به گزارش سرویس باشهدا
تفتان ما
حاج حسین همدانی از فرماندهان تاثیر گذار هشت سال جنگ تحمیلی بود که از جوانی تا هنگام شهادتش لباس سبز سپاه را از تن در نیاورد. وی که بعد از مسئولیت های فراوان فرماندهی سپاه محمد رسول الله را در تهران قبول کرده بود با آغاز جنگ سوریه برای مبارزه با تکفیر به این سرزمین هجرت کرد و سرانجام حدود دو سال پیش در همین سرزمین مزد سال ها مجاهدتش را گرفت و شهید مدافع حرم حضرت زینب(س) شد.
آنچه خواهید خواند برشی است از کتاب «پیغام ماهیها» که خاطرات این سردار سپاه را شامل می شود.
***
حوالی بیستم دیماه 1360 بنده برای رسیدگی به یک سری از کارهای جاری خودم، رفته بودم سپاه. موقعی که برگشتم، از همان جلوی در ساختمان، با مشاهده چهرههای ملتهب و هیجانزده بچههای دژبانی و سایر نفرات، فهمیدم باید خبری شده باشد. دیدم خیلی مشعوف و خندان میگویند: برادر همدانی، مژده بده، اگر گفتی چه کسی آمده؟
گفتم: شما بگوئید. گفتند: رفیق فابریک حاج محمود و شما اینجاست؛ برادر حاج احمدمتوسلیان! از شدت خوشحالی، یک لحظه نفسمام بند آمد. پرسیدم: حالا کجاست؟گفتند: دفتر فرماندهی، پیش حاج محمود با سر قدمهایی بلند و با عجله، خودم را رساندم پشت در اتاق فرماندهی و وارد شدم. همانطور که قبلاً هم به شما گفته بودم، اتاق فرماندهی با یک دیوار چوبی کاذب، به دو بخش تقسیم میشد: بخش جلویی؛ حکم دفتر شهبازی را داشت و بخش پشتی؛ که کوچکتر و خیلی دنج بود، محل استراحت، مطالعه و بیتوته شبانه او محسوب میشد. خانه مسکونی شهبازی در همدان، همان جا بود.
خلاصه در اتاق را که باز کردم، از صدای صحبتشان متوجه شدم دو نفری رفتهاند و در آن بخش پشتی نشستهاند. خب، من هم مراعات کردم و بیسر و صدا نشستم روی یک صندلی، بغل در اتاق.
یک ساعتی این دو نفر آنجا سرگرم گفتوگو بودند. من هم ساکت، در بخش جلویی نشستم به انتظار و خودم را با مطالعه در و دیوار دفتر فرماندهی، سرگرم کردم. دست آخر پا شدند و به این طرف آمدند. خدا گواه است، شیرینترین دقایق عمر سپری شده من، دیدار این دو نفر درکنار هم بود. از هر حیث که بگویی؛ مکمل همدیگر بودند. در صفا و صداقت، افتادگی و صلابت، تدبیر و شجاعت و از همه بالاتر؛ ایمان خللناپذیر به اهداف زندگی جهادیشان که باعث شده بود از هست و نیست خودشان در جنگ مایه بگذارند، احمد و محمود را با هزاران رشته نامرئی، به هم پیوند داده بود. شاید تنها وجه افتراقشان، روحیه بازگوش و آکنده از رندیهای خاص محمود در رابطه با بچههای تحت امر او بود، احمد را در عوض به حدت جدیت او میشناختیم. گرچه خدا وکیلی، این جدیت ابداً از جنس تکبر و منیت نبود. در زیبایی روح، جانهای این دو نفر با هم متحد بود. وقتی بالاخره با هم از پشت آن دیوار چوبی کاذب، به این طرف آمدند، هر دو نفر لبخند به لب داشتند و صورتهای سبزهشان غرق در نور صفا بود. دیدم به قول مرحوم سپهری، روی زیبا، دو برابر شده است.
با هر دو ـ خصوصاً حاج احمد ـ سلام علیک و دیدهبوسی کردم. از آنجا که چند روزی بیشتر از خاتمه عملیات محمد رسولالله(ص) در مریوان نگذشته بود، به حاج احمد تبریک گفتم و اضافه کردم: خدا میداند چقدر دلمان میخواست ما هم توی این عملیات با شما حضور داشتیم. میگویند عملیات در سرمای بسیار شدید و برف و بوران و شرایط خیلی دشواری انجام گرفت. حاج احمد در تأیید صحبت من گفت: درست شنیدهاید، من به حاج محمود عزیزمان هم گفتهام که اوضاع آن عملیات چطور بوده. در مجموع، شکر خدا عملیات بسیار بسیار خوبی بود. برادرهای من و همینطور بچههای حاج همت، غوغا کردند. این بعثیها پدرسوخته را زدند و درب و داغانشان کردند.
صد و خردهای نفر هم از آنها اسیر گرفتند و ضرب شست خوبی به آنها نشان دادند. با یک لحن بسیار مهیج و پرشوری داشت این حرفها را میزد. بعد برگشت و گفت: برادر محسن مرا به تهران خواسته و دارم به ملاقات او میروم. حاج محمود پرسید: برای چه منظوری؟ حج احمد جواب داد: از آنجا که قرار است در جنوب عملیات بزرگی انجام شود، ایشان یک سری تدابیری را مدنظر قرار داده. روز دوم بعد از عملیات محمد رسولالله(ص) برادر محسن شخصاً وارد منطقه شد، از خط بازدید کرد و با همت و من صحبتهایی داشت. موضوع اصلی حرفهای ایشان، بحث درباره ضرورت تشکیل یک تیپ رزمی مستقل بود.
یگانی شبیه تیپ مستقل 58 تکاور ذوالفقار ارتش که از کارایی جنگیدن در مناطق متنوع عملیاتی برخوردار باشد. برادر محسن به من گفت: باید هر چه زودتر با همت به خوزستان بروی و در آنجا یک چنین یگانی را برای سپاه تشکیل بدهید. پرسیدم: برای فرماندهی این تیپ ایشان شخص خاصی را هم در نظر گرفته، یا این که تعیین فرمانده آن را به بعدها محول کرده؟ حاج احمد گفت: طوری که ایشان میگفت؛ مسئولیت فرماندهی آن را مایل است خودم به عهده داشته باشم.
حاج محمود پرسید: آخر چه جوری احمد؟ تو که بهتر میدانی؛ تیپ درست کردن که به این آسانیها نیست. بگو بدانم؛ حالا نیروی رزمی این تیپ را از کجا میخواهی فراهم کنی؟ همین الان برای تأمین نیازهای دفاعیتان در جبهه مریوان، مخصوصاً از بابت نفرات، مشکل کم نداری؛ بعد برای یک تیپ مستقل از کجا میتوانی نیرو بگیری؟ حاج احمد در جواب گفت: والله خودم هم این مطلب را مطرح کردم. منتها برادر محسن به من و همت اطمینان خاطر داده و گفته شما از این بابت اصلاً نگران نباشید، ما مسئولیت تمام مسائل آمادی و پشتیبانی و اعزام نیروی این تیپ را محول میکنیم به سپاه منطقه 10 و به حاج داوود کریمی هم میگوئیم نیروهای داوطلب بسیجی سپاه منطقه 10 تهران را دراختیار تیپ شما بگذارد. البته از بابت چارتبندی ردههای ستادی و عملیاتی این تیپ، باید از کادرهای سپاهی حاضر در جبهه غرب استفاده کنید. گفتم: برادر احمد، حالا شما اصلاً تا به حال از جبهه خوزستان دیداری داشتهاید؟ کار در آنجا، مثل کار در مریوان نیست، متوجه عرایض من که هستی؟
به تأیید سری تکان داد و گفت: بله، به همین علت هم، من به اتفاق حاج همت و تعدادی از بچههای سپاه مریوان، حدود یک هفته به جنوب رفتیم که از محورهای عملیاتی آنجا بازدید کنیم. عمده نگرانی خود من، معطوف به این مطلب بود که چون ما به اقتضای شرایط جغرافیایی غرب، به شیوه جنگ پارتیزانی عادت کردهایم، آیا خواهیم توانست یک تیپ رزمی منظم را تشکیل بدهیم و در منطقه ای مثل خوزستان که از هر حیث، شرایط جغرافیایی آن با غرب، متفاوت است، با دشمن بجنگیم یا خیر.
حاج محمود پرسید: خب، نتیجه بازدیدتان از خوزستان چه شد؟ حاج احمد با سیمایی شکفته و لبخند قشنگی جواب داد: آخر سفر، نشستیم با همت و سایر برادرها، درباره مشاهداتمان در جنوب، مفصل تبادلنظر کردیم. مشخص شد چنین استعدادی برای کار منظم در جنوب در ما وجود دارد. پریروز به کردستان برگشتیم و دیروز برادر محسن تلفنی با من تماس گرفت و خواست برای نهایی کردن مطلب، بیایم تهران. اگر معضل خاصی پیش نیاید، به زودی به جنوب میروم. به محض این که صحبت حاج احمد به اینجا رسید، حاج محمود مچ دست او را گرفت و با یک لحن بیقراری به او گفت: ببین احمد؛ من از تو خواستهای دارم. اگر آن را رد کنی؛ خدا شاهد است آن دنیا، سرپل صراط یقه تو را میگیرم!
حاج احمد متحیر از این بیتابی محمود پرسید: خواستهات چیست؟ حاج محمود با چهرهای برافروخته به او گفت: سفر حج که بودیم، موقع طواف کعبه، من و تو و همت یک عهدی زیر ناودان طلای خانه خدا با هم بستیم؛ به همدیگر قول دادیم در اولین فرصت مناسب، در جبهه به هم ملحق بشویم و تا هر وقت عمرمان به دنیا باقی مانده باشد، دوش به دوش هم بجنگیم، یادت که هست؟
حاج احمد خیلی محکم گفت: مگر میشود یک چنین عهد و پیمانی را فراموش کرد؟ حالا بگو بدانم منظورت چیست؟ محمود گفت: آن اولین فرصت مناسب که شرط قول و قرار ما سه نفر بود، حالا فراهم شده، حتماً باید من هم با تو و همت به خوزستان بیایم. در این مأموریت، من هم هستم.
حاج احمد که از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شده بود، قدری نگران گفت: ولی مسئولیت فرماندهی سپاه استان همدان را چه میکنی؟ به علاوه؛ فکر نکنم آقا میرزا به این آسانی رضایت بدهد مسئولی در سطح تو را به جنوب بفرستد. محمود گفت: آن دیگر مشکل خود من است. از پس حل و فصلاش برمیآیم. خب، چه میگویی؟! حاج احمد، اگر بگویم داشت از خوشحالی در عرض سیر میکرد، اغراق نیست. دست آزاد خودش را گذاشت روی شانه محمود و لحظهای کوتاه در سکوت، به قیافه مصمم او خیره شد و سرانجام گفت: پس یعنی واقعاً تو هم با ما هستی؟ محمود با لبخند جواب داد: بله که هستم احمد جان.
به اعتقاد بنده، خدا خواسته قلبی محمود را اجابت کرد. درست است که روحیه آشفتهاش ظرف آن چند هفته بعد از عملیات تنگ کورک تا حد زیادی ترمیم شده بود، اما تازیانه حوادث تلخ، خواهی نخواهی بر گرده دل و روح آدمها، یک رد محوناشدنی به جا میگذارند. محمود در عمق ضمیر وجداناش، بابت تک به تک شهدایی که طی کمتر از چهار ماه، در عملیات یازدهم شهریور و تنگ کورک داده بودیم، معذب بود. حالا بله، آدم یکوقت، در یک محیط امن و به دور از هیجانها و اضطراب روحی موقعیت جنگی، می نشیند و درباره فلسفه جهاد فیسبیلالله و حکمت شهادت ساعتها دُرفشانی میکند، اما باید در هیجای عمل و توی هزار توی سرشار از دلهره و دغدغههای عملایت بوده باشی تا بفهمی وقتی بعد از هفت، هشت ساعت درگیری به تو آمار میدهند که پنجاه یا صد نفر از بچههایی که همین دیروز در جمعشان میگفتی و میخندیدی، حالا شهید شدهاند و حتی اجسادشان را نمیتوانی تحویل خانوادههایشان بدهی، چه مزهای میدهد! بچههایی که مسئولیت حیات و مماتتشان در حمله، رسماً به عهده شما بوده.