به گزارش سرویس وبلاگستان
تفتان ما،«انسان عضوی از جامعه، شغل، تمدن یا مذهب است. او فقط یک فرد نیست.» این جمله
آنتوان دو سنت اگزوپری خالق داستان شیرین «شازده کوچولو» سرلوحه زندگی خیلیها قرار گرفته و خوشبختانه مسئولیت اجتماعی به یک باور جمعی رسیده است و خیلیها هستند که در این زمینه فعالیت میکنند. یکی از شاخههای جذاب مسئولیت اجتماعی، حال خوب دادن به دیگران است. در همین راستا یک گروه امیدبخش که نمیخواهند اسمی ازشان به میان آورده شود، تصمیم گرفتهاند در ادامه مسیر قبلیشان آرزوهای دیگران را برآورده کنند و حال خوب به جامعه تزریق کنند.
مواجهه با بیماری هولناک
ابوالفضل پسر دوازده ساله خرمآبادی است که چند وقتی با مشکلات گوارشی و قلبی دست به گریبان بود و به همین خاطر به دکترهای شهرش مراجعه کرد. پزشکها متوجه نوع بیماریاش نمیشوند و تشخیص میدهند که ابوالفضل دچار یک
بیماری ویروسی شده است. اما پدر و مادر ابوالفضل تصمیم میگیرند برای تشخیص پزشکی دقیقتر به
بیمارستانهای تهران مراجعه کنند و پس از انجام آزمایش خون متوجه میشوند که دچار بیماری لوسمی حاد لنفوئیدی یا سرطان خون ALL شده است. همین تشخیص باعث میشود که ابوالفضل خیلی سریع بستری شود ولی همه تلاش میکنند تا خودش چیزی در مورد بیماریاش متوجه نشود. اما ابوالفضل که از واکنشهای اطرافیانش بو برده بود که اتفاق خوبی نیفتاده، یواشکی به اتاق پرستاری سرک میکشد و با بررسی پرونده و سرچ در اینترنت متوجه میشود که دچار چه
بیماری هولناکی شده است. پدر و مادر ابوالفضل به شدت از اسم
سرطان میترسند و تقریبا از بهبودی فرزندانشان ناامید میشوند. این اتفاقها باعث میشود که ابوالفضل هم از زندگی ناامید شود و حتی با دکترها و پرستارها هم همکاری نکند.
سوپرمنهای ایرانی
گروه امیدبخش که متوجه ماجرا میشوند به سراغ ابوالفضل میروند تا بتوانند با بازی و سرگرمی روحیهاش را برگردانند. در حین انجام بازی متوجه میشوند که ابوالفضل عمهای دارد که در یک ساختمان شیک سرایداری میکند و همیشه برایش قصههای جذابی از
زندگی اشرافی تعریف میکند. همین قصهها باعث شدهاند که ابوالفضل همیشه آرزو داشته باشد یک روز زندگی اشرافی را تجربه کند. رویاپردازیهای ابوالفضل در مورد زندگی لوکس بیشتر شبیه قصهها است: «صبحا ساعت ده از خواب پا میشن، خاویار میخورن و میرن ورزش. ظهرها توی ویلاشون میشینن و چند مدل غذای خفن میخورن و میرن توی استخر شخصیشون. عصرها هم بستنی طلایی میخورن و با بهترین ماشینها میرن دور دور. شبها هم که همهش جشن و خوش گذرونین و هیچ سختیای به خودشون نمیدن.»
بچههای گروه برای ایجاد انگیزه به ابوالفضل قول میدهند که اگر هر روز صبح به دکترها و پرستارها سلام کند و برای درمان همکاری کند، آرزویش را برآورده کنند تا بتوانند یک روز زندگی لاکچری را تجربه کند. ابوالفضل به شدت هیجانزده میشود و همان لحظه قبول میکند که با تمام وجود همکاری کند. همین قول و قرارها باعث میشود که ابوالفضل از همان لحظه به زندگی امیدوارتر شود و نهتنها برای درمانش با دکترها همکاری میکند بلکه روحیهاش هم به شدت بهتر میشود و با همه ارتباط بهتری برقرار میکند. با همکاری ابوالفضل پروسه درمان ادامه پیدا میکند تا اینکه ماه رمضان میشود و پسرک قصه ما از انتظار کشیدن و تحت درمان قرار گرفتن کلافه میشود اما متاسفانه شرایط برآورده کردن آرزویش در ماه رمضان مهیا نیست و کاری هم از دست گروه برنمیآید. هرچقدر بیشتر زمان میگذرد افسردگی و سرخوردگی بیشتر به سراغ ابوالفضل میآیند و پسرک بیمار دوباره سر ناسازگاری با دکترها میگذارد. همین تغییر رویکرد ابوالفضل باعث میشود تا همه دست به دست هم بدهند و سریعتر آرزوی پسرک خرمآبادی را برآورده کنند.
زندگی لوکس چه مزهای است؟
یک روز عصر با هماهنگی پزشکهای بیمارستان، ابوالفضل طبق روال هر روز تحت درمان قرار میگیرد ولی اینبار همه چیز به شکل صوری شکل میگیرد تا گروه امیدبخش خودشان را برسانند و شرایط برآورده کردن آرزو مهیا کنند. برای اینکه بعد از پایان یک روز فوقالعاده، ابوالفضل دچار افسردگی و یاس فلسفی نشود، یک گروه روانشناسی با ابوالفضل صحبت میکنند تا بداند زندگی اشرافی انقدر دور از دسترس نیست و میشود با تلاش و کوشش به آن رسید تا بذر امید در دلش کاشته شود. وقتی آقا ابوالفضل توجیه میشود که باید برای رسیدن به هر چیزی
تلاش و مبارزه کند، بازی شروع میشود.
وقتی ابوالفضل از بیمارستان بیرون میآید، یک روز زندگی اشرافی برایش شروع میشود. بچههای گروه در کنار یک بنز و بیامدابلیو شیک انتظارش را میکشند تا با انجام تشریفات خاص سوار اتومبیل شود و به یک فروشگاه لباس جذاب بروند. در فروشگاه لباس معروف ابوالفضل اجازه دارد هر چیزی که دوست دارد بخرد و بپوشد تا واقعا باورش شود که روز ایدهآلش شروع شده و غول چراغ جادو در حال برآورده کردن آرزویش است.
وقتی آقا پسر دوازده ساله سر تا پایش را
شیک و مجلسی میکند از فروشگاه بیرون میآید و یک گروه تشریفات از جلوی در فروشگاه همراهیاش میکنند تا با موتورهای هارلیدیودسون و ماشینهای آخرین مدل به مجموعه ورزشی انقلاب بروند و ابوالفضل بتواند ورزشهایی انجام دهد که فقط تصاویرش را در تلویزیون دیده است. به محض رسیدن به مجموعه ورزشی، ابوالفضل میگوید که میخواهد تیراندازی را تجربه کند و به همراه گروه به سالن تیراندازی با تفنگ بادی میرود و با هیجان خاصی به سمت سیبل شلیک میکند. جالب است که بدون اینکه قبلا تجربهای داشته باشد، مهارت خاصی در تیراندازی دارد و بیشتر تیرهایش به سیبل مینشیند. بعد هم نوبت به پرتاب توپهای بولینگ میرسد و این بار خیلی پرتابهای ابوالفضل به ثمر نمینشیند.
تو میتونی پسر!
تفریح و خوشگذرانی کافی است و وقتش رسیده که اتفاقهای تاثیرگذاری در زندگی ابوالفضل رخ بدهند. برای همین بچهها ترتیبی میدهند که ابوالفضل با پسری به اسم علی ملاقات کند که یک بار سرطان را شکست داده. بعد از آشنایی اولیه علی به ابوالفضل میگوید که در جریان سختیهای بیماری هست و خودش تمام این روزها را پشت سرگذاشته ولی یک جمله کلیدی میگوید که همه را به فکر فرو میبرد: «مبارزه با سرطان کار سختی است ولی غیرممکن نیست.»
علی و ابوالفضل حسابی باهم رفیق میشوند و قرار میشود ارتباطشان ادامهدار باشد ولی چون وقت کم است بچهها سریع دست به کار میشوند تا آخرین سکانس روز پرشکوه «برآورده شدن آرزوی ابوالفضل» را اجرایی کنند. گروه امیدبخش دوباره با تشریفات ویژه ابوالفضل را سوار خودروهای لوکس میکنند و راهی یک رستوران باکلاس میشوند. داخل رستوران در بخش VIP یکی از ثروتمندترین آدمهای شهر انتظار ابوالفضل را میکشد. آقای پولدار به استقبال پسر خوشبخت میرود و حسابی باهاش گرم میگیرد. همانطوری که پیشبینی میشد سفارش غذا هم جزء برنامهها است و ابوالفضل میتواند هر غذا و نوشیدنیای که دلش میخواهد سفارش بدهد ولی چون با اسم خیلی از غذاها آشنایی ندارد ترجیح میدهد یک پیتزای بزرگ انتخاب کند. تا زمان آماده شدن غذا هم با آقای ثروتمند خوش و بش میکند. همه چیز مهیا است تا سورپرایز ویژه امشب رخ بدهد. آقای پولدار به ابوالفضل قول میدهد که اگر آقا پسر خوشحال و شاداب همینطور سرزنده به زندگیاش ادامه دهد و بدنش به پیوند مغز استخوان جواب مثبت بدهد، کاری کند که ابوالفضل واقعا ثروتمند شود و دیگر آرزوی داشتن یک
زندگی لوکس را نداشته باشد. ابوالفضل با شنیدن این خبر حسابی ذوق زده میشود و اشک در چشمهایش حدقه میزند و قول میدهد که با تمام توان با بیماریاش مبارزه کند.
همه ما مسئولیم
با تاریک شدن هوا، گروه امیدبخش، ابوالفضل را که توی آسمانها سیر میکند به بیمارستان برمیگردانند و بهش قول میدهند که در تمام روزهای سخت بیماری همراهیاش کنند. در این بین با یکی از اعضای اصلی گروه که نمیخواهد اسمی ازش باشد گپ زدیم تا از انگیزهشان برای انجام همچین کار سخت و پردردسری بپرسیم. آقای ایکس هم حرفهای جالبی زد: «ما میخواهیم ثابت کنیم که به دنبال شهرت و ثروت نیستیم برای همین اسمی روی گروهمان نگذاشتهایم. برای ما فرهنگسازی
ایجاد انگیزه اهمیت دارد چون بسیاری از مشکلات جامعه ما به خاطر نبود انگیزه کافی رفع و رجوع نمیشوند. ما میخواهیم برآورده کردن آرزوی دیگران به یک مسئولیت اجتماعی بدل شود و همه باور داشته باشند که بهجز خانواده و آشنایان در قبال سایر انسانها مسئولیتی برعهده دارند و هرکس میتواند در حد توانش به دیگران کمک کند. این کمک کردن و احساس مسئولیت کردن فقط در چارچوب ابعاد مالی نمیگنجد و مهرآفرینی و قدم برداشتن در راه بهبود حال دیگران هم در این مقوله میگنجد. قرار هم نیست که برآورده کردن آرزو فقط مختص
بیماران سرطانی و سختدرمانها باشد و در آینده نه چندان دور به سراغ انسانهای عادی و حتی موفق میرویم و برایشان ایجاد انگیزه میکنیم تا موفقتر شوند.»
برای برآورده کردن آرزوها نیاز نیست خیلی ثروتمند باشیم یا خیلی معروف؛ فقط باید دلی داشته باشیم به اندازه یه دریا. ما به متفاوت فکر کردن باور دارد.
منبع:مهر
انتهای پیام/