این‌ بار می‌خواهیم برویم توی دهان اژدها

16 اسفند 1395 ساعت 10:30

مهدی زین‌الدین، فرمانده لشکر صحبت کرد: «باید آماده جهادی مشکل‌تر از جهادهای قبل شوید. این‌بار می ‌خواهیم برویم توی دهان اژدها و اژدها را از درون متلاشی کنیم. برخلاف عملیات‌های گذشته احتمالاً روز وارد عمل می‌شویم.»


به گزارش سرویس باشهداتفتان ما

عملیات خیبر یکی از عملیات‌هایی است که ساعت ها می توان از جوانب مختلف در مورد آن صحبت کرد و وقایع آن را مورد بررسی قرار داد. این عملیات که در زمستان سال 62 انجام شد عملیاتی در نوع خود منحصر به فرد بود که در ادامه این مطلب روایت علیرضا نوبری که در برشی از کتاب گردان خورشید خاطره حضور در این حمله را تعریف کرده، خواهید خواند:
                                                 ****
ظهر بین دو نماز مهدی زین‌الدین، فرمانده لشکر صحبت کرد. حسینیه سرتا پا گوش بود. حرف‌هایش بر دل و جان می‌نشست. در ضمن حرف‌هایش گفت: «باید آماده جهادی مشکل‌تر از جهادهای قبل شوید. این‌بار می ‌خواهیم برویم توی دهان اژدها و اژدها را از درون متلاشی کنیم. برخلاف عملیات‌های گذشته احتمالاً روز وارد عمل می‌شویم.» بعد از این جملات بود که شعار حسینیه را پر کرد و اشک‌های شوق جاری شد. شعار «فرمانده آزاده آماده،» بارها و بارها تکرار شد. مژده خوبی داده بود. همه منتظر بودند تا کاری کنند.
دو شب قبل از حرکت به سوی جفیر، ابوالفضل مهرابی، فرمانده گردان فتح به دیدن ما آمد و برای بچه‌ها صحبت کرد از شهدای عملیات محرم مخصوصاً شهید حسین شیرپور تجلیل کرد. ضمن سخنانش گفت: «به یکدیگر قول شفاعت بدید، قول بدید بدون همدیگر وارد بهشت نشوید.»
ایام فاطمیه بود. از من خواسته شد روضه بخوانم. برق‌ها خاموش شد. در فضای معنوی و آماده شروع کردم.
بتاب ای مه دلم از غصه خون شد بتاب ای مه که زهرا لاله گونه شد
بتاب ای مه که تا با روی نیلی بشویم در دل شب جای سیلی
بتاب ای مه حسن مادر ندارد حسین من کسی بر سر ندارد
گریه و شیون فضا را پر کرد. در حالت عادی هم نام فاطمه(س) بر جان آن‌ها آتش می‌کشید، چه رسد به ایام فاطمیه و نزدیک عملیات.
صبح روز بعد مهرابی را پشت فرمان تویوتا دیدم. داد زدم: «برادر مهرابی!» ایستاد. به او گفتم: «دیشب گفتی قول شفاعت بگیرید! من قول شفاعت می‌خواهم!» بوسیدمش و از او قول شفاعت گرفتم. ندایی از ته دلم می‌گفت: «آخرین دیدار است.» رادیو به مناسب عملیات‌های کوچک ایذایی فریب‌دهنده سرود حماسه «ای لشکر صاحب زمان آماده باش» را چندبار پخش کرد. این سرودها در آن اوضاع و احوال معنا و مفهوم دیگری داشت. مناسب حال ما بود. آن را زمزمه می‌کردیم و عزممان جزم‌تر می‌شد بچه‌های تعاون گفتند ساک، وصیت‌نامه و نامه‌های‌مان را تحویل بدهیم. هنوز وصیت‌نامه‌ام تمام نشده بود که مسلم مقدسی به سراغم آمد و گفت: «بیا عکس یادگاری بگیریم!» او دوربینش را به برادری داد و از ما عکس یادگاری گرفت که آن را خیلی دوست دارم.
همه منتظر عملیات بودند. برای شروع آن لحظه شماری می‌کردند. در هوای غبارآلود غروب اتوبوس‌ها آمدند. به خط شدیم تا سوار شویم، یکی از بچه‌ها که خیلی احساس نشاط می‌کرد در یک چشم به هم زدن دو سر چفیه‌ام را گرفت و محکم کشید، نمی‌توانستم نفس بکشم چون غافل‌گیر شده بودم، از دست او هم نمی‌توانستم فرار کنم کمی که گذشت چشم‌هایم تاریک شد و چیزی نفهمیدم. موقعی متوجه شدم که روی زمین دست و پا می‌زدم. وقتی که حالم بهتر شد، متوجه شدم که خلیل عارفی و رمضان ملکی آن بنده خدا را به شدت سرزنش می‌کردند.
ما را از پادگان انرژی اتمی به منطقه مرزی جفیر بردند. گردان پشت دژ مرزی مستقر شد. هر دسته در سنگری که برای استقرار یک تانک درست شده بود جا گرفت. ارتفاع دژ به دو متر و نیم می‌رسید که همه‌اش از خاک بود.
یک روز صبح با برادری در پشت خاکریز قدم می‌زدیم او گفت شب گذشته یکی دو ساعت نماز خوانده و یک دفعه امام زمان(ع) را جلوی خودش ایستاده دید. اصرار هم می‌کرد که کسی نباید از این قضیه بو ببرد. به قدری موضوع را با آب و تاب تعریف کرد که دروغش را باور کردم. به خودم گفتم من چرا آقا را زیارت نکنم؟ همان شب دو ساعتی نماز خواندم و آقا را صدا زدم، هرچه این طرف و آن طرف را نگاه کردم خبری نشد. رفتم خوابیدم. فهمیدم که زیارت آقا به این راحتی‌ها نیست!
همان روز علی رضایی، فرمانده گروهان کالک عملیات را برایمان توجیه کرد. قرار بود گردان ما از انتهای جزیره جنوبی عبور کرده و از جناح راست خاکریزهای مثلثی شکل باقی مانده از عملیات رمضان را تصرف کنند.
ماشین بلندگودار تبلیغات لشکر مرتباً اطراف ما این طرف و آن طرف می‌رفت و توجه آهنگران را برای تقویت روحیه بچه‌ها پخش می‌کرد: «یا رسول الله دعا کن خیبری دیگر رسید، کربلا آماده شو، کربلا آماده شو، کربلا آماده شو بهر حسین یاور رسید.»
پشت دژ جفیر یک شب امام جمعه وقت دامغان آقای نعیم‌آبادی و حاج سید محمود ترابی به دیدن ما آمدند برای‌مان سخنرانی کردند. ولی من آنقدر خسته بودم که همه‌اش چرت می‌زدم نتوانستم چیزی بفهمم.
یک روز صبح اول آفتاب، آفتابه را برداشتم و به طرف دستشویی حرکت کردم. یکهو سر و کله نه فروند هواپیمای دشمن در بالای سرمان ظاهر شد، به سرعت یک پهلو در چاله‌ای نشستم و به آن‌ها چشم دوختم؛ همان لحظه اول دو لول ضد هوایی ما را از کار انداختند و چند بار بالای سرمان مانور دادند و بمب‌هایشان را ریختند. قلبم تالاپ و تلوپ افتاده بود. هر لحظه منتظر بودم کارم تمام شود. با خودم گفتم: «مردم در حال نماز شهید می‌شوند ما را بگو آفتابه به دست!» انفجار بمب‌ها سر و صدای بسیاری درست کرد. فضا پر از گرد و خاک و دود شد. چند دقیقه طول کشید تا سر و صدا خوابید  و گرد و خاک هم برطرف شد حتی خون از دماغ کسی هم نیامده بود. شکر خداوند را به جا آوردیم و سجده شکر انجام دادم.
دو ساعتی به غروب آفتاب بود من و غلام‌حسن سلمانیان پشت دژ نشسته و صحبت می‌کردیم رمضان ملکی رفت بالای دژ دستش را بلند کرد و داد کشید: «اَاَاًاَاَ» فکر کردیم که دوباره سر و کله هواپیماها پیدا شده است. به سرعت رفتیم بالای دژ تا آنچه که او دیده است را ببینیم. بالای دژ رسیدیم ادامه داد: «ابوالفضل باوفا، علمدار لشکرم...!» پنج، شش بالگرد انتظار ما را می‌کشید.
به زور دوازده نفر در هر کدام چپانده می‌شدند تا پرواز کند. نوبت ما شد. سریع رفتم کنار پنجره نشستم تا بیرون را تماشا کنم و اگر هم هواپیماهای دشمن آمدند و ما را زدند. بدانم کجا شهید شده‌ام!
بیست دقیقه توی هوا بودیم. لحظات اضطراب‌آور بود. از بالا که نگاه می‌کردم آب بود و نیزار. اولین بار بود که هور را می‌دیدم. از تماشای آن سیر نمی‌شدم. بچه‌ها به هم می‌گفتند: «داریم وارد دهان اژدها می‌شویم!»
پس از نشستن هلی کوپتر از آن بیرون جهیدیم. آرپی‌جی را محکم گرفته بودم و ته دل با آن صحبت می‌کردم که: «مردانگی کن و مرا شرمنده شهدا نکن!»
آثار عملیات گردان‌های قبل همه جا پراکنده بود. بیشتر از هر چیزی جسدهای دشمن‌ نظرم را جلب می‌کرد، متلاشی و درب و داغان بودند. اطراف هر کدامشان هم کلی حشرات. بندگان خدا چه سرنوشت بدی داشتند. یکی از بچه‌ها جیب بلوز یک افسر عراقی با هیکلی تنومند و سیاه را باز کرد. کلاه‌اش نشان می‌داد که از نیروهای ویژه است که ترکش پاهایش را متلاشی کرده بود.
عکس‌های او را از کیف جیبی‌اش در آورد. دلمان برای زن و بچه‌اش سوخت. به صدام لعنت کردیم که بندگان خدا را به این روز انداخته. دو طرف جاده‌ای که در آن حرکت می‌کردیم از نی‌های بلند پوشیده شده بود. باید به قسمت انتهایی جزیره مجنون شمالی می‌رفتیم.
هر لحظه هواپیماهای دشمن ظاهر می‌شدند و بمب می‌ریختند. تقریباً بچه‌ها نسبت به هواپیما و بمب بی‌تفاوت شده بودند. هم و غم آنان رفتن بود و رفتن.
هواپیماهای عراقی از هلی‌برد بقیه بچه‌های گروهان جلوگیری کردند برای همین آن‌ها با قایق موتوری خودشان را به ما رساندند. حسین خطیری که از بچه‌های شوخ و سر زنده بود گفت: «شما رفتید آنقدر هواپیمای دشمن آمد که بالگردهای ما فراری شدن، تدارکات هم برایش مان کیک لی‌لی‌پوت آورد. آره می‌خواستن هلی‌بدن، لی‌لی دادن!»
هنوز منزل نرسیده، شروع به سنگر کندن کردیم. هوای اسفند ماه جزیره مثل بهار بود. شب‌ها سردتر و خوف‌ناک‌تر از روزها. صدای انفجارهای مختلف آرامش حیوانات جزیره را به هم می‌زد. وقتی صدی قورباغه‌ها، پرندگان مختلف و انفجارها در هم می‌آمیخت غوغایی بپا می‌شد.
یک شب من و علی رضایی روی دکل دیده‌بانی رفتیم، از روی دکل بجا مانده در شب جاده بصره بغداد به خوبی نمایان بود.
فردای آن روز وقتی فهمیدم که از چند متری دستشویی عراقی‌ها که در آب قرار داشت آب خوردیم، حالمان به هم خورد.
وقتی بچه‌ها از خط می‌آمدند، چهره‌هایشان عجیب و غریب بود. سر و صورت خاک‌آلود، رنگ زرد و پژمرده، چشم‌ها به گودی افتاده و لباس‌ها خاکی و سیاه. حجم آتش و انفجار و دود و گرد و خاک چهره‌ها را سریع عوض می‌کرد.
پاتک‌های پی در پی عراق برای دو طرف خسارات بسیاری داشت. آن‌ها به هر دری می‌زدند تا جزایر را پس بگیرند. ولی محال بود. می‌گفتند امام فرموده باید جزایر حفظ شود.
درگیری با شدت هر چه تمام در قسمت‌هایی از جزایر ادامه داشت و تلفات دو طرف زیاد بود. محل استقرار ما در کنار اسکله‌ای بود که برای تخلیه شهدا و مجروحین در نظر گرفته شده بود. تقریباً هر دو ساعت یکبار قایق‌ها شهدا را به عقب می‌بردند.
در سومین شب وقتی پست نگهبانی محمود وحیدی تمام شد؛ موقع خواب متوجه شد که یک نفر بدون پتو خوابیده. به او گفت: «برادر یخ می‌کنی. بیا با هم زیر یک پتو بخوابیم!». صبح وقتی از خواب بلند شد و رفیقش را برای نماز صدا زد، از سر و روی خونی‌اش متوجه شد جنازه یک شهید است! بچه‌ها وقتی دیدند یکی از وسط شهدا با پتو در حال فرار است تعجب کردند. آن موقع قضیه را وحیدی تعریف کرد.
صبح آن روز حسین علی‌سفیدیان بین شهدا قدم می‌زد تا بچه‌های آشنا را شناسایی کند. یکباره فریاد زد: «این یکی نفس می‌کشه!» آن پاسدار مجروح هم دستش را کمی بلند کرد تا موضوع را تأیید کند هر چند که حال حرف و حرکت را نداشت. امدادگراها سریع رفتند سراغش و او را منتقل کردند.
همه جا فاصله مرگ و زندگی یک لحظه است ولی آنجا بین بودن و نبودن فاصله‌ای نبود. بودن یعنی شهید شدن و به خدا پیوستن و جاودانه شدن. آنجا محل شهادت بود. کاری سخت‌تر از شهادت، شهادت که آسان‌ترین و شیرین‌ترین بود.
غروب آن روز شش کمپرسی آبی رنگ غنیمت گرفته شده از راه رسید. بچه‌های گردان ما، موسی‌بن‌جعفر(ع) سوار شدند. همه ذکر می‌گفتند و ناهمواری‌های راه که محل اصابت گلوله بود سبب می‌شد کامیون حرکات گهواره مانند داشته باشد. بعضی‌ها هم در این شرایط چرتشان می‌برد. پس از یک ساعت در محوطه‌ای دایره شکل که اطرافش خاکریز بود پیاده شدیم.
پس از خواندن نماز و خوردن غذای شب راه افتادیم. هوا به شدت تاریک بود. یکباره پایم در چاله‌ای رفت و زمین خوردم. هر لحظه هم آتش دشمن شدت می‌گرفت. قدری که رفتیم مواضع دشمن نمایان شد. بعثی‌ها با استفاده از نورافکن‌های قوی که مرتباً آن‌ها را به چپ و راست حرکت می‌دادند، مواظب بودند تا غافل‌گیر نشوند. چندبار هم خمپاره منور شلیک کردند که مثل روز همه جا روشن شد. مجبور بودیم بنشینیم. به چند صد متری دشمن رسیدیم، منتظر فرمان حمله بودیم. ظاهراً بعثی‌ها متوجه ما شده بودند. خیلی نگذشت که فرمان عقب‌نشینی صادر شد.
تا نزدیکی‌های اذان راه آمدیم و پس از نماز صبح خوابیدیم. با تابش نور خورشید بیدار شدیم و به سوی جزیره شمالی حرکت کردیم.
پس از آن که سه روز در سنگرهای بی‌سقف جزیره مجنون شمالی استراحت کردیم. گروهان ما کامیون سوار، عازم جزیره جنوبی شد. یک ساعتی جلو رفتیم حجم آتش دشمن ما را مجبور به پیاده شدن کرد. نیمه‌های شب تویوتاها آمدند و ما را تا نزدیکی خط مقدم بردند. مقداری که پیاده رفتیم. به خط رسیدیم. ما جایگزین نیروهای خوب زنجانی شدیم که چند پاتک سنگین عراق را پاسخ داده بودند.
جلوتر از خط کانالی به طول تقریبی 150 متر بود که در انتها به کانال دیگری می‌رسید که به موازات خط دشمن کنده شده بود، به عمق هشتاد سانتی متر و عرض هفتاد، هشتاد سانتی متر. دو دسته از گروهان ما که من هم جز آن‌ها بودم به آن‌جا رفتیم که رسیدیم، کوله و تجهیزات را باز کرده و با بیل و کلنگ شروع به تعویض و گود کردن کانال کردیم. تا صبح مشغول بودیم تا ارتفاع آن به 120 سانتی‌متر رسید.
وقتی هوا روشن شد. مواضع بعثی‌ها به خوبی نمایان گردید. آن‌ها در آماده‌باش بودند و چند بالگرد هم خطوط پدافندی‌شان را پوشش می‌داد. با محمدباقر خادم که کمکم بود همسنگر بودم. علی رضایی فرمانده گروهان و محمد علی قربانیان در سنگر کناری ما بودند. من و کمکی‌ام تا آنجا که می‌توانستیم و زورمان می‌رسید گلوله آرپی‌جی آورده بودند.
هر لحظه آنجا خاطره و مخاطره بود. آتش خمپاره‌های 60 آن‌ها لحظه‌ای قطع نمی‌شد. اگر لحظه‌ای توپخانه آن‌ها ساکت می‌شد، بچه‌ها می‌گفتند دارند عمله‌هایشان آن‌ها را پر می‌کنند.
شب تا صبح نخوابیده بودم تلاش زیاد برای سنگر کندن هم مزید بر علت شده بود تا پلک‌هایم سنگین شد و به خواب رفتم. گاهی که بچه‌ها از آن کانال تنگ می‌گذشتند حرف‌هایی که از روی ناراحتی می‌گفتند را می‌شنیدم ولی به روی خودم نمی‌آوردم تا آن که برادری با صدای بلند گفت: «اینو نگاه کن مثل این که روی تخت خوشخواب خوابیده، نه انگار که عراق زمین و زمان را به توپ بسته!» با حرف او به سختی پلک‌هایم را گشودم و به آن‌ها لبخندی زدم که مفهومش عذرخواهی بود و بلند شدم.
یکبار نیمه‌های شب علی رضایی آمد سراغم و گفت: «تیربارهای آن‌ها خیلی شلوغ کردن. برو جلو و خاموششان کن!» آرپی‌جی‌ام را برداشتم به همراه خادم از داخل یک شیار جلو رفتیم. این گونه به سوی دشمن رفتن اضطراب داشت. ولی احساس خوبی داشتم. پنجاه متری جلو رفتیم و پشت تانک از کار افتاده‌ای قرار گرفته و چند گلوله شلیک کردم. آتش آن‌ها خاموش شد. چند شب دیگر هم همین کار را کردیم.
عصر دو تا بالگرد عراق طول خاکریزشان می‌رفتند و برمی‌گشتند. از داخل کانال آ‌ن‌ها را زیر نظر داشتم. یکهو دیدم از بالای خاکریز عراق دو شی بزرگ مثل موشک به سمت ما می‌آید. آنچنان هیبت داشتند که بی‌اختیار کف کانال نشستم. آسمان را نگاه می‌کردم. دوتا فانتوم خودی بودند که از مأموریت برمی‌گشتند همان موقع بالگردها هم غیب‌شان زد.
از ارکان مهم هر دسته تیربارچی و آرپی‌جی زن‌های آن بود. تیرباچی دسته ما حسن امیری و حاج‌میرزا آقای شنایی بودند. میرزا آقا قوت قلب بچه‌های ما بود. فردی جا افتاده و با ابهت از بچه‌ها شنیده بودم که در ماجرای باشگاه افسران سنندج مثل یک فرمانده عالی رتبه درگیری را هدایت کرده بود. اثر تیر و ترکش بر سر و رویش نشان می‌داد که مرد جنگ است. همه برایش احترام فوق‌العاده قائل بودند.
یک شب بعد از مغرب با شلیک آرپی‌جی یکی از بچه‌های محلات انبار مهمات بعثی‌ها منفجر شد. آتش بازی جالبی بود. لودری آمد تا با ریختن خاک آتش را مهار کند. آرپی‌جی بچه‌های ما آن را فراری داد. مثل این که انبار بزرگی از گلوله‌های مختلف بود. تا دو ساعت مرتباً با سر و صدا منفجر و در هوا پخش می‌شد. بوی دود باروت همه جا را پر کرد. انواع و اقسام صدا از انفجار گلوله‌ها شنیده می‌شد. منطقه با نور انفجار روشن‌شده بود. در زیر آتش شدید یکی از بچه‌ها می‌خندید و می‌گفت:‌ »این بیچاره چه گناهی کرده که باید این همه انفجار توپ و خمپاره را تحمل کند.»
همان شب شب پاس‌بخش بودم. بچه‌ها را در سنگرهایشان مستقر کردم. آخرین نفر محمدعلی رستمیان بود. یک‌باره بچه‌های گروهان سمت راست مقداری به سوی عراقی‌ها تیراندازی کردند. آن‌ها هم هرچه که توان داشتند آتش‌بازی را شروع کردند. جهنمی شده بود. زمین مثل گهواره می‌لرزید به علی رضایی گفتم: «چه کار کنیم؟» گفت: «شما هم آتش کنین! مخصوصاً بچه‌های آرپی‌چی.» کمک‌هایم به سرعت گلوله را آماده می‌کردند من هم شلیک می‌کردم. هیچ چا دیده نمی‌شد. همه‌اش گرد و خاک و دود باروت بود. یک ساعتی گذشت تا یواش یواش خط آرام شد. علی که از سرکشی آمد. سوال کردم «چه خبر؟» گفت: «به حمدالله خون هم از دماغ کسی نیامد!»
فردای آن روز ساعت دو بعد از ظهر آخرین ثانیه‌های سال 1362 بود، موقع تحویل سال، من و رمضان ملکی که او هم آرپی‌جی بود، به سمت عراقی‌ها چند آرپی‌جی زدیم که بچه‌ها کیف کردند.
بچه‌ها با سر نیزه، سمبه کلاش، سلاح، سکه و سنگر چند سین درست کرده بودند. فقط در هر سنگر چند تا کیک لی‌لی‌پوت سر سفره (چفیه) بود. بعد از تحویل سال به سنگر رمضان ملکی رفتم، سید رضا شاهچراغی به دیدن ما آمد. من به یک کیک ناخنک زدم، رمضان چشم غره‌ای رفت. حقش بود. اگر همه ناخنک می‌زدند چیزی باقی نمی‌ماند.
ساعت هشت آن شب به سنگر حاج رجب پریمی رفتم. رادیو روشن بود. پیام نوروزی امام را پخش می‌کرد. کنار او نشستم و به پیام گوش دادم. پیام که تمام شد به نماز ایستاد. طوری نماز می‌خواند که من محو تماشای نمازش شدم تا آخر نماز او نتوانستم چشم از آن تماشای بی‌نظیر بردارم.
یک هفته کاملاً آماده بودیم. لحظه‌ای بی‌کلاه کاسکت نبوده و پوتین‌های‌مان را بیرون نمی‌آوردیم. با کلاه آهنی می‌خوابیدیم. برای طهارت و نظافت نه امکانش بود و نه آن که آبی پیدا می‌شد.
بچه‌ها سعی می‌کردند طول روز نیاز به دستشویی پیدا نکنند. تا که هوا تاریک می‌شد. یک‌باره از کانال می‌زدند بیرون تا مشکل‌شان را حل کنند. یکی، دو نفر که در روز نیاز شدید به دستشویی پیدا کردند. ابتکاری به خرج دادند که بعداً کم و بیش استفاده می‌شد. آن‌ها از دو طرف کانال نگهبان می‌گذاشتند تا کسی تردد نکند. با سرعت تمام، قوطی پلاستیکی جای خرج گلوله آرپی‌جی را محل دستشویی قرار داده و آن را بیرون کانال پرتاپ می‌کردند.
روز عید اشتباهی یکی از این قوطی‌های پر را از لب کانال برداشتم. یک‌باره آن چه در آن بود به سر و رویم ریخت. گفتم: «نجس بودم. نجس‌تر شدم!» یکی گفت: «هرچه از دوست رسد نیکوست!»
روز هفتم برای اولین بار وقتی که رمضان ملکی‌پوتین را از پایش درآورد. به او گفتم: «چی شده؟» گفت: «فکر می‌کنم پاهام خیلی صدمه خوردن! زخم شدن مثل این که کپک زدن!»
9 صبح هوا ابری بود به حدی که نور خورشید به زمین نمی‌رسید؛ من و علی رضایی ایستاده بودیم. حسن ریحانی از راه رسید. در دستش کلاشی بود که با کلاش‌های ما تفاوت داشت. قدری بزرگ‌تر و دوپایه هم داشت. به او گفتم: «چیه؟» گفت: «توی جزیره پیدا کردیم بهش می‌گن بی‌بی کلاش، خیلی دقیق می‌زنه!» پایه‌هایش را لبه کانال گذاشت و چند تیر طرف خاکریز دشمن زد. می‌گفت نگاه کنید چه جور خاک می‌باشه.
بی‌بی کلاش را از او گرفتم و گذاشتم لبه کانال از روزنه دید، نوک مگسک و خاکریز عراق، دیدم را تنظیم کردم. همان لحظه درست در محل نشانه روی‌ام یک عراقی اجل برگشته ظاهر شد. بی‌درنگ سه تا تیر پشت سر هم شلیک کردم. مثل بدلکارها به پشت معلقی زد و افتاد آن طرف خاکریزشان.
ساعت 10 شب به سنگر برادر بهرام شریف تهرانی رفتم. او دبیر هنرستان بود که همراه ما به جبهه آمده بود. او نگهبان بود و من پاس‌بخش. خیلی تشنه‌ام شده بود. تا رسیدم بیست لیتری آب را دیدم. گذاشتم بالای دیواره کانال به او گفتم: «بفرما!» گفت: «نوش جان!» بدون معطلی دو تا قلپ خوردم و سوختم؛ نفت بود. بنده خدا هم خبر نداشت. حالت تهوع به من دست داد. نعره می‌کشیدم و می‌دویدم. دل پیچه عجیبی به سراغم آمده بود. هیچی چیز برای خوردن پیدا نمی‌شد. تا صبح مثل مارگزیده به خودم پیچیدم.
با خودم فکر کردم که این تنبیه خداوند بود. زیرا اول شب توی سنگر محمدعلی رستیان به او حرفی از روی شوخی گفتم که ناراحت شد. خودم هم ناراحت شدم چون فکر نمی‌کردم. یک شوخی او را برنجاند. همان موقع تصمیم گرفتم. که با او بیشتر رفیق باشم. و هرگز شوخی نکنم. هرچند که آنجا شوخی رایج‌ترین کار بود. میان آن همه فشار و مشکل، روحیه بچه‌ها شاد بود و اصولاً شوخی رد و بدل می‌شد. دو روز طول کشید تا اثرات آن نفت از بدنم خارج و حالم خوب شود.
شب بعد از آن هم پاس‌بخش بودم. مثل همیشه بیشتر شب را بیداری کشیده بودم. وقتی پاس‌ ما تمام شد. از شدت خستگی بخوابی رفتم که برای همیشه خدا از آن خواب پشیمانم. صبح علی رضایی برایم گفت:«مهدی زین‌الدین دیشب آمد سرکشی، سری به سنگر شما زد. خواب هفتم بودی!» با ناراحتی به او گفتم: «چرا صدایم نزدی؟»
گفت: «اجازه نداد!»
گفتم: «دیگه چه اتفاقی افتاد؟»
با خنده گفت: «علیرضا! اگر به کسی نگی یه دسته گل به آب دادم!»
گفتم: «نه علی آقا، می‌دانی که من راز دارم!»
با ناراحتی گفت: «خواستم آقا مهدی را ببوسم، لبه کلاه کاسکت من محکم خورد به پیشانی او، به روی خودش نیاورد، حتماً خیلی دردش آمده بود!»
آنجا فرمانده لشکر با یک بسیجی هیچ فرقی نداشت. فرمانده نه امتیازی داشت نه برو بیایی. همه سرباز بودند. به سربازی آقا امام زمان (ع) افتخار می‌کردند. لباس و غذای آقا مهدی مثل بقیه بود، همان لباس کار ساده که همه بسیجی‌ها می‌پوشیدند. فقط فرقش این بود که همه فرمانده لشکر را می‌شناختند و او را دوست داشتند و من ناراحت بودم که موقعیتی را از دست داده‌ام.
در سیزدهمین روزی که در کانال پشتیبانی خط جزیره مجنون مستقر بودیم، ساعت 3 عصر حادثه‌ای اتفاق افتاد که فراموش شدنی نیست. خلیل عارفی که سربازی‌اش هم زمان با مأموریت ما در آبادان تمام شده بود، داوطلبانه به ما پیوسته بود. باورم نمی‌شد او قدر محله‌شان بود. خیلی‌ها ازش حساب می‌بردند. ولی وقتی به ما پیوست خبری از اخلاق و رفتار قبلی‌‌اش در او ندیدم. عوض شده بود. در شجاعت و نیروی بدنی در گردان بی‌نظیر بود.
روز اولی که به جزیره رفتیم. چند بار سه متر رفت زیر آب تا سرانجام توانست با آچار موتور یک قایق غرق شده را باز کرده و بیرون بیاورد. این کار قهرمانانه او سبب شد که بچه‌های گردان به چشم پهلوان به او نگاه کنند.
با غلامحسن سلمانیان توی یک سنگر بودیم. در پنج قدمی ما خلیل با مهدی خانواده صحبت می‌کرد. صدای انفجار شدیدی بلند شد. خمپاره 60 بود. ناله‌ای عجیب شنیدم. پتوی در سنگر را کنار زدم. ترکش شکم خلیل را پاره کرده بود. بیشتر روده‌ها و دو کلیه‌اش روی زمین پخش شده بود. به زمین می‌غلتید نعره می‌کشید. هیکل رشیدش از درد پیچ و تاب می‌خورد. مثل ماهی‌ای که از آب بیرون میی‌افتد.
لحظات سخت و دردناکی بود. شهادت یک عزیز قهرمان در آخرین روز مأموریت، حال بچه‌ها را گرفت. صحنه عجیبی بود. نیم ساعت او دست و پا می‌زد. دنیا بر سرمان خراب شده بود. هیچ کاری نمی‌توانستیم انجام دهیم. این نوع صحنه‌ها فراموش شدنی نیست. حتی سخن گفتن از آن‌ها هم مشکل است ولی حضور در صحنه واقعاً دردناک است. تو شاهد گلی هستی که پرپر می‌شود و به او کمال علاقه را داری ولی خودت هم درمانده‌ای بیش نیستی. آن صحنه هر دل سخت و سنگی را می‌شکست چه رسد به دل‌های پاک و روح لطیف بچه‌های گروهان. مجبور به دفاع بودیم، بنابراین باید این نوع صحنه‌ها را تحمل می‌کردیم. انقلاب و اسلام در خطر بود. شهادت خلیل مرا به یاد امام‌حسین(ع) در ظهر عاشورا و خواهرش زینب(س) انداخت.
ساعت 12 شب پنجم فروردین نیروهای جدیدی از راه رسیدند. سنگرها و کانال را تحویل آن‌ها دادیم. و عازم جزیره شمالی شدیم.
باران شدید چندین ساعته کانال و همه جا را خیس کرده بود. وقتی قدم می‌گذاشتیم پوتین‌هایمان در گل فرو می‌رفت. وقتی هم که پایمان را بلند می‌کردیم، گل‌های چسبناک قدم برداشتن را مشکل می‌کرد، تا صبح راه رفتیم، اذان صبح برای تیمم خاک خشک پیدا نکردیم برای همین روی گل تیمم کردیم. هوا که روشن شد به خاکریزهایی رسیدیم که برایمان آشنا بود. قدری که جلوتر رفتیم متوجه شدیم تمام این مدت را دور خودمان در جزیره چرخیده‌ایم!
8 صبح ابرها برطرف شده و خورشید نورافشانی می‌کرد. هوا مرطوب و لطیف شده بود. به کانالی رسیدیم که در آن تعداد زیادی جنازه عراقی رها شده بود. از کانال که رد شدیم به جاده‌ای رسیدیم که در آنجا چند تویوتا منتظر ما بود. نیم ساعتی ما را عقب آوردند تا به جزیره شمالی رسیدیم.
ساعت 11 از ماشین‌ها پیاده شدیم. تجهیزات را باز کردیم. گروه تدارکات، وسائل پذیرایی و ناهار را آماده کرده بود پس از سیزده روز مأموریت پر هیجان و مشکل استراحت خیلی چسبید. مخصوصاً آن‌هایی که در آن مدت مأموریت رنگ چای را ندیده بودند، چای می‌خوردند.
مشغول ناهار بودیم که دو هواپیما از روبرو آمدند. دوشکاها و چهار لول‌های ضد هوایی شروع به کار کردند. کمی دورتر یکی از آن‌ها سقوط کرد. بچه‌ها تکبیر شادی سر دادند. خیلی نگذشت که شایع شد مثل این که فانتوم بوده. این تردید بچه‌ها را ناراحت کرد.
طول روز هواپیماهای عراقی چندین بار اطرافمان را بمباران کردند. وقتی حسینعلی سفیدیان با دست هواپیماهای عراقی را نشان می‌داد. علی رضایی به او گفت: «چکار داری؟ ما باید وظیفه خودمان را انجام بدهیم.»
شب بعد را در عقبه خط در جزیره شمالی استراحت کردیم. نیمه‌های شب گفتند. سه نفر نیروی تیربارچی می‌خواهند، برای دفع پاتک. مشهدی قنبر افضلی، الیاس جلالی و احمد غربا از همه نزدیک‌تر به تویوتا بودند. بلافاصله پریدند بالا و رفتند. در آن مأموریت افضلی و جلالی مجروح شدند. اما مشهدی قنبر افضلی مردی مسن که از قدرت بدنی قابل ملاحظه‌ای برخوردار بود. جا افتاده و پرابهت شجاع و نترس، بنابراین تیرباچی‌ای کار آمد، اکثر مواقع هم مشغول ذکر و دعا بود.
سه شب بعد ساعت 9 تویوتاها از راه رسیدند. بچه‌ها سوار بر ان‌ها شدند. ما را از پل شناور سیزده کیلومتری هور عبور دادند. کمی دلهره داشت، ماشین و پل با هم تلوتلو می‌خورند. بعد از پل اتوبوس‌ها ما را تا پادگان رساندند.
به انرژی اتمی برگشته بودیم. جای دوستانی خالی بود. مسأله‌ای که موقع برگشت به پادگان به جان بچه‌ها آتش می‌زد. عصر تجهیزات را تحویل دادیم و ساک‌هایم‌ان را تحویل گرفتیم. بعد از مدتی آب داغ حمام، تن‌های خسته ما را نوازش داد. این وقت‌هاست که آب داغ واقعاً لذت‌بخش است.
همزمان با خروج ما از دژبانی انرژی اتمی صدای بلندگوی حسینیه به گوش می‌رسید در حسینیه مجلس یادبود شهدای جزیره بر پا بود. صدای مداح، زیبا و حزین بود. آن‌چنان که بچه‌ها را سحر کرده بود. دوست نداشتند سوار اتوبوس شوند برای همین سکوت بر صف بچه‌ها حکم‌فرما بود و همراه با صدایی که از بلندگو می‌شنیدند هم‌خوانی می‌کردند.
اواخر شب سوار اتوبوس‌هایی شدیم که جلو پادگان منتظر ما بودند. داغ و درد بچه‌های شهید و مجروح همه را می‌سوزاند.
ملامحمدحسن اصحابی همان پیر جبهه‌ها که رفتارش همیشه آیینه رفتار بچه‌ها بود، پشت راننده نشسته بود. تازه ماشین حرکت کرده بود. چراغ‌های داخل آن روشن بود. یکی از بچه‌های که فاصله‌اش با او کم بود به آقای اصحابی گفت: «اولین اعزام بر می‌گردم! شما چی؟» پیرمرد سرش را به طرف آسمان بلند کرد و با لحنی خاص گفت: «اللهم ارزقنا!»
پاسداشت سی و سومین سالگرد عملیات خیبر/۳۰
انتهای پیام/فارس


کد مطلب: 437158

آدرس مطلب: https://www.taftanema.ir/news/437158/این-بار-می-خواهیم-برویم-توی-دهان-اژدها

تفتان ما
  https://www.taftanema.ir