به گزارش سرویس اجتماعي
تفتان ما،هتل هما ساعت 15:10 حاشیه دومین روز سیزدهمین کارگروه عملیاتی پروژه کالکان.
پرده اول:
صورت زن در هالهای از غم پوشانده شده، شال مشکی، لباس مشکی و چادری که بر روی آنها جای گرفته نشان از مصیبتی والا است، اندوه در سیاهی چشمانش غوطهور است، با صورتی رنگ پریده، اندوهی عمیق و نگرانی بیپایان، چشم به ما میدوزد؛ شاید از خود میپرسد اینها از من چه میخواهند؛ اینها از من چه میدانند و چه میدانند که چه بلایی بر سر من و زندگیام آمده است.
زن آرام نشسته؛ آرامتر از آنکه بتوانی با کلمات وصف کنی؛ از چشمانش غم میبارد، غمبارتر از آنکه بتوانی تصور کنی.
پسرش که برای ما سخن میگوید؛ «زن» بیآنکه پلکی بزند فقط به دوردست مینگرد، شاید در ذهن خود خاطره آن شب لعنتی را مرور میکند؛ پسرش برای ما جنایت 15 شب پیش را روایت میکند؛ صدایش میلرزد، بریده بریده میگوید، سعی میکند اشکی نریزد: «8 نفر بودند، ساعت یک بامداد به منزلمان حمله کردند و جلوی چشم مادر و خواهرم به بدترین شکل ممکن غیرانسانی پدرم را شهید کردند؛ 13 گلوله زدند... پدرم 11 سال در سپاه خدمت میکرد، آنها تحمل فعالیتهای پدرم را نداشتند...»
زیرچشمی به زن نگاه میکنم نه اشک میریزد و نه آه میکشد.
از پسر میپرسم چند خواهر و برادر هستید؟ میگوید یک پسر و سه خواهر هستیم؛ میگوید ناراحتیم اما باز هم افتخار میکنیم که فرزند این پدریم؛ میگوید راه پدرم را ادامه میدهم.
دوست دارم صدای «زن» را بشنوم؛ میخواهم بدانم در ورای این چهره مصمم، باثبات و ایستاده در غبار چه شخصیتی نهفته است؛ دوست داشتنم در همین جا تمام میشود زن صحبت نمیکند شاید دوست ندارد برای ما بگوید از اینکه چه طور اتفاق افتاده، در آن لحظه چه کرده، چه آرزویی داشته و چه کسی را از دست داده.
این «زن» همسر شهید مصطفی فردوسی است که 15 روز پیش در پلدشت آذربایجان غربی توسط نامردان پژاک و پکک ناجوانمردانه ترور شد.
پرده دوم:
صورت قشنگ و معصوم پسربچه در نگاه اول نگاهم را جذب میکند با خود میگویم چرا در این جمع او حضور دارد.
لباس کردی پوشیده و این بر زیباییش افزوده، نمونهای از یک کرد اصیل است از آن شیرپسرها که نماد جامعه کردی است.
وقتی صندلیها را آماده کردند که خانواده قربانیان حملات تروریستی بنشینند این پسربچه هم نشست، پسربچه بود اما بچگی نداشت، مثل همه آدم بزرگهایی که در دور و برش نشسته بودند نشست؛ آرام، بیصدا اما محکم.
وقتی از او خواستم خود را معرفی کند با صدای بلند، قَرا، طوری که همه بشنوند، گفت: یادگار گلابیآقا هستم، فرزند رسول گلابیآقا.
«یادگار» اسم قشنگی است اما قشنگتر میشود وقتی که بدانیم چرا اسمش را یادگار گذاشتهاند.
خودش ادامه میدهد بیآنکه بپرسم مثل یک انشاء از پیش نوشته شده: «افتخار میکنم که فرزند شهید هستم.»
صدایش را بلند میکند و با بادی که در غبغب انداخته میگوید: «من تا آخر عمرم از پژاک متنفرم.»
صبر نمیکنم؛ میپرسم اصلاً پدرت را دیدهای؟ چند وقتت بود که پدرت شهید شد؟
سؤالم، سؤال بدی بود، سؤالی که خودم پشیمان شدم از پرسیدنش، وقتی جوابش را شنیدم.
یادگار که حالا میفهمم چرا «یادگار» نامیدهاند او را، میگوید اصلاً پدرم را ندیدهام؛ بعد از شهادت پدرم به دنیا آمدم.
پسر یکدانه ما تنها پسر شهید رسول گلابیآقاست که پدرش در کمین گروه تروریستی پژاک به شهادت رسیده است.
پرده سوم:
سرگرم گفتوگو هستیم که میگویند صبر کنید تا یک نفر دیگر نیز بیاید. با صندلی چرخدار میآید پسر جوان و قویجسته .
چشمانش برق میزد از آن جوانهایی است که سرزندگی و شادابیاش در ویلچر نشستناش را تحتالشعاع قرار میدهد.