به گزارش سرویس باشهدا
تفتان ما
زینب خاوری: تند تند قدم بر میدارم. باید هر چه زودتر برسم. خود را به پشت در میرسانم. نفسی میگیرم و صدای مادر را از پنجره داخل کوچه میشنوم. خیالم راحت میشود که خانه هستند. در میزنم. خواهرش در را میگشاید و مرا به داخل راهنمایی میکند. وارد اتاق که میشوم مادر بلند میشود به استقبالم میآید و احوالپرسی گرمی میکند. برعکس انکارم برای نوشیدن چای برایم چای مته(شبیه چای سبز که معمولا در سوریه سرو میشه) میآورد. میهمانها را بدرقه میکند. آنها برای خداحافظی آمدهاند چون خانم رحیمی عازم سفر زیارتی حضرت معصومه(س) است. زهرا رحیمی متولد سال 1334 شمسی در منطقه «نلگس» ولایت بامیان ولسوالی پنجاب مادر شهید مدافع حرم «علی رحیمی» از لشکر پر افتخار فاطمیون است که 18 محرم سال 1394 در حلب سوریه در مبارزه با تروریستهای تکفیری به شهادت رسید. ساعاتی را با مادر شهید به گفتگو نشستیم.
*پدرم ستاره شناس و تمثیل گو بود
پدرم علی حسین شاعر و بسیار شوخ و تمثیل گوی و از ستاره شناسان مومن و جوانمردی بود که به پهلوانی شناخته میشد. او تک فرزند خانوادهاش بود که در دوران جوانی پدر و مادرش را از دست میدهد. در بذلهگویی پدرم همین بس که در همان ایام یکی از اهالی محل به او میگوید: «علی حسین دود بابه خوره در کو»( دود اجاق پدرت رو بلند کن یعنی ازدواج کن و فرزند بیار و نسل پدرت را ادامه بده). پدرم هم میرود یک چاله میکند و داخلش را با مقداری چوب و کنده پر میکند و آتش روشن میکند بعد هم دوستانش را صدا میزند که بیایید و ببینید چطور دود پدرم بلند میشود و همه میخندند و میگویند منظورم فلانی این بود که ازدواج کن.
به دلیل ستاره شناسی او مردم اطراف برای کارهایشان به پدرم مراجعه میکردند چه روزی اسبابکشی کنند؟ چه روزی عروسی بگیرند و از این قبیل. پدرم به آنها میگفت امروز اسباب کشی کنید یا امروز عقد کنید ستاره ها در چنین حالتی هستند و خوب است یا برای فلان کار ستاره ها چنان اند و خوب نیست. روز و ماه سال و یا بارندگی را از روی ستاره ها تشخیص میداد و همان میشد. ما چهار خواهر و یک برادر بودیم. شغل پدرم مثل بیشتر اهالی منطقه دهقانی بود و دام هم برای رفع احتیاج داشتند. مادرم هم قمر زنی قد بلند و زیبا بود.
*رسم بود مردم آبادی انداز کنند
نماز خواندن را از مادرم یاد گرفتم. 9 ساله بودم و مسئولیت چراگاه بردن گوسفندها با من بود. او مرا صبح ها برای نماز بیدارم نمیکرد تا بیشتر بخوابم اما ظهرها که گله را به کنار جوی آب میبردم و آنجا میخوابیدند خودم وضو میگرفتم، چیزی را پهن میکردم و اول نمازم را میخواندم بعد غذایی را که مادرم برایم بسته بود را میخوردم. کمی که بزرگتر شدم بعد از قلبه (شخم زمین)، گروم (گاوها) را به صحرا برای چراندن میبردم. با همه دختران هم سن و سالم گاوها را از آبادیمان حرکت میدادیم و هر کداممان یکی از گاوها را سوار میشدیم و با سر و صدا و خنده میرفتیم و شبها که بر میگشتیم یک سبد کوده (علف) هم میآوردیم. زمستانها که محصولات درو میشدن و برف میبارید و دیگر نمیشد دامها را به صحرا برد، وقت فراغت و آموزش و اینطور کارها بود. رسم بود مردم آبادی انداز کنند (مردم خرج و مخارج یک روحانی را جمع آوری میکردند و به آن روحانی میدادند و او در عوض آن زمستان میآمد شبها مجلس روضه و این چیزها برگزار میکرد و روزها بچهها را قرآن درس میداد بچههایی که قرآن را خوانده بودند کتاب های دیگر را هم مثل حافظ و شاهنامه و حمله حیدری و... را میخواندند. پدر و مادرم شبها میرفتند و روزها برایمان تعریف میکردند که ملا در منبر چه چیزهایی گفته. آنها اصول دین و فروع دین و چهارده معصوم را با شعر به من یاد داده بودند و از میپرسیدند. زمستانها تنها فرصت آموختن بود.
*با مهریه بالا شوهرم دادند
پدرم فامیلی داشت که پس از فوت پدر و مادرش از آنها خبری نداشت و پس از سالها ما را پیدا کرده بودند. 12 سال بیشتر نداشتم و در حال و هوای کودکی بودم. عصر یک روز وقتی از صحرا با قیافه پر از خاک گاوها را به خانه آوردم متوجه شدم خانمی که فامیل پدرم بود مهمان ماست. بی توجه به او رفتم و وضو گرفتم نمازم را خواندم و به مادرم در پخت و پز و مهمانداری کمک کردم.
آن شب گذشت و فردایش میهمان رفت. مادرم صدایم زد که زهرا این خانم خواستگار تو بود. با بد اخلاقی پاسخ دادم برو بابا خواستگار چی؟ از آنروز به بعد رفت و آمدهای آن خانم به خانه مان زیاد شد و با عشق و علاقه فراوانی به من محبت میکرد و به مادرم میگفت عاشق نماز خواندن دخترت شدهام. مادرم بشدت مخالف بود و میگفت دخترم کوچک است. البته اندام درشتی داشتم و به سن و سالم نمیخوردم، پدرم بی معطلی موافقت کرد و قرار عروسی را گذاشتند. مهریهام 200 هزار آن زمان بود. پیشکش هم یادم نیست اما میدانم پدرم زیاد گرفته بود به اضافه 8 کشتنی (گوسفند)، یک بالک (کیسه) برنج، چند بالک شکر و آبنبات، 5 کیلو چای، 40 سیر کوچوغو (گندمی که مخصوص پخت نان عروسی است).
* بعد از عقد دعوا بالا گرفت و شوهرم کتک خورد
روز عروسی رسید و مردها و زنها از هم جدا بودند. زنها و دخترها شعر میخواندند و دست میزدند. گوسفندها را کشتند و شوربا (آبگوشت) درست کردند و گندم ها را هم آرد کردند و نان پختند و ظهر به مردم غذا دادند. بعد از اینها بزرگان فامیل جمع شدند دور ددگو (اجاقی که با گل درست و درون آن با چوب آتش درست و رویش غذا میپزند) که روی آن نذر (غذای عروسی) پخته شده بود. وقتی عقد را خواندند رسم بود یک چمچه (ملاقه) روغن به داماد بدهند، داماد عروس را دور «ددگو» دور میدهد و بعد روغن را روی آتش میریزد.
پدرشوهرم سالها پیش به رحمت خدا رفته بود. وقتی عقد تمام شد مادر شوهرم عجله کرد و به روحانی گفت: دعا کنید در حالیکه بیق روال باید از پدرم میخواست. پدرم که این وضع را دید برآشفت و بلند شد بازوهایم را در دستانش گرفت و مرا به داخل خانه برد و گفت اگر دختر مال من است و میتوانید بیایید ببرید ولی اگر دختر فلانی هست بروید از فلانی بگیرید که دعوا بالا گرفت. پدرم آنجا یک دست کتک حسابی شوهرم را زد.
خدا رحمتش کند مادرم زن زرنگی بود پنهانی آمد و من را به پشت خانه برد و سوار اسب کرد. شوهرم را نیز بر اسب دیگری و یک نفر تفنگدار را همراهمان، به سمت خانه داماد راهی کرد و گفت بروم تا شر بخوابد. اسب راهش را میرفت، صورتم پوشیده بود و جایی را نمیدیدم. تا آن لحظه هنوز شوهرم را ندیده بودم. اما میگفتند 18 سال دارد. وقتی از خانه دور شدیم و به سر تپه رسیدیم مادرم رفت وسط دعوا و گفت: چرا دعوا میکنید عروس داماد رفتهاند. با این حرف دعوا را رها کردند و اقوام داماد دنبالمان آمدند. بلاخره به خانه شوهر رسیدم. تا روستا هنوز راه بود که یکی تیر هوایی زد. اهالی خبردار شدند و به استقبال آمدند و بزکشی شروع شد. یکی از رسوم عروسی و جشنها بزکشی بود. جلوی راهم چالهای حفر کردند و یک بز را داخل آن سر بریدند و سوارکاران شروع به تاختن کردند.قانون بازی این است که یکی موفق میشود بز را از زمین بلند کند و مابقی هم سعی میکنند بز را از او بگیرند کار خطرناک اما پر هیجانی است خلاصه آن کسی که برنده شود بز را میبرد جلوی در خانه عروس و یا مکانی که مشخص کردهاند میاندازد و همان بز و یک کشتنی (گوسفند و یا گوساله) را جایزه میگیرد.
*آن زمستان سیاه 5 فرزندم را گرفت
چهار سال از زندگی مشترکمان با شوهرم گذشت و بچه دار نشدیم. سپس شوهرم به سربازی رفت و دو سال خدمت سربازیاش طول کشید. پس از 6 سال از ازدواجمان اولین فرزندمان احمد به دنیا آمد و بعد از آن شیر به شیر دیگر فرزندانمان به دنیا آمدند. بعد از احمد دخترمان بختآور متولد شد و بعد هم به ترتیب حسینداد و امین و فیروزه و شکریه. شوهرم زمین از مردم اجاره میکرد، چند نفر دهقان هم میگرفت و به هر کدام ده سیر ناری (گندمی که برای دستمزد کار یک دهقان برای کشت آن سال بوده) میداد و آنها زمین را میکاشتند و فقط تا زمان برداشت مراقبت میکردند مابقی درو کردن دشت با خودمان بود. به همین کار مشغول بود تا اینکه یک سال بیماری به نام «سیاه سرفه» آمد و همه بچهها را بیمار کرد. طوریکه فرد آنقدر سرفه میکرد که سیاه میشد و میمرد. زمستان همان موقع که بیماری آمد همه پنج فرزندم را کشت بجز دخترم بختآور. شکست بدی خوردم دلم از دنیا و زندگی و آنجا سیر شد.
*دخترم را به پسر عمویش سپردم و خودم راهی ایران شدم
بخت آور 13 ساله بود که عروسش کردم و تحویل پسر عمویش دادم. گفتند بعنوان پیشکش دختر میگیری یا گله؟ (شیربها). من یک دختر از آنها گرفتم. چون دیگر حوصله کار و زندگی نداشتم گفتم این دختر را میبرم بزرگ میکنم عصای دستم میشود. همه گاو و گوسفند و خانه و وسایلمان را تیکی دادیم (همه را با هم یکجا فروختیم) و پولش را گرفتیم و رفتیم پاکستان از پاکستان هم آمدیم زاهدان. جایی بود که تانک های زیادی به صف بودند، سال 1364 و ایران درگیر جنگ با دشمن بعثی بود. ما را تا شب آنجا نگه داشتند. شب چند نفر ایرانی و چند مرد خارجی که کراوات بسته بودند با تعدادی اتوبوس آمدند و پرسیدند به کدام شهر میخواهید بروید؟ گفتم قم یا مشهد که ما را آوردند اردوگاه سفید سنگ مشهد و 10 روز را آنجا ماندیم و سپس به قم و تهران رفتیم. خواهرم در آنجا زندگی میکرد و زمستان را مهمان آنها بودیم. ما را به زیارتها و گردش و تفریح میبرد. بعد از آن به مشهد بازگشتیم و در یک گاوداری در گلشهر ساکن شدیم.
*وقتی به دنیا آمد صورتش نقاب داشت
در این آوارگیها باردار هم شدم. تا این که پاییز سال 65 از راه رسید، هوا سرد شده بود. هیچوقت 5 فرزندی را که به یکبار از دست دادم نمیتوانستم فراموش کنم.خیلی غصه میخوردم و این غصه کار دستم داد. شب تا صبح درد امانم را بریده بود. صبح همسرم گفت حالت خوب نیست و امروز سرکار نمیروم. گفتم حالم خوب است الان که وقتش نیست و او را فرستادم سرکار. اتفاقا ساعت 10 به خانه برگشت وقتی آمد دید که با حال بدی دارم تمام مساحت اتاق کوچکمان را متر میکنم و بلاخره فرزندمان در هفت ماهگی متولد شد. صورتش نقاب داشت. نقاب را که کنار زدم چشمانش کور بود. پسری بود نحیف و لاغر و سرخ که امیدی به زنده ماندنش نداشتم و گریه میکردم. در افغانستان خودم برای زنهای باردار روستا قابلهگی میکردم و برای تولد فرزندم قابله نداشتم. بند ناف بچه را بریدم بستم و گذاشتمش روی پارچهای و تحویل دختر خواندهام حکیمه دادم و خودم رفتم خوابیدم بعدا آمدم به بچه سر بزنم که دیدم پشت بچه به پارچه چسبیده و جدا نمیشود باز گریه سر دادم و رفتم از داروخانه پنبه خریدم پهن میکردم و بچه را روی پنبه میخواباندم و شیر را در دهانش میریختم.
*با صدای گریهاش خوشحال شدم
شوهرم از روحانی سیدی برای اسم بچه سوال کرد و آن بنده خدا گفت چون بچه هایت نمیماند به آبروی خاندان اهل بیت اسمش را محمدعلی بگذارید شاید فرجی شود و نامش را علی گذاشتیم و پس از 40 روز کم کم رنگ سرخش به سفیدی گرایید و چشم باز کرد و وقتی اولین بار صدای گریهاش را شنیدم از خوشحالی گریه کردم. یکسال بعد فرزند دیگری را باردار بودم که پدر علی گفت شیر حرام (چون قرار بود بچه دیگری بیاورم معتقد بودند این شیر دیگر سهم بچه بعدی است و خوب نیست) به علی ندهم و دیگر شیر نخورد.
*مهریهام را با یک شرط بخشیدم
مادر شوهرم همیشه سهشنبه هر هفته نذری داشت که وقتی فوت کرد شوهرم گفت نذر مادرم را من ادامه بدهم. گفتم به یک شرط ؛ مهریهام را میبخشم و در ثواب این نذر شریک میشوم و این شد که مهرم را بخشیدم و هر سهشنبه نذر مادرشوهرم را ادامه دادم و پس از علی خداوند 3 فرزند دیگر به ما عنایت کرد، اسحاق علی، رحیمه و فاطمه. تمام این سالها را در جابجایی از این گاوداری به آن گاوداری، از این باغ به آن باغ جابجا شدیم و زندگی گذشت. آخرین بار جایی که ساکن ماندیم روستای ناظریه سمت ساغروان و چناران آن طرف ها بود.
*کلاس اول با یک توله سگ به خانه برگشت
وقتی علی 7 ساله شد بردمش مدرسه عسکریه که نزدیک ناظریه بود ثبت نام کردم. چند وقتی گذشت و هوا سرد شده بود آن زمان مدرسه ها اینطور بود بچه هایی که وضعیت مناسبتری داشتند را کمک میکردند. علی هم کاپشن نداشت و مدرسه به او یک کاپشن خیلی خوب و قشنگی داده بود. صبح ها میپوشید و به مدرسه میرفت. یک روز ظهر دیدم از راه مدرسه به سمت خانه میآید و کاپشن را بغلش گرفته وقتی نزدیک رسید گفت مادر در راه این بچه سگ را دیدم که تنها و سردش بود من هم کاپشنم را در آوردم و دورش پیچاندم آوردهام به او آب و غذا بدهیم بزرگ کنیم گناه دارد. همین را که گفت با عصبانیت کاپشن را از بغلش گرفتم بردم توله سگ را به طرفی انداختم و کاپشن را به ته کال انداختم و علی را یک دست کتک زدم و به حمام بردم. گفتم بار آخرت باشد سگ، نجس است.
*مجبور شد درس طلبگی را رها کند
هر بار که مدرسه میرفتم معلمها از علی و اسحاق هر دو راضی بودند منتهی میگفتند علی خیلی شر هست اما درسش هم خیلی خوب است. بچههای کلاس را میشوراند ولی اسحاق آرام است و بچهها را هم ساکت میکند اما درسش را یاد نمیگیرد. اسحاق هم اوایل خوب بود تا این که زمستان بود و رودخانه کوچکی در نزدیکی مان جریان داشت. صبح به علی و اسحاق گفتم بروند در رودخانه دست و صورتشان را بشویند بیایند صبحانه بخوریم. در حال گرم کردن شیر بودم که صدای جیغ و داد شنیدم از خانه بیرون رفتم. روی درب آهنی خانه سرما سفیدک زده بود اسحاق با زبانش میخواسته برفک های روی در را لیس بزند که زبانش به در میچسبد و با گرمای دهانم زبانش را از در جدا کردم و بعد از آن درس خواندنش دچار مشکل شد و لکنت گرفت.
علی تا کلاس پنجم درس خواند بعد از آن بردمش درس طلبگی حوزه. یکسال هم آنجا درس خواند اساتیدش راضی بودند و خودش هم خوشحال بود. همیشه با لباس های طلبگی اش جایی میرفت. اما در گاوداری که کار میکردیم صاحب گاوداری مرد پاکی نبود و همسرم گفت که من زن و بچه دارم و در جایی که گناه باشد و پول حرام بدهد نمیمانم و از آنجا رفتیم و در یک مرغداری مشغول شدیم.
همسرم پیرمرد شده بود و دست تنها از پس کارها بر نمیآمد ناچار شدم رفتم درب حوزه و به علی گفتم: «علی جان پدرت پیر شده و دست تنها از پس کارها بر نمیآید با 3 بچه کوچک مدرسهای دیگر نمیشود درس بخوانی باید برویم خانه» و همراه من به خانه آمد و با پدرش کار میکرد. یک مدت هم همراه پدرش میرفت سر کار بنایی شبها که به خانه میآمدند پدرش میگفت وای از دست این پسرت. وقتی برای صبحانه یا نهار کار را تعطیل میکنیم علی میرود و آجر میچیند و بجای شاگرد خودش سیمان درست میکند کار انجام میدهد. اوستا دیگر او را به شاگردی نمیگیرد خودش مینشیند و علی کارها را انجام میدهد و چیزی نماند که با علاقهای که در هر کاری داشت در کار بنایی استاد شد.
ادامه دارد...
انتهای پیام/