرمانده شو، میگیم «یاعلی». بگن برو کنار، میگیم «یاعلی». اما من خواستم به اینها بگم «فکر نکنید ما نمیفهمیم». ما مرد جنگیم. آمدهایم بجنگیم؛ اما تو شیوهی جنگیدن، با شما حرف داریم. شما باید آموزشرو گسترش بدید. سنگرسازی و دفاع شخصی رو گسترش بدید. تیراندازها باید درست و اصولی آموزش ببینند. باید روی حساب و کتاب کار کنید.
نیمساعتی بحث شد و از دردهای دل برای هم گفتیم. حرفهای حسن بیشتر درباره جنگ و شیوه عملیات بود. وقتی خواست بروند همدیگر را بغل کردیم و حلالیت طلبیدیم و حسن با حالی زار و خراب رفت. خراب بود؛ چون عاشق بود. عشق هم که نام و ننگ نمیشناسد، روح حسن دیگر در جسمش نمیگنجید. هیچ کس در آن برهه او را درک نکرد و نشناخت. حسن چنان بریده بود و چنان حالتی داشت که پیدا بود برگشتنی در کارش نیست.
بعد از رفتن حسن، به چادری که بچهها نوحه میخواندند، برگشتم. داوود، آخر شب، روضهی حضرت ابوالفضل را خواند و تا زمان حرکت به طرف خط مقدم، همهمان بیدار بودیم.
موقع عملیات دیگر دستمال ابریشمی و چفیه داشتن برایم فرقی نداشت. گیوه یا پوتین، هرچه گیرم میآمد، میپوشیدم. آب از سرم گذشته بود. فقط میخواستم بزنم به خط. حتی دنبال قمقمه و سلاح هم نبودم. بیسلاح میرفتم و هرچه پا میداد، میزدم؛ نارنجک، آرپیجی و ... فقط میخواستم بجنگم.
نصف شب، سوار کامیون شدیم و نزدیک صبح رسیدیم لب آب. قایقها آماده بود. قبل از این که سوار قایق شویم، تو دل تاریکی، روبوسیها و حلالیتطلبیها را انجام دادیم. من یک بادگیر سبز پوشیده بودم و کلاه کفسری و چکمهی پلاستیکی که تا زیر زانو میرسید.
میثم غفاری که قهرمان چرخ زورخانه بود و چشمهای سبزی داشت، یک گوشه، ساکت ایستاده بود و بچهها را تماشا میکرد.
یکییکی سوار قایقها شدیم. قایقها، هم پارویی بودند و هم موتوری. هر قایق حدود دوازده نفر جا داشت؛ اما ما به تیمهای هشت نفری تقسیم شدیم. همهمان زیر لب شعری زمزمه میکردیم:
ـ آن حسینی که خدا کرده دو صد تحسیناش
او امیر است و بود خلق جهان مسکیناش
آب، مهریهی زهرا و لب شط فرات
تشنه جان داد که تا زنده بماند دیناش...
همه جا ساکت بود و فقط صدای زمزمهی بچهها میآمد. در دل تاریکی و آبراه راه افتادیم. هنوز از لب آب دور نشده بودیم که یکدفعه نمیدانم از کدام طرف، یک مشت تیر تراش زدند روی آب. سرمان را دزدیدیم و چسبیدیم به کف قایق. انگار سنگر کمین عراقیها همان نزدیکی بود و ما خبر نداشتیم. کار خدا، تیرها از بغل قایق رد شدند و تلفات ندادیم. مسیری که ما از آن میرفتیم، معبری بود که قبلاً نیروهای اطلاعات عملیات زده بودند و ما فقط میبایست در همان مسیر میرفتیم اگر چپ و راست میرفتیم، ممکن بود قایقمان به مین برخورد کند.
انتقال نیروها به ساحل جنوبی جزیرهی مجنون، تا نزدیک غروب فردا طول کشید.
وقتی قایق ما به لب و ساحل جزیره رسید و از آن پیاده شدیم، گفتند باید تا تاریکی کامل هوا صبر کنید.
بچههایی که قبل از ما رسیده بودند، با سرنیزههایشان، سنگر و حفره روباهی کنده بودند تو سینهکش سیلبند و در آن پناه گرفته بودند. بعضیها خوابیده بودند و بعضیها گپ میزدند و با هم پچ پچ میکردند.
کنار یک خاکریز، جنازهی هاشم حمامی، مسئول حمام گردان، افتاده بود. تیر مستقیم خورده بود به سرش و بچهها منتظر بودند قایقی آن را ببرد عقب. هاشم، بچهی ته غیاثی بود. مهدیپور هم مجروح بود. بعدها فهمیدم تا عقبه دوام آورده بود بعد شهید شده.
نزدیک ساعت 11 بلند شدم تا یک گشتی بزنم و اطراف نیزارها را ببینم. رفتم لب پد و یکدفعه وسط نیزارها، شبح یک قایق را از دور دیدم. چند نفر هم در آن بود. آرام آرام میآمد و گاهی به چپ و راست میچرخید. انگار راه را گم کرده بود. کمتر از دویست متر با آن فاصله داشتم. میچرخید دور خودش؛ اما جلو نمیآمد. احتمال دادم تو سیم خاردارها گیر کرده باشد. آمدم جلوتر، لب لب آب و آهسته، طوری که بشنوند به آنها گفتم: «یک جا وایستید. تکان نخوردیم. من هست. تکان بخورید؛ عمل میکنن.»
آنها گوش کردند و سر جایشان ماندند. رفتم و بچههای اطلاعات را پیدا کردم. اطلاعاتیها با قایق رفتند و آنها را آوردند. وقتی قایق رسید، دیدم چند تا از بچههای گردان میثم هستند که جا ماندهاند.
ساعت 11:30 شب، سید ابوالفضل کاظمی آمد پیشم و گفت: «سید، بیا بریم یک جایی، کارت دارم.»
باهاش رفتم کمی آن طرفتر از خاکریز. گفت: «سید، یک چیزی هست که روم نمیشه بهت بگم.»
ـ نه، بگو؛ طوری نیست.
ـ ما الان میخوایم چند کیلومتر پیاده راه بریم. تو با این پات جا میمونی.
ـ نه، میآم. این همه راه آمدهام با شما باشم.
ـ گفته باشم؛ خیلی راهه. شوخی نیست.
و بعد کنار بچهها برگشتیم.
نیم ساعتـ سه ربع بعد، بچهها را جمع کردیم پشت خاکریز.
یکدفعه یک نفر آهسته صدایم زد: «آسیدابوالفضل، آسیدابوالفضل...»
برگشتم و دیدم داوود عابدی است. گفتم: «چیه داوودجان؟»
ـ دوست داری با چه ذکری بریم تو عراقیها؟
ـ هرچی شما دوست داری.
ـ شما ساداتی. ما رو دست سادات نمیچرخیم.
ـ حالا یک چیزی شما بگو.
ـ من دلم میخواد بگم «حیدر».
ـ یاعلی.
ـ بیا بشین پیش من؛ میخوام دم آخری روضهی مادرت زهرا رو بخونم.
و داوود نرم نرمک شروع به خواندن کرد. بچهها یکی یکی آمدند و دورمان جمع شدند. حسین عزیزی، اصغر ارس، اصغر کلاهدوز، عباس رضاپور، سعید طوقانی، محمود عطا، حاج همتعلی و ...
سید ابوالفضل شاکی شد. آمد طرف ما و گفت: «بابا، چه خبره؟ یواشتر. الان همهمون لو میریم.»
آخرش داوود خواند:
ـ اگر از کوی تو ای دوست برانند مرا
باز آیم به خدا گرچه نخواهند مرا
شدم ای دوست، سگ قافلهی درگاهت
به امیدی که به کوی تو رسانند مرا
همهمان گریه کردیم. به دلم افتاد داوود رفتنی است. واقعاً آسمانی شده بود. از رخش پیدا بود. نگاهش کردم. شانهاش را از تو جیبش در آورد و ریشش را شانه کرد.
گفت: «داوود، انگار ملاقاتی داری.»
گفت: «امشب میخوام حقم رو بگیرم، سید!»
دور و بر ساعت 12، تو سکوت کامل و به ستون راه افتادیم.
یک جایی اسدالله پازوکی را دیدیم. عراقیها ازش پهلو گرفته بودند و بچهها داشتند با سرسختی مقاومت میکردند. اما تک و توک تیر میخوردند و میافتادند. بچهها میگفتند که عراقیها تو کانال هستند و دوربین مادون قرمز دارند.
عزیز رحیمی، پرچمدار گردان، و سید ابوالفضل کاظمی که معاونش بود، رأس ستون میرفتند و بچهها پشت سر اینها. اوایل، من جلو بودم کمکم پام درد گرفت و از ستون جا ماندم. بچهها آمدند و از من گذشتند آتش داشت تند میشد و دلهره میآورد. ما به طرف یک خاکریز نعل اسبی میرفتیم. قرار بود عمار از بغل آب عمل کند، میثم از راست نعل اسبی و ابوذر از سمت چپ. صد متر جلوتر از خاکریز نعل اسبی، عراق ستونی از تانک چیده بود. آنجا آنقدر درد پایم شدید شد که از گروهان سوم هم جا ماندم و رسیدم به ته گردان. این پا دیگر تنهام را نمیکشید. ستون داشت دور میشد و من به نفس نفس افتاده بودم.
لنگان لنگان ادامه دادم. کمی جلوتر دیدم دو ـ سه نفر حلقه شدهاند. رفتم طرفشان و دیدم سعید طوقانی افتاده، تیر دوشکا به شکمش خورده و از پشت، زخمی ببه اندازه دو تا کف دست دهن وا کرده بود و شر شر خون میریخت. سعید درد میکشید و به سر و سینهاش چنگ میزند و خودش را میکَند و میگفت: «یا حسین، یا حسین...»
نشستم، دستم را زیر سرش گذاشتم و گفتم: «سعیدجان، طوری نیست، الان بچهها میبرندت عقب.»
دستم را گرفت و گفت: «یا حسین، یا حسین، دیدی ما نامرد نیستیم.»
تو حال خودش نبود. داشت شهید میشد.
امدادگر آمد، زد پشتم و گفت: «پاشو، پاشو برادر، داره تمام میکنه.»
یک بار دیگر روی سرش دست کشیدم و بلند شدم. چند لحظه به صورتش نگاه کردم و رفتم. دیگر رمق نداشت. نفس آخر را میکشید. آن سن و سال کم و رخ بچهگانهاش، مثل یک مرد و پهلوان رفت.
جلوتر رفتم و دیدم باز بچهها حلقه شدهاند دور یک نفر. رفتم پیششان و دیدم داوود است! تیر دوشکا به شکمش خورده بود. چمباتمه بود و میلرزید. قبضهی آرپیجیرا ستون کرده بود زیر دستش و به آن تکیه داده بود. تمام لباسش را خون گرفته بود. بچهها تا مرا دیدند، گفتند: داوود، داوود، ببین آسیدابوالفضل آمده.
سر داوود روی قبضه بود و نمیتوانست بلندش کند. فقط گفت: «یا علی... آسیدابوالفضل، دیدی من مسافر شدم؟»
گفتم: «سلام منو به مادرم فاطمه برسون، داوودجان.»
جملهای زیر لب زمزمه کرد. نشستم کنارش و دستم را روی شانهاش گذاشتم. سرم را بردم بیخ گوشش. گفت: «سید، آنجا منتظرت هستم!». بغلش کردم و ماچش کردم. وقتی بلند شدم، یکوری افتاد روی زمین و شهید شد.
بچهها رفتند. من آخرین نفری بودم که داوود غزلی را تنها گذاشتم و رفتم جلو.
قرار نبود آنموقعها درگیر بشویم. میبایست تا وسط جزیره میرفتیم تا به نقطهی رهایی برسیم. من از بغل یک نیمچه خاکریز رد شدم و باز جا ماندم و تنها شدم؛ اما خوب که جلو را نگاه کردم. شبح آدمها و ستون نیروها پیدا بود که داشت دور میشد. یواش یواش و دولا دولا پیش رفتم. نفسم گرفته بود.؛ اما نمیخواستم از ستون جا بمانم و سرانجام ستون بچهها را پیدا کردم و دیدم پشت یک خاکریز نشستهاند و ساکتِ ساکت هستند. یکی از بچهها آهسته صدایم زد و گفت: «بیا. با کمین عراقیها 50 متر فاصله داریم.»
بقیه با دست بهش اشاره کردند که ساکت باشد و بنشیند.
نشستیم. یک مقدار نفس گرفتم و باز خیلی نرم از بغل بچهها رفتم سرستون. محمود ژولیده را رد کردم و هنوز به سر ستون نرسیده بودم که یکدفعه توی تاریکی، پنج ـ شش نفر از پشت خاکریز ریختند پایین و دوباره تاریکی گم شدند. خیلی ترسیدیم. آب تو گلویمان خشک شد. اینها کی بودند؟ خودی بودند؟ عراقی بودند؟ تاریکی شب، خودش دلهره میآورد. گلنگدن کشیدیم؛ اما چون دستور تیر نداشتیم، شلیک نکردیم. ممکن بود بزنیم و آنها خودی باشند. هنوز هم این سؤال در ذهنم هست آن پنج ـ شش نفر که بودند.
چند دقیقهی بعد گفتند: حرکت کنید.
دولا دولا و آهسته و بشین پاشو رفتیم جلو. باز هم به وسط ستون و کمکم به آخرهایش رسیدم. دستور ها دهن به دهن به گوش ما میرسید.
به جایی رسیدیم که سمت چپمان خاکریز بود؛ خاکریزهای کوتاه و پشت سر هم. پشت یکیشان، چند تانک چیده بودند. 50 متر با خاکریزی که تانکها پشتش بودند، فاصله داشتیم و خیلی قشنگ عراقیها را میدیدیم. آن جا از طریق بیسیم فهمیدیم که گردان عمار جلوتر از ما زمینگیر شده؛ غافل از این که عمار سمت دیگری مستقر بود و ما این را نمیدانستیم.
ما تغییر مسیر دادیم؛ به طوری که تانکها را دور زدیم. اگر میگفتند بزنیدشان، آنجا بهترین جا و البته بهترین وقت برای شکارشان بود؛ اما گفتند هدف تانکها نیست و باید به آخرین حد خودی برسیم و جاپا بگیریم.
نزدیک آخرین خاکریز، به صورت دشتبان پخش شدیم. یک نفر گفت: «برادر، ذکر خدا، صلوات. نماز صبح است.»
هرکس هرجوری می توانست نمازش را خواند. این فرصتی بود تا باز خودم را به سرستون و جلو برسانم. رفتم پیش سیدابوالفضل. هنوز چند قدم نرفته بودم که یکدفعه صدای شنی تانک را شنیدم و پشت بندش لولهی تانک را دیدم که از پشت خاکریز بالا آمد. همانجا نشستم و چسبیدم به خاکریز.
تان سریع آمد بالای خاکریز و یک گلولهی مستقیم زد وسط ما و درگیری در بدترین جای ممکن شروع شد. تانکها دورمان بودند؛ هم پشت سر، هم جلو آمدند یکوری شدند روی خاکریز مثل ماشینی که میخواهد چپ کند، بالا و پایین میرفتند و میزدند.
سیدابوالفضل گفت: «بچهها، بلند شید بیایید پشت این خاکریز.»
همین که بلند شدیم، دوشکا سرش را گرفت طرف ما و درویمان کرد. آنهایی که سرستون بودند، سیدابوالفضل و رمضانی، از پشت سوراخ سوراخ شدند و افتادند. همه را درو کرد. آنها سپر ما شدند و ما ریختیم پشت خاکریزی که سیدابوالفضل گفته بود.
زد و خورد شروع شد. تانکها بودند و ما بودیم. نفری آنجا ندیدیم هرچه نگاه کردیم، تانک بود و دوشکا.
ادامه دارد...
پاسداشت سی و سومین سالگرد عملیات خیبر/۱۲
انتهای پیام/فارس
کد مطلب: 436877
آدرس مطلب: https://www.taftanema.ir/news/436877/فرمانده-ای-خیبر-نیروی-عادی