به گزارش سرویس مذهبي
تفتان ما، به نقل از"
دزفول امروز": گوشی تلفن به صدا در می آید بنا بر پی گیرهای قبلی ام شماره منزل مادر شهیدی را پیدا می کنم، شماره ای که چند روزی می شد انتظارش را می کشیدم، تلفن را بر می دارم و با منزل شهید تماس می گیرم بعد از چند بوق صدای مادر اهل دلی را از پشت تلفن می شنوم، خودم را سریع معرفی می کنم و قرار دیداری ترتیب می دهم.
گویا زمان هم از من عجول تر است عقربه های ساعت برای رسیدن به لحظه ی دیدار به سرعت می گذرند، ساعتم را که نگاه می کنم کم کم وقت رفتن است، شوق شنیدن زندگینامه و خاطرات شهدا در وجودم زبانه می کشد کوله پشتی ام را بر می دارم و حرکت می کنم، قرار است در مکتب شهدا توشه برداریم.
در فضای شهر دیگر خبری از پلاکاردها، عکس های شهدا و دیوار نوشته ها نیست! گویا شرمندگی مان آنقدر زیاد است که دیگر حتی عکس شان را هم درج نمی کنیم که نکند نگاه مان به چشم های پر از آه و افسوس شهدا بیافتد.
عکس های شهدا را یا برداشته ایم یا در مکان های کم تردد شهر و پشت درخت های قد کشید پنهان کرده ایم تا با خیال راحت بی خیال عهد و پیمان مان با آنها شویم.
کم کم به کوچه ی منزل شهید نزدیک می شدم، تابلویی در دل دیوار از دور برایم جلوه می کند، نزدیک تر رفتم و عکس شهید را در دل دیوار دیدم که به دیوار سرد کوچه جان داده بود.
زنگ در را می زنم. بعد از گذشته چند ثانیه در باز می شود صدای پایی را می شنوم. خانمی مسن با یک چادر رنگی جلو آمد. فهمیدم که مادر شهید است شکسته بنظر می رسید. خودم را معرفی می کنم. با گرمی دست های چروکیده اش به داخل راهنماییم کرد. در حال تماشای عکس ها و فضای اتاق هستم که خواهر شهید با سینی چای و میوه وارد می شود خوش آمد می گوید و کنارمان می نشیند، حس و حالم عجیب است…
فرصت را مغتنم شمردم تا دیدار و گفت گوی صمیمانه در یک عصر سرد زمستانی با مادر و خواهر گرامی «شهید عبدالرضا هردوانه» داشته باشم.
-لطفا از خودتان برایمان بگویید
«هاجر تورچی» مادر شهید عبدالرضا هردوانه هستم، ۱۳ساله بودم که ازدواج کردم ثمره ی این ازدواج ۴پسر و ۳دختر بود. زندگی ساده و آرامی داشتیم. یادم می آید زمانی که خدا عبدالرضا را به ما داد باران شدیدی می بارید. خودم اسمش را انتخاب کردم عبدالرضا یعنی غلام امام رضا(ع)، تحصیلاتش را تا اول دبیرستان ادامه داد و پس از آن حضور در جبهه را انتخاب کرد.
خصوصیات اخلاقی شهید چگونه بود؟
مادر شهید: از خصوصیات اخلاقی عبدالرضا چه بگویم عبدالرضا قاری قرآن بود، با عبادت و قرآن انس زیادی داشت. خیلی اخلاق مدار و نیز بچه ی بسیار شوخ طبع و قانعی بود. به یاد ندارم روزی بهانه ای بگیرد مثلا این لباس را می خواهم و مثل بچه های الان نبود که به بزرگ تر از خودش بی احترامی و حاضرجوابی کند.
وقتی از دبیرستان به خانه آمده و گرسنه می شد، بهانه نمی گرفت و غر هم نمی زد، اصلا از این خبرها نبود، در یخچال را باز می کرد، یک تخم مرغ بر می داشت و درست می کرد. باز هم خودش تنها نمی خورد، لقمه ای به خواهر و خواهر زاده اش می داد.
دو لباس نو برایش خریده بودم، به من گفت: «چرا خریده اید؟ من لباس نو می پوشم؟» رفت آنها را به خاک مالید و آن قدر خاکی شان کرد تا نو بودنشان مشخص نباشد. می گفت: «من نو بپوشم بعد بچه های مردم لباس نو نداشته باشند؟!»
خواهر شهید: عبدالرضا خیلی خوش اخلاق بود، علاقه و محبتی که به فامیل داشت مثال زدنی است. به یاد دارم علاقه ی شدیدی به فرزندانم داشت، با محبت و آرام به آنها غذا می داد و لقمه در دهانشان می گذاشت.
بار سوم که می خواست اعزام شود پوتین هاش را واکس زده بودم برق خاصی می دادند عبدالرضا گفت: «چه کسی به شما گفت این کار را بکنید؟»، گفتم: «خوب است که، تمیز شدند و برق می دهند» پاسخ داد: «پوتین من برق بدهد، بچه ها ممکن است فکر کنند باید با پوتین نو و واکس زده به جبهه بیایند، شاید کسی نداشت».
– از تصمیمش برای رفتن به جبهه تعریف نمایید
خواهرشهید: عبدالرضا تصمیمش را برای رفتن به جبهه گرفته بود و هیچ کس هم نمی توانست مانع رفتنش بشود. از مسجد امام سجاد(ع) فرمی برای رضایت نامه به او داده بودند. پدر و مادرند دیگر، نمی توانند از فرزندشان دل ببرند حاج آقا به او گفت: «به جبهه نرو، خوب می دانی که آنجا چه خبر است یا اسیر می شوی یا شهید و مجروح». اما عبدالرضا تصمیم خودش را گرفته بود.
حاج آقا به عبدالرضا گفت: «بار اول که رفتی گوسفندی برایت نذر کردم که سالم برگردی و خدا را شکر برگشتی این بار دیگر برایت گوسفند نذر نمی کنم» عبدالرضا فقط خندید و گفت: «ان شاء الله این بار هم برایم نذر می کنی».
برای سومین باری که قرار بود از مسجد امام سجاد(ع) اعزام شود حس و حالم عجیب بود، دفعات قبل هیچ عکس العملی نشان نمی دادم صورتش را می بوسیدم و می گفتم: «دست خدا به همراهت، سپردمت به خدا»، اما این بار گریه امانم نمی داد فرزند خانم علوی هم از آنجا اعزام می شد. او به من گفت: «پس چرا این قدر گریه می کنی؟ بار اولش که نیست» جواب دادم: «دست خودم نیست نمی دانم چرا حس و حال دیگری دارم».
روزی که قرار بود از پادگان کرخه به منطقه اعزام شوند مادرم و خواهرم به همراه همسرش برای خداحافظی رفته بودند ولی مرا به دلیل این که فرزند کوچک داشتم اطلاع ندادند، شوهرم که معطلع شد به خانه آمد و گفت: «امروز قرار است نیروها را به منطقه اعزام کنند»، سوار موتور شدیم و با سرعت بسیار زیادی راه افتادیم و خودمان را به پادگان کرخه رساندیم.
یک سیم خاردار بین ما و عبدالرضا فاصله بود هنگامی که سیم خاردارها را کنار می زدم و عبدالرضا از رو به رو می آمد صحنه ی عجیبی دیدم خدا را شاهد می گیرم سر تا پایش را نوری فرا گرفته بود با خودم گفتم عبدالرضا که سبزه رو است چرا اینقدر سفید شده؟ وقتی به هم رسیدیم مقداری پسته که برایش آورده بودم به او دادم.
مادر شهید: بار اول چند روز در جبهه ماند و برگشت بار دوم که می خواست اعزام شود، جعبه بیسکویتی برایش خریده بودم و با خودم به مسجد جامع بردم ولی اصلا خودش را نشان نمی داد خیلی علاقه نشان نمی داد که جلوی نامحرم او را ببوسیم و خودمان را نشان دهیم، می گفت: «من بزرگ شده ام» خاطرم هست جعبه ی بیسکویت را مادر «شهید قانعی» به او داد، چون عبدالرضا اصلا خودش را به ما نشان نمی داد.
از خاطراتی که با شهید داشتید بازگو کنید
خواهرشهید: عبدالرضا قاری قرآن بود همیشه وقتی می خواستم قرآن تلاوت کنم برای آموزش کنار هم بودیم وقتی می خواست سر به سرم بگذارد کلمه ای را که من اشتباه می گفتم آنقدر تکرارمی کرد تا جیغ من را در می آورد بسیار بچه ای شوخ طبعی بود.
برایمان می گفت سر صف در پادگان کرخه تلاوت قرآن داشته و هوا هم بسیار سرد بود و او هم لباس گرمی تنش نبوده اما با این وجود حرفی نمی زند که یک باره از شدت سرما به روی زمین می نشیند.
موقع برگشت از جبهه برادرتان چه حس و حالی داشت؟
خواهر شهید: در جبهه مریض شده بود زمانی که آمد یک پاکت دارو در دست داشت به او گفتم: «عبدالرضا دیگر نرو تا هم بهبود پیدا کنی و هم درست را ادامه دهی» پاسخ داد: «تو چه مسلمانی هستی که می خواهی مرا از حضور در جبهه محروم کنی؟ هر کسی نرفت پشیمان می شود». من هم گفتم: «مانعت نمی شوم تا فردای قیامت چیزی گردنم نباشد».
شوهرخواهرم «ناصر پورگرامی» می خواست امتحانش کند تا هدف او را در جبهه رفتن بداند به او گفت: «اگر منظور رفتن بود که رفتی، اگر هم دلت می خواست اسلحه به دست بگیری که تجربه کردی دیگر نرو حمله ای در راه است».
برادرم جواب داد: «شما که پاسداری چرا این صبحت را می کنی. کسی که امام خودش را در جبهه می بیند، [حالا منظور امام زمان(عج) یا امام خمینی(ره) بود اطلاعی نداریم] هرگز برای حمل سلاح نمی رود، اسلحه حمل کردم برای دفاع از ناموس اسلام و لبیکی که به امام(ره) دادم.
زمانی که به مرخصی می آمد نکته ی خاصی بیان نمی کرد؟
خواهر شهید: وقتی برمی گشت می گفت: «این دنیا چیست که دلبسته ی آن شده اید؟ جبهه درس معنویت و خودسازی می دهد، چرا اجازه نمی دهید فرزندانتان به جبهه بروند؟».
با توجه به این که خیلی از جوانان در پی شغلی خوب می گردند و یا برخی از شغل ها را نمی پسندند، می خواستم بدانم که شهید برای امرا و معاش خانواده با پدرش همکاری داشت؟
خواهر شهید: در گذشته مثل الان که متاسفانه کار برای جوانان کسر شأن می باشد نبود، با هم به باغ حاج آقا می رفتیم و کار می کردیم، هندوانه و گوجه می کاشتیم، آن قدر سر به سرم می گذاشت و شوخی می کرد که نه خسته شده و نه گذر زمان را متوجه می شدم، خیلی زود عصر میشد شوهرم که دنبالمان می آمد در راه برگشت کفشش را پرت می کرد و می گفت کفش من افتاده برگردیم . مدام سر به سرم می گذاشت تا جیغ من را در بیاورد. من وعبدالرضا خیلی باهم خاطره داریم.
چگونه به شهادت رسید؟
خواهر شهید: حمله ی محرم بود عبدالرضا نوبت پستش تمام می شود، می خواست پست را تحویل دهد اما به خاطر اینکه همرزمش کسالت داشت به جای او در پست ماند که بر اثر خمپاره ای که کنارش افتاد تمام مویرگ های سرش به شدت آسیب دیده و پس از چند روز بستری بودن به فیض شهادت نائل می آید.
شما چگونه از شهادت شهید خبر دار شدید؟
خواهر شهید: «برادر تجلی» از اعضای بسیج مسجد امام سجاد(ع) به حاج آقا خبر داده بود: «عبدالرضا بر اثر خمپاره ای که به سرش اصابت کرده بود در بیمارستان شیراز ۱۴روز بستری شده است». حاج آقا به همراه محمدرضا برادر بزرگم که خودش هم جانباز است، به شیراز رفت.
زمانی که برگشتند عبدالرضا شهید شده بود. حاج آقا گفت: «اگر برادرتان شهید شد، مبادا صدایتان را نا محرم بشنود. حواستان به چادرتان باشد مبادا از سرتان بیافتد. نه عبدالرضای من از علی اکبر امام حسین(ع) عزیزتر است و نه از شهید بهشتی و ۷۲ تن، راضیم به رضای خودش».
گفتم:حاج آقا ما استقامتش را داریم چه شده؟ راستش را بگویید. برادر بزرگم گفت: «بازوی راستم قطع شد». آن قدر ما صبور و مقاوم بودیم که مردم می گفتند: «انگار نه انگار که شهید داده اند!».
دلتنگ علیرضا که می شوید، چه چیزی آرامتان می کند؟
مادر شهید: وقتی دلتنگ عبدالرضا می شوم به او می گویم: دیگر صلاح نمی دانی مادر پیشت بیاید؟…
حضور و برکت معنوی شهید چگونه است؟
مادر شهید: همیشه عبدالرضا را به چشم می بینم، قسم می خورم ولی هیچ کس باور نمی کند حتی می بینم که از این اتاق به آن اتاق می رود، همواره حامی من و حاجی هست.
خواهر شهید: مادر همیشه می گفت: عبدالرضا را می بینم همیشه کنارم هست، مخصوصا وقتی ناراحت یا مریض باشم، همه ی اوقات حضور دارد. ولی ما باور نمی کردیم حتی بچه ها به شوخی به مادر می گفتند: «مادربزرگ! شاید جن بوده». تا زمانی که حاج آقا چشمش را عمل کرده بود، پسرم پیشش آمد که قطره های حاج آقا را سر وقت داخل چشمش بریزد.
پسرم تعریف می کرد: دیدم یکی تکانی به من داد، گفتم شاید پای خودم بوده، دوباره خوابیدم دوباره تکانم داد، نگاه کردم و دیدم دایی عبدالرضا است و می گوید: «بلند شو! وقت داروهای پدر است» پسرم قسم می خورد، می گفت: «مادربزرگ راست می گوید».
وقتی مادر و پدرم خانه نباشند، پسرم محسن به خانه ی پدرم می آید. او می گوید: «دیگر نمی ترسم، دایی عبدالرضا کنارم هست، نگران نباشید».
وصیت نامه ی شهید چگونه دستتان رسید؟
خواهر شهید: «شهید علی بزپز» از همرزمانش بود عبدالرضا وصیت نامه اش را به او می دهد تا برای ما بیاورد، علی زودتر از عبدالرضا شهید می شود. در جیب علی وصیت نامه عبدالرضا را دیدم که چند روز بعد عبدالرضا هم شهید می شود و مزارش بالای سر عبدالرضاست، هر دو در گلزار «بهشت علی» مدفون هستند.
کلام آخر مادر شهید…
مادرشهید: مادری را دیدم خودش چادری محجبه و دخترش بی حجاب، به او گفتم: خودتان محجبه اید، چرا باید دخترتان ظاهری این چنین داشته باشد؟ گفت: «دیگر توان ندارم» گفتم: من قبول ندارم اگر خوب تربیت بشود اینگونه بار نمی آید، این نتیجه ی عدم آشنایی با احکام است، چرا جوانان را با احکام آشنا نمی کنیم؟
از ماداران می خواهم فرزند سالم تربیت کنند و دختران حجاب فاطمی داشته باشند چرا که جوانان ما برای حفظ آرامش و امنیت خون دادند. خون شهدا را پایمال نکنید، گوش به فرمان رهبرمان و پایبند به ولایت فقیه باشید.
ان شاء الله عاقبت همه ی جوانان مردم ختم به خیر بشود.
گفتگو: فاطمه دقاق نژاد- دزفول امروز
دانا