به گزارش سرویس باشهدا
تفتان ما
مریم اختری؛ «خداوند جهاد را برمردان و زنان لازم دانسته است. پس جهاد مرد آن است که از مال و جانش بگذرد تا جائی که در راه خدا کشته و شهید شود و جهاد زن آن است که در مقابل زحمات و صدمات شوهر و بر غیرت و جوانمردی او صبر نماید.» (امیرالمومنین علی علیه السلام، وسائل الشیعه، ج 15، ص 23، ح 19934)
روایت «خانم بهادری» همسر شهید مدافع حرم «محسن فرامرزی گرگانی» را از زندگی شیرین 12 ساله آنها دنبال میکنیم. همان زندگی که به اعتراف خود او تا وقتی مرد او کنارشان بود گذر زمان را حس نکردند آنقدر که غرق شادی بودند.
بخش اول و دوم این داستان را روزهای گذشته مرور کردیم و اکنون بخش سوم این مصاحبه زیبای 4 قسمتی را پیش رو دارید.
محمدرضا، فاطمه، محمدطاها فرزندان «شهید محسن فرامرزی گرگانی»
*مشغلههای شاد
12 سال از زندگی ما گذشت ولی آنقدر مشغله شاد و زیبا داشتیم که متوجه گذر آن زمان نبودیم. خانه ما طوری بود که به جرأت میتوانم بگویم شاید 2 روز آن هم با هم مساوی نبود حتی آنقدر پر از شادی و نشاط بود که انگار قرار نبود هیچگاه غم در آن جا داشته باشد.
*از به...
جالب است بدانید من دفترچههایی دارم که تمام حرفها و صحبتهایم با محسن را در آن مینوشتم. 3 دفترچه شامل نامزدی، بعد از ازدواج و حالا بعد از شهادتش. محسن نوشتههای من را دوست داشت و همیشه منتظر بود نامههای من را بخواند. در تمام این مدت، او تنها یک نامه برای من نوشت.
آقا محسن در دوره نامزدی، دانشجوی شهر اصفهان بود و چهارشنبههای هر هفته به تهران برمیگشت. از اول هفته تا زمانی که او بیاید، حرفهایم را برایش مینوشتم و آخر هفته به او میدادم تا به اصفهان ببرد. آنجا نوشتههای من را میخواند و دفترچه را دوباره برایم میآورد.
البته دفترچه من همچنان مملو از عکس و خاطرات شهادت و شهدا و خون و... (میخندد) بود و این دفترچه بین دو نامزد رد و بدل میشد!
*نمیخواستیم از هم غافل شویم
بجز آرامش خودم، علت اصلیتر نوشتههایم این بود که با توجه به اینکه بچههای ما پشت سر هم به دنیا آمده بودند، دلم نمیخواست حضور بچهها و توجه به آنها ما را از هم غافل کند و رابطه ما کمرنگ شود. یادم هست حتی وقتی خرید میرفتیم، لباسهای محسن را من انتخاب میکردم و لباسهای من را او. حتی یکبار که با بچهها و مادرشوهرم به یکی از فروشگاهها رفتیم، آنقدر مشغول خرید و انتخاب بودیم، متوجه نشدیم که محمدطه از بالای پلهبرقی به پایین افتاده است! مادرشوهرم میگفت معلوم نیست شما دو نفر چه کاری انجام میدهید و تا کی میخواهید این نحوه خرید کردن را ادامه دهید؟ (همه میخندیم)
*بهترین هدایا
بهترین هدایای ما ادکلنهایمان بود، شاید جزء معدود وسایلی که برایش هزینه زیادی میکردیم، آن هم هر کداممان به انتخاب دیگری. محسن به شدت آدم احساساتی بود و حتی طاقت بیماری محدود بچهها را هم نداشت. اواخر میگفت مأموریتهای بیش از چهار روز نمیتوانم بروم، نمیتوانم دوری بچهها و تو را تحمل کنم.
*بوی عطر
بعد از ازدواج، دیگر نوشتههایم را کمتر به او میدادم. راستش را بخواهید، وقتی آدم وارد زندگی میشود، گاهی اوقات ممکن است دلگیری و دلخوری از هم داشته باشند و من هم حتی آن روزهای ناراحتی را یادداشت میکردم و در موردش مینوشتم تا آرام شوم. این کار حداقل موجب میشد بین ما کدورت پیش نیاید.
لزومی نداشت که آنها را هم بخواند، هرچند واقعاً زمان هم نداشت. اما وقتی ساک سفر سوریهاش را میبستم، میخواستم لای دفترچه ادکلن اختصاصی خودم را بزنم تا وقتی آنجا میرود و دفترچه را باز میکند، مرا به خاطر بیاورد. دفترچه را تا کنار ساک سفرش آوردم، اما دلم نیامد آن را همراهش بفرستم. ترسیدم علاقه بین ما مانع از جهاد او شود...
فقط یک سررسید خالی که قبلاً به من هدیه داده بود را لای آن را ادکلن زدم و به او دادم تا خاطرات لحظه به لحظه خودش را در آن برایم بنویسد. از آن دفترچه، تنها 4 -3 ورق نوشته شده بود، آن هم با تعصبی که او داشت، تنها شامل خاطرات رسمی و کلی است.
*نامه بچهها
بچهها هم برای پدرشان نامه نوشته بودند که با عکسهایشان برایش فرستادیم. فقط فاطمه به او گفته بود که نامهام را باز نکن تا حرم حضرت رقیه و آنجا آن را بخوان. اولین دستنوشته محسن در آن سررسید مربوط به روز خداحافظی ماست یکی از نوشتهها هم از روزی است که به حرم حضرت زینب(س) مشرف شد. این دفترچه سه ماه بعد از شهادت محسن به دستم رسید.
فاطمه دختر شهید مدافع حرم «محسن فرامرزی»
«جمعه 5 آذرماه 94
زیارت حرم حضرت رقیه و حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) مشرف شدیم.
و چه صفایی داشت این زیارت، گویی که اهلبیت علیها السلام تو را پذیرفتند و ندای سلمان منا اهل بیت رسول خدا را میشنوی.
الحمدلله که خداوند توفیق این تشرف و این عرض ارادت را نصیبمان کرد و حضرت زینب سلام الله علیها منت بر سر ما نهاد تا مدافع دل و دین و ایمان خودمان باشیم که حرم آل الله بینیاز از امثال من حقیر است.
نامه دخترم محیا را در حرم حضرت رقیه (سلام الله) مجدداً خواندم و به یاد درد و دلهای ایشان با سر بریده پدر، تقدیم ایشان نمودم.
پادگان بعوث
جمعه شب تاریخ 5 آذرماه 94 با یک پرواز ترابری به حلب و از آنجا به پادگان بعوث رفتیم، صبح فردا»
دستنوشته شهید مدافع حرم «محسن فرامرزی گرگانی» در سوریه
*روزهای سختِ من
این روزها لحظه لحظه عمرم را با خدا حساب و کتاب میکنم «خدایا بدان بدون محسن چقدر به من سخت میگذرد. لحظهشماری میکنم برای رسیدن به او... فعلاً امتحان سختی است که باید این روزها را تحمل کنم تا بگذرد.» دفترچه خاطراتمان را تا زمانی که زندهام چاپ نمیکنم. به خدا میگویم «امانتی بود که به من دادی و خودت از من گرفتی. کمکم کن علاقه من به محسن منجر نشود که رابطه من با تو کمرنگ شود.»
*تدبر در قرآن به عنایت شهید محسن
بعد از شهادت محسن، برای یکی از اساتید تدبر در قرآنم جالب بود که 20 روز بعد از شهادت همسرم به روال عادی کارهای قرآنیام میپرداختم. حتی برای عرض تسلیت که خانمها در منزل ما جمع میشدند، من برای آنها تدبر در قرآن را میگفتم. برای خودم هم جالب بود که آنقدر توانایی پیدا کردهام در این شرایط روحی وقتی کسی برای تسلیت میآید، از آیات قرآن برایش حرف بزنم.
واقعیت این بود که من فقط میخواستم هدایایی که شهید محسن به من داده بود را عرضه کنم. الآن یکی از کلاسهای تدبر در قرآن من، فامیلی است؛ مادرشوهر، خواهرشوهر، جاری، خواهر، زنداداش و...
جالبتر اینکه آنها هم وارد شدنشان را در وادی قرآنی مدیون شهید فرامرزی میدانند. شهید فرامرزی مؤسس دارالقرآن مجلس شورای اسلامی بود. این گزینه را هم کنار موارد دیگری که او را اختصاصی و الگو میکند قرار دهید.
*لیلی و مجنون
وقتی در میهمانی بودیم، محسن حتی طاقت نمیآورد که مثلاً من در آشپزخانه باشم و او تنها بیرون بنشیند. حتماً صدایم میزد و همه این را میدانستند و معروف بودیم به لیلی و مجنون. حتی تحمل این فاصله زمانی را نداشت. در خانه هم همین طور بود. جالبتر اینکه با وجود نامشخص بودن زمان برگشت او به خانه، دلش میخواست مثلاً وقتی به میدان معلم که فاصله کمی با خانه ما دارد میرسد، همه اعضای خانواده آماده دیدن او باشیم. همانجا دم در ورودی بچهها را میبوسید و اگر سوغاتی به همراه داشت به آنها میداد.
*حفظ قرآن
فراموش کردم این را بگویم، آقا محسن حفظ قرآن را هم شروع کرده بود، آن هم از زمانهای اضافه در اتومبیل تا محل کار. مدرسه عالی شهید مطهری که حضرت آیتالله امامی کاشانی آنجا بودند محل کار او بود که زیرمجموعه مجلس شورای اسلامی محسوب میشود. وقتی هم به سفر میرفتیم، کاغذی به دست میگرفتم، محسن قرآن را میخواند و من اشکالات او را یادداشت میکردم.
*مدل قهر و آشتی ما
در لحظات ناراحتی، سکوت میکردم و حرفهایم را در دفترم مینوشتم. البته آقا محسن این سکوت را دوست نداشت. دلش می خواست حرف بزنم و ناراحتیام را مطرح کنم. اصلاً وارد بحث شوم. اما دلم نمیخواست بحثهای ما به بگو مگو منجر شود.
البته حتماً بعد از گذشت زمان، ناراحتی دفترم را به او میدادم تا بخواند و متوجه شود که چقدر ناراحت شده بودم. البته بخش خندهدار قصه آنجا بود که او میگفت «مگه شما ناراحت شدی؟ من که چیزی ندیدیم!»
جالب اینکه وقتی باهم مثلاً قهر بودیم، سلام و حرفهای متداول را داشتیم! میگفتیم اگر سلام نکنیم مسلمون نیستیم! (همه از این استدلال میخندیم.)
*اول پدر
همیشه تلاشم این بود که احترام او حفظ شود. حتی در حالت ناراحتی شدید. نمیخواستم حرفی بزنم که بیادبی شود تا خدای نکرده موجب این شود که به غرورش مقابل محرم خودش خدشه وارد شود. البته در خانه ما جایگاهها کاملاً مشخص بود. برای بچهها مشخص کرده بودم که اول پدر و بعد از آن من.
حتی اگر نظراتمان در موضوعی متفاوت بود، به شدت مصر بودم که نظر آقا محسن عملی شود. بچهها ما را میدیدند و علیالقاعده یاد میگرفتند نوع برخوردهای ما را.
*دعای زیر قبه اباعبدالله
یادم هست سال 93 زیرقبه اباعبدالله از آقا شهادت خودم را خواستم. محسن از من پرسید چه چیزی از خدا خواستم ، نگفتم. من هم به او گفتم خب شما بگو چه خواستی که او هم نگفت. 9 ماه بعد محسن به شهادت رسید...
*کانال مدافعین حرم
برادرم در تاب و تب اعزام به سوریه بود که با مخالفتهای مادرم روبهرو شد. خیلی تلاش کرد برای رفتن. آقا محسن هم با مادرم صحبت میکرد که او را آرام کند اما خودش هیچ حرفی از رفتن نمیزد.
اوایل محرم 94 بود. من عضو کانالهای تلگرامی مدافعین حرم بودم و اخبار آنها را دائماً مرور میکردم. وقتی باهم مینشستیم خبرهای مدافعین حرم را میخواندیم. آقا محسن نقشهها را زیر و رو میکرد و از مشکلات جنگ شهری و ... برایمان حرف میزد. خیلی باهوش بود و با تحلیلهایش مشکلات و روند کار آنها را بررسی میکرد.
*رفقای شهید مدافع حرم
شهدای روز تاسوعا زیاد بودند. آقا محسن بعضی از این شهدا را میشناخت. مثلاً از شهید صدرزاده برایمان حرف زد و خاطراتش را میگفت. از شهید سرلک که از دوستان صمیمی او بود یا شهید عبدالله باقری. شهید محمدرضا دهقان که در مدرسه عالی شهید مطهری درس میخواند و مادرش گفته بود «به سیدعلی بگویید اگر چند پسر داشتم همه را فدای سیدعلی میکردم.» که حاج آقا امامی کاشانی چقدر از حرف این مادر خوشش آمده بود.
بعد آقا محسن میگفت چه شد که شهید شدند. از حالات روحی و معنوی اینها و روحیاتشان.
*مانند فرامرزی ندارم!
بعد از مدتی برادم به من گفت که آقا محسن در حال طی دورههای تکتیراندازی است. از آنجا که قبلتر دورههای رزمی را به بهترین وجه ممکن طی کرده بود، آموزشهای او به سرعت به اتمام رسید و با ناباوری آماده رفتن شد.
بعد از شهادت آقامحسن، حاج آقا امامی کاشانی گفتند «با نبودن شهید فرامرزی سپاه دچار خسران شد!» حتی فرمانده او میگفت من اشتباه کردم که او را اعزام کردم. مانند فرامرزی دیگر ندارم!
*استخارهای که بد آمد
حاج آقا میگفت دوست داشتم شهید شود اما نه در این سن! رابطه عاشق و معشوقی آقا محسن با حاج آقا امامی کاشانی خودش قصهای بلند است. حتی به او نگفته بود که به سوریه میرود. بعد از رفتن محسن درصدد بود به حاج قاسم سلیمانی پیغام بدهد که فرامرزی را برگرداند! بگوید چرا او را بردید؟
حاج آقا استخاره گرفت که او را برگردانند که گویا قرآن او را ملامت کرده بود که مانع از رفتن آقا محسن شود «ما صلاح بندگانمان را بهتر میدانیم!»
« بسم الله الرحمن الرحیم
شهید فرامرزی یک جوان به تمام معنا آراسته بودند؛ هم از جهت اخلاقی آراسته بودند و هم از نظر علمی،فردی بسیار شایسته بودند. از منظر انجام وظیفه و مسئولیتپذیری هم فوقالعاده بود. از نظر اخلاقی من در این سالهای طولانی که با ایشان بودم؛ ندیدم از ایشان گناهی سر بزند. مثلاً جلسهای باشد و غیبتی انجام بشود. و یا بگوید و یا بشنود. اصلاً مکروه هم ندیدم از او سر بزند. مسئله شهادت یک مسئله خیلی والا و عالی است ولی منهای شهادت هم به نظرم اهل بهشت بود چون در اخلاق متعالی بود.
همین چند وقت پیش هم شهید فرامرزی را در خواب دیدم که با مرحوم علامه طباطبایی در حال راه رفتن بودند. ایشان در خدمت علامه داشتند صحبت می کردند البته کمی عقبتر قرار داشتند و حریم را حفظ میکردند. بیدار که شدم فهمیدم محشور با اولیا است. وقتی شهید فرامرزی خواستند به سوریه اعزام شوند به من گفتند میخواهم برم دوره و من به شوخی به ایشان گفتم سوریه؟ ایشان گفت خدا کنه.
و وقتی من از دوستان ایشان فهمیدم که به سوریه رفتند خواستم به آقای سردار سلیمانی زنگ بزنم و بگویم فرامرزی را برگرداند بعد گفتم یک استخاره بکنم و قرآن را که باز کردم آمد که تو علم غیب داری؟ تو عهدی که گرفتی چنین خواهد بود؟(مریم78) و دیدم خدای متعال من را ملامت میکند و از زنگزدن پشیمان شدم.» أَطَّلَعَ الْغَیْبَ أَمِ اتَّخَذَ عِنْدَ الرَّحْمنِ عَهْداً (مریم 78)
*انگار پسرم را از دست دادهام
وابستگی شدید آیت الله امامی کاشانی به شهید فرامرزی زبانزد خاص و عام بود. آنقدر که به او میگفتند تو دست راست حاج آقا هستی و حتی میگفتند تو پسر حاج آقایی! حاج آقا وقتی خبر شهادت فرامرزی را شنیدند گفتند انگار که پسرم را از دست دادهام...
به حمدالله این ارتباط هنوز برقرار است و هر 2-3 هفته یکبار بچهها را به دیدن حاجآقا میبرم. ایشان به بچهها رسیدگی میکنند و از کار و درسشان میپرسند. حقیقتاً جایگاه پدربزرگ مهربان برای بچهها دارند. هرچند این رابطه از قبل وجود داشت اما بعد از شهادت فرامرزی بسیار بیشتر و پررنگتر شد.
*میخواست شما بیدار نشوی
شهید فرامرزی موقعیت خاصی داشت. از طرفی وابستگی خانوادگی به او و از طرف دیگر دلبستگی عاطفی شدید آیت الله امامی کاشانی. مثلاً خودشان میگفتند اگر بیمار بودم و با شهید فرامرزی تماس میگرفتم که فشارم بالا رفته، همین که شهید محسن میگفت الآن میآیم، حالم خوب میشد!
یا اگر حاج آقا قرار بود به جایی بروند، باید آقا محسن هم با ایشان میرفت. حالا اگر شرایط زمانی خاصی مانند عید نوروز بود، حاج آقا میخواستند که خانوادگی با او برویم.
یا اینکه در عمل جراحی که حاج آقا در ماه مبارک رمضان داشتند شهید محسن کنار ایشان ماندند. حاج آقا میگفتند هیچوقت فراموش نمیکنم که وقتی بعد از جراحی لحظهای به هوش آمدم، آقا محسن برای پهلوبهپهلو کردن من دستش را زیر کمر من برد و همان لحظه به خواب رفتم. بعد از مدتی نسبتاً طولانی همسرم آمد مرا بیدار کرد و گفت حاج آقا چه میکنی! دست آقای فرامرزی حدوداً 20 دقیقه است که زیر کمر شما مانده و تکان نداده تا شما بیدار نشوید! برای همه محبت، احترام و مهربانی او بیش از اندازه بود.
* در ره منزل لیلی...
نوشته روی سنگ قبرش (قبل از تعویض) شعری در مورد حضرت زهرا بود که با خط خودش روی آن حک کردهایم. این شعر را در سوریه نوشته بود:
ادامه دارد...
انتهای پیام/فارس