به گزارش سرویس باشهدا
تفتان مازهرا بختیاری: تا کنون مدافعان حرم از سرزمین های مختلفی توانستند خود را به سوریه برسانند تا از اعتقاد و عشقی که سالها از آن دم زده بودند دفاع کنند. همه این مدت شهدا و مجروحان بسیاری تقدیم آستان مخدره حضرت حیدر(ع) شده اند که وارد زندگی هر کدام می شوی دنیایی دارند شنیدنی. اینکه در این عصر آخر زمانی که هزاران هزار رنگ و تعلق دامنت را محکم میچسبد آنها چگونه بند از بند باز کردند و قدم در راهی گذاشتند که معلوم نیست چه خواهد شد. شقی ترین مخلوقان خدا که فرزندان شیطانند آنقدر کینه در دل دارند که اگر یکی از این جوانان به دستشان بیفتد این انگیزه را دارند که با دندانشان بدن اینها را تکه تکه کنند و در این راه راسخ و معتقد هستند.
اما با این حال مجاهدان راه خدا آگاهانه قدم در این معرکه گذاشتند. آنچه در ادامه این نوشتار خواهید خواند ماجرای خواندنی یک جوان افغانستانی است که طی یک اتفاق عجیب به دست تکفیری ها اسیر شد و سرانجام منحصر به فردی بین همه مدافعان حرم پیدا کرد. علی جعفری ماجرای رفتن به سوریه و اتفاقاتی که آنجا برایش رخ داد را برایمان بازگو کرد اگر چه هنوز بیان آن وقایع بعد از مدت ها او را عذاب میدهد. سید علی ساکن قم است و بسیاری از اعضای خانواده و اقوامش در سوریه میجنگند اما او دیگر نمی تواند به آنجا برود. ماجرای خواندنی زندگی سید علی جعفری در دو بخش منتشر شده است
بخش اول به ماجرای حضور او در سوریه پرداخته و در ادامه بخش دوم و پایانی را خواهید خواند که چگونه توانست از اسارت فرار کند.
علی جعفری اسیر فاطمیون که فرار کرد(سمت راست تصویر، نشسته)
*و من اسیر شدم...
درگیری بهشدت زیاد شده بود و ساعت حدوداً 6 غروب بود. ما 4 نفر بیسیم نداشتیم، یکی پیکا میزد، یکی آرپیجی میزد، دو نفرمان هم کلاش داشتیم. من کمی جلوتر رفتم. تکفیریها را از دور دیدم، اما لباسهایشان شبیه لباسهای سربازان سوری بود و فکر میکردم از بچههای خودمان هستند. آنها از زمانی که من به سمتشان راه افتاده بودم، با دوربین دید در شب مرا دیده بودند. دو گودال بود که قبلاً دست ما بود، اما من نمیدانستم که تکفیریها آن را از ما پس گرفتهاند. تعدادی از آنها در گودالها قایم شده بودند، تعدادی دیگر هم با لباسهایی شبیه ما ایستاده بودند. همین که وارد جمعشان شدم، یکی با اسلحه محکم به سرم کوبید، افتادم. آنها همه عربی صحبت میکردند و من فکر میکردم از بچههای حزبالله هستند. همین که اسلحه را بر سرم کوبیدند، افتادم و یکی دیگر همان موقع چاقویی درآورد، فریاد میزد: جیشالسوری!، فکر میکردم آنها از بچههای جیشالسوری هستند که اشتباهی من را دستگیر کردند. با صدای بلند میگفتم لبیک یا زینب(س)، انا فاطمیون. یکیشان پرسید فاطمی!؟ آنجا بود که کاملاً مطمئن شدند، من فاطمیون هستم. یکی چاقو درآورد که سرم را ببرد، فرماندهشان فریاد زد نه! نه! این اسیر را من گرفتم و حق ندارید دست به او بزنید، مال خودم است. به من دستبند زدند و روی زمین افتاده بودم و پای یکی از آنها روی سرم بود. یکی آمد با پیراهن و شلوار افغانی، هیکلی و سیاه، صورتش را با دستمالی بسته بود. در حالی که به شدت می لرزیدم توی دلم گفتم: خدایا! من اسیر شدم...
*به مرگ فکر نمیکردم
با خودم زمزمه کردم که جداً اسیر شدم. نمیدانم چرا آن لحظه اصلاً به مرگ فکر نمیکردم و با خودم میگفتم چطور ممکن است جیش مرا اشتباه گرفته باشد؟ چرا مرا میزنند؟ همچنان مبهوت بودم و نمیخواستم اسارتم را قبول کنم. میگفتم اینها حضرت زینب(س) را میشناسند، برای همین بلند فریاد میزدم لبیک یا زینب، اما همینطور که از پیشانیام خون میآمد، مرا دستبسته بردند. پیشانیام تقریباً ترکیده بود و خون شدید میآمد. دوباره با لگد و مشت ریختند سرم، آن مرد قوی هیکل افغانستانی یک گونی به سرم کشید. حالا دیگر به خودم گفتم اینها مرا میکشند، یا ابوالفضل! یا حضرت زینب! خودتان کمک کنید. اینها سر مرا میبرند. خیلی ترسیده بودم. از ترس داشتم سکته میکردم. وقتی گونی را به سرم کشید، مرا روی کولش انداخت و برد. 300 متری فاصله بود، بردند دم خاکریز و گونی را از سرم برداشتند.
*مثل جن!
دیدم 60-50 نفر آدم دیگر آنجا هستند. ریشها و موهای همه بلند بود، مثل جن! سرشان را که تکان میدادند میترسیدم. یکییکی میآمدند با من عکس میگرفتند، چند دقیقهای میزدند و میرفتند نفر بعد میآمد. تا خاکریز آخر آنجور که حساب کردم، حدود 9 خاکریز مرا عقب بردند. کنار هر خاکریز خانههایی بود و در آن افرادی بودند، تا مرا میدیدند فریاد میزدند جیش! و با هلهله و شادی میگفتند، اسیر ایرانی! چون هرچه با من صحبت میکردند، متوجه نمیشدم. میپرسید: و أین؟ جواب میدادم، مِن ایران! بعد دستشان را به سمت گردنشان تکان میدادند و میگفتند سکین!، یعنی با چاقو میکشیمت.
در پاهایم هیچ رمقی نبود. آنها تقریباً من را میکشیدند، دو نفر بغلهایم را گرفته بودند، یکی هم از پشت لگد میزد تا راه بروم. گاهاً هم با مشت به سرم میکوبیدند. وقتی رسیدیم به مقر پشتیبانی، از لای درختان مرا بردند داخل خانه. انداختنم روی تشکی، دست و پایم را بستند. خون همچنان از سرم جاری بود. تعداد بسیار زیادی ریختند دورم. یکیشان پوتینهایم را دید و گفت بهبه! چه کفشهایی، البته اینها را به زبان عربی میگفت. کفشهایم را درآورد و برد. دیگری جورابهایم را درآورد و یکییکی چیزهایی را که همرام بود میبردند. من کماکان مبهوت نگاه میکردم.
*از زدن کمترین مضایقهای نمیکردند
داخل جیبم مسکن سردرد بود، خیلی پیش میآمد که در خط بچهها سردرد میگرفتند، این قرصها را درآوردند و فریاد زدند حرام! حرام! اینها ترامادول است. بهشان میگفتم این ترامادول نیست، ژلوفن است و چرکخشککن، اما آنها میگفتند تو کافری و من را میزدند، باز میگفتند اینها همه مخدرات است.
از زدن کمترین مضایقهای نمیکردند. سیگار و فندکم را هم برداشتند، باز مجدداً پرسید دخان!؟ گفتم بله، فریاد زد حرام! عربی در حد چند کلمه مدتی که در بهداری بودم، یاد گرفتم و برخی از حرفهایشان را میفهمیدم. «ابوحسن قفس» همان کسی که مرا اسیر گرفته بود، همه جا دنبالم میآمد. او سوری بود و آنجا من را به دو نفر تحویل داد و گفت ببریدش مقر تا من خودم بیایم. مرا داخل اتاقی بردند، دواگلی آوردند و سرم را سرسری باندپیچی کردند. همش به خودم میگفتم اینها الان من را میبرند و سرم را میبُرند. ترس وجودم را احاطه کرده بود. دوباره بردنم بیرون، حدود 500 نفر بودند، وضع عجیبی بود. جبههالشام، جبههالنصره، جیشالحر، العمری، داعش و گروههای دیگر هرکدام تعدادی از نیروهایشان بودند. هر کدامشان مرا میکشیدند و میگفتند او را به ما بدهید. من هم میان آنها دستبند به دستم فشار عجیبی میآورد. میان همه گروههای تکفیری جبههالنصره از همه خشنتر هستند. هر کسی مرا به یک سمتی میکشید. ترسیده بودم و با خودم میگفتم بالاخره یکیشان مرا میبرد و میکشد.
*مرا مثل یک گونی از ماشین پرت کردند
سوار ماشینم میکردند، گروهی دیگر مرا پیاده میکردند. سوار ماشین خودشان میکردند، اما باز گروهی دیگر مرا پیاده میکردند و با خود میبردند. وضع عجیبی بود. ابوحسن آمد، گفت این اسیر را من گرفتم و خودم او را میبرم، ابوحسن فرماندهی بود که تقریباً آنجا همه از او حساب میبردند. دیگر کسی حرفی نزد. مرا عقب تویوتایش انداخت، خواباند، خودشان هم نشستند. پاهایشان روی سینه من بود و 2 اسلحه روی سرم. رفتیم جلوتر، پلیس راه بود. آنجا را هم رد کردیم و حس کردم داخل شهر شدیم. جلوی خانهای نگه داشتند و مرا مثل یک گونی از ماشین پرت کردند پایین. بعد دو دستم را گرفتند و کشیدند داخل یک زیرزمین. بیمارستانشان بود. حالا علاوه بر سرم از دهان و بینیام هم خون میآمد. دوباره یک درمان سرپایی کردند و چند دقیقه دیگر بردند. چیزی که بیشتر از کشته شدن مرا میترساند، شماره تلفنهایی بود که همراه داشتم. تلفن اقوام و پدر و مادر و بچهها در آن بود. فکرم درگیر بود و میترسیدم مثلاً با پدر و مادرم تماس بگیرند و با دروغ آنها را بکشند آنجا و بلایی سرشان بیاورند. حالا دیگر مجدداً مرگ را فراموش کرده بودم. یکی از آنها شمارهها را درآورد، بعلاوه حدود 200 دلار که همراهم بود. پولها را گذاشت داخل جیبش، اما دفترچه را نگاهی انداخت و ریز ریز کرد و انداخت داخل سطل زباله. لای پولهایم چند 5 تومنی و 10 تومنی بود. با دیدن عکس امام روی این پولها، مرا شدیدتر زدند و داد میزدند أنت شیعه، من ایران. (تو شیعه و از ایران هستی!)
*سعی میکردند هیچکدامشان از عکس گرفتن جا نمانند
اوضاع برایم بدتر شد، با دیدن پولها ولم نمیکردند، یکیشان زیر چک و لگد مرا کشید و پرتم کرد داخل صندوق عقب ماشینش. حدود 10 دقیقه بعد وارد مکان دیگری شدیم. از داخل صندوق عقب بیرون آوردند و کنار تیر برقی نگهم داشتند و گفتند سرت را بنداز پایین. با چفیهای چشمهایم را بستند و مرا بردند داخل. آنجا اتاق فرماندههان بود. حس کردم7-8 نفر آنجا حضور دارند. آنجا هم بدون هیچ حرفی، همهشان ریختند سرم و مرا زدند. جز لباس زیرم دیگر چیزی تنم نبود. چیزی مثل لوله آب اما پلاستیکی به بدنم میزدند، 15دقیقه بیوقفه. دیگر جانی در بدنم نبود.
داخل اتاقی مرا انداختند و چشمانم را باز کردند. دیدم 5-6 نفر کنارم عکس میگیرند و مسخرهبازی درمیآورند. بعد از چند دقیقه سرگروهانها آمدند، پیکر بیجان و زخمیام برایشان جذابیت داشت و سعی میکردند هیچکدامشان از عکس گرفتن جا نمانند. فیلم هم میگرفتند. یک نفر نبود که در این مدت مرا ببیند و کتک نزند. ساعت 3 نیمهشب بود، داخل اتاقی که کَفَش سیمان بود، انداختند آنهم در زمستان و هوای بسیار سرد با بدن عریان. هوای سوریه شبهای بسیار سردی دارد و روزهای گرم. حالم به گونهای بود که تمام بدنم درد میکرد، نه میتوانستم بنشینم نه بایستم. دیگر به فکر خونریزی سر و صورتم نبودم. داشتم یخ میزدم. تا حدود ساعت 10 صبح آنجا بودم، یک دست لباس دادند پوشیدم.
سپس بردند پیش کسی که از من سوال میپرسید، مجدداً پرسید از کجا هستی؟ گفتم: ایران. گفت برای چه به اینجا آمدی؟ اینجایش را متوجه نشدم منظورش چیست. شکسته بسته گفتم من عربی متوجه نمیشوم. با سیلی محکم به صورتم میزد و میگفت: «کذاب، خودت را به آن راه زدهای؟ تو سوری هستی و عربی بلدی.» وقتی جواب سوالی را متوجه نمیشدم، سکوت میکردم، او هم مرا میزد. ساعت 12 ظهر غذایی برایم آوردند که ظاهراً گوشت بود، اما همه گوشتها را خورده بودند و استخوانش را با چند هویج جلویم انداختند. فریاد زد بخور!
*حضرت زینب دیگر کیست؟
شب شد دیدم مجدداً از اتاق مرا بردند. ابوحسن آمد. ابوحسن تنها یکبار همان موقع که مرا در منطقه دید، یک سیلی زد و دیگر کتک نزد. به نظرم آدم بدی نبود. البته آدم خوب در میانشان نبود، اما بین بقیه این آدم بهتری بود. ابوحسن اسمم را پرسید گفتم عماد هستم. یعنی فکر میکردم آنها حتماً با حضرت علی(ع) دشمن هستند، برای همین گفتم اسمم عماد است. این اسم ناگهان به زبانم آمد.
ابو حسن پرسید عماد گرسنه هستی؟
گفتم: بله.
پولی داد به یکی از کسانی که آنجا بود گفت برو برایش فلافل بخر. فلافل را خوردم و یک سیگار داد تا بکشم. یک چای هم آورد. با خودم گفتم خدا را شکر انگار خوب شدند، اما نگو میخواستند از من اطلاعات بگیرند. یک مترجم آمد و فارسی به من میگفت همه چیز را بگو، آن مترجم فارسی را بسیار سلیس و بدون لهجه صحبت میکرد. ابوحسن پرسید بدنت درد میکند؟
گفتم: بله.
مسکن آورد تا بخورم. به خودم گفتم نه به آن روزهای اول، نه الان.
دفتر و خودکاری آوردند و گفت حالا دیگر حرف بزن. یک لوله هم کنارش گذاشت. یکی از شیخهایشان هم آمد آنجا نشست، آن کسی که فارسی صحبت میکرد، بسیار مرا متعجب کرد. فکر میکردم حتماً ایرانی است. به من گفت اینها با تو کاری ندارند، تو فقط حرف بزن. سوالهایی از این دست که مقرتان کجا بود و خانهتان کجاست. یک سوال را درست پاسخ ندادم. مثلاً اگر مقرمان «کفرین» بود، میگفتم «درعا» هستم یا اگر مکان درست میگفتم، با یک کیلومتر جابجایی اعلام میکردم.
پرسید برای چه به سوریه آمدی؟ اصلیتت کجایی است؟
گفتم: من افغانستانی هستم اما مقیم ایرانم و به خاطر حضرت زینب(س) آمدم.
گفت: حضرت زینب! حضرت زینب دیگر کیست؟
گفتم: حضرت زینب همان کسی است که در دمشق او را به خاک سپردند.
به من خندید و گفت: شما عقل ندارید. مثل هندیها میچسبید به یک مجسمه و آن را عبادت میکنید.
سوال میکرد و مسخره میکرد. فیلم هم میگرفتند. دوباره مرا در اتاق بغلی انداختند. شب پنجم من را سوار ماشین کردند که مثل قبل بود. دو نفر هم کنارم نشستند بعلاوه ابوحسن رفتیم داخل یک ساختمان سه طبقه.
کسی از دل من خبر نداشت. آن مدت روزی صد بار میمردم و زنده میشدم. میگفتم خدایا حداقل مرا خلاص کن. به جز شکنجه تحقیرهایشان هم مرا آزار میداد. مقدسات مرا مسخره میکردند.
*بگو آمدهام سنیها را بکشم
19 ماه اسیر بودم. ابوحسن مرا به زندان برد. پیش از آن در همان ساختمان سه طبقه مرا به یک تخت بستند، پایم را زنجیر کردند، دستهایم را بستند و تا فردا شبش همانجا مرا رها کردند و رفتند. فردا شب مقداری غذا آوردند، یک پرچم سیاه داعش را به دیوار زدند، یک میز گذاشتند و دیدم حدود 15 نفر با دوربین آمدند داخل و مترجم به من گفت چیزهایی که بهت میگویم برای آنها تکرار کن. بگو من از ایران برای حمله آمدم. آمدهام سنیها را بکشم، به خاطر امام حسین آمدم. از طرف آیتالله شیرازی و رضایی آمدم.
اول ابوحسن مقداری صحبت کرد و بعد به من گفت حالا تو صحبت کن. همانها را تکرار کردم، بعد از فیلم دوباره مرا زدند و به تخت بستند. در فیلم ایرانی معرفیام کردند و به افغانستانی بودنم اشارهای نکردند. از من پرسیدند تو سرباز هستی؟ آنجا با همه سختی که کشیده بودم به ذهنم رسید بگویم از فرماندهانم و درجهدار هستم. چون سرباز معمولی را به راحتی آب خوردن سر میبرند، اما کسی که درجهدار باشد برایشان ارزشمند است، برای همین در این مدت مرا نگه داشته بودند.
*چاقو را درآوردند و گذاشتند روی گردنم
40 روز گذشت. روزی یک وعده غذا به من میدادند. یک شب حدود ساعت 9 شب آمدند داخل اتاق، تعجب کردم چون معمولاً شب نمیآمدند. ابوحسن آمده بود با فردی که عضو جبههالشام بود و چند نفر دیگر که صورتهایشان را بسته بودند. گفتند میخواهند مرا ببرند و بکشند. آمدند دستبند را باز کردند و مرا بردند پایین. چشمهایم باز بود، رفتیم دم در که دیدم 4 تویوتا آنجا پارک است. پشت هر کدام یک دوشکا بسته بودند، تعداد زیادی آدم از جیشالحر آمده بود، در ازای پاکت پول به ابوحسن، من به آنها فروخته شده بودم. آنها هم مرا بردند مقر. جای تاریکی بود. فریاد زدند بیایید یک بچه شیعه را گرفتهایم، هر کسی میآمد یک شکم سیر مرا میزد. علاوه بر من سه تا از بچههای سوری هم در «شیخ مسکین» اسیر شده بودند.
آن سه نفر که خودشان از جیشالسوری بودند شروع کردند به بشار اسد توهین کردن، اما چون آنها سنی بودند، خیلی با آنها کاری نداشتند. میگفتند بشار اسد قاتل مسلمین است. به خاطر همین تکفیریها به آنها کاری نداشتند. آن سه نفر با من صحبت میکردند تا اطلاعاتم را به جیشالحر بدهند. فردایش دستهایم را با سیم بستند و دوباره با ماشین به همان منوال آمدند دنبال من. اینبار به گروه العمری فروخته شده بودم. از وسط راه چشمهایم را بستند. یک ساعتی راه بود، بعد رسیدیم داخل یک پارکینگ. چشمهایم را باز کردند و مرا خواباندند روی زمین، مقداری آب دادند، چاقو را درآوردند و گذاشتند روی گردنم. با خودم گفتم اینها مرا نمیکشند چون پای پول در میان است. بازهم مرا خواهند فروخت، تنها میخواستند مرا اذیت کنند. بردنم داخل اتاق، 20 دقیقه بعد یک جرثقیل آمد و مرا با آن بردند. بردند جایی که دوباره ابوحسن آمد، از من پرسید عماد اشلونک، یعنی عماد چطوری؟ اذیتت نکردند؟ گفتم مرا اذیت بکنند یا نه برای شما فرقی نمیکند. همهشان از گروههای خودتان هستند. بعد به خنده گفتم همهشان آدمهای خوبی بودند. ابوحسن به من گفت: عماد تو را تبادل میکنیم و پیش پدر و مادرت برمیگردی. در راه چند بار ماشین را عوض کردند و باز هرگروهی که پول بیشتری میداد برای چند روزی مرا به او میفروختند. ابوحسن هنگام فروختن باید حضور میداشت.
*آنچه فکرش را نمیکردم برایم اتفاق افتاد
پنجمین بار به دست جبهه النصره فروخته شدم. گروهی که از همه شقیتر بود و آنچه فکرش را نمیکردم برایم اتفاق افتاد. آن شب 4 بچه آمدند حدوداً 16 ساله. این 4 بچه کاری کردند تا صبح که دیگر دستم را کامل از زندگی شسته بودم. هر کاری را که فکر کنید با من کردند. گوشهایم را با انبردست میکشیدند و آنقدر مرا زدند که خسته شده بودند. میگفتم یک تیر بزنید و راحتم کنید. صبح فرمانده آنها آمد پرسید: از ایران هستی؟
گفتم: بله.
گفت: برای چه اینجا آمدی و ما سنیها را میکشی؟
چشمهایم را بستند و مرا بردند بیرون. یک لحظه از زیر چفیه متوجه شدم که دارند مرا سمت پله میبرند، پایم را که درست گذاشتم، فهمیدند چشمانم میبیند. دو نفری که کنارم بودند کنار رفتند و پشت سری مرا با لگد پرت کرد روی پلهها. سرم دوباره شکست. بلندم کردند و سوار ماشین دیگری شدم. گفتند سرت را بگیر پایین، حق نداری جایی را ببینی. گویا مرا برده بودند جایی شبیه آگاهی، وقتی رسیدم آنجا، زنجیر آوردند و دست و پایم را بستند. 6 ماه هم آنجا ماندم. این 6 ماه روزهای سختی بر من گذشت، مثلاً اندازه دو لیوان غذا برایم میآورند. نگهبان دستهایم را از جلو باز کرد و از پشت بست. میگفت غذایت را بخور. همینکه دولا میشدم غذایم را با دهان بردارم، آنهم غذای بسیار داغ، با لگد به صورتم میزد و من دوباره برمیگشتم عقب. میگفت: والک، دوباره بخور. تا سه بار این کار را انجام میداد بعد با لوله کتکم میزد. آخر با چه بدبختی غذا را میخوردم.
*تو کافری، مسلمین را میکشی
روزی نبود که سه وعده کتک نخورم، دیگر بدنم مقاوم شده بود. هر روز هم یک آدم جدید مرا میزد. 6 ماه آنجا بودم، بین جبههالنصره و داعش اختلافاتی است. داعشیها مرا مسخره میکردند و به امامان توهین میکردند. یک بار با یکی از آنها جر و بحث کردم. او شروع کرد به حضرت علی(ع) توهین کردن، از این موضوع بسیار بهم ریختم. با قرآن گفتم «لکم دینکم ولی دین»، بعد گفتم شما به دین خود، من هم به دین خود.
گفت: تو کافری. مسلمین را میکشی. داد میزدند.
از جبههالنصره آمدند پایین و مرا با گوشم گرفتند و کشیدند بیرون. بردند طبقه خودشان. آنجا یک تخت شکنجه بود. دستهای مرا از پشت بستند، چشمهایم را هم بستند و زنجیر را به میله انداختند و با دستهایم مرا از آن آویزان کردند. کتفهایم داشت کنده میشد، پلاتین پایم شکست. دو ساعت آویزان بودم. واقعاً فکر کردم دارم میمیرم. نمیتوانستم غذا بخورم. تا یکی، دو ماه بعد وقتی به دستشویی میرفتم، ادرارم تماماً خون بود. دکتر میآمد و یک دوای سرسری میداد که فقط زنده بمانم. بعد از 6 ماه مرا منتقل کردند به جایی سمت «درعا» و بعد سمت مرز فلسطین اشغالی. یک زندان بزرگی که برای خود جبههالنصره بود.
*زنهایشان را میآوردند تا ما را ببینند
مرا کردند داخل سلولی که یک متر نبود. باید در همانجا میخوابیدم، دستشویی میکردم، غذا میخوردم و خلاصه دو ماه هم با دستهای بسته همانجا ماندم. سپس مرا منتقل کردند به سلول بزرگی که حدوداً 50 متر بود. آنجا با بچههای ارتش سوری یکجا بودم. یکی هم روسی بود به نام خلیل. 11 نفر از ارتشیها علوی بودند، یکیشان سنی بود. کمکم با آنها رفیق شدم. گاهی زنهایشان را میآوردند تا ما را ببینند. تنها من آنجا شیعه بودم و هر کسی میآمد میگفت این کافر است. نمیدانم چرا زنها میآمدند. زنهای خود جبههالنصره بودند. تجهیزات کامل داشتند و کمربندهای انتحاری بهشان وصل بود. سه زن هم آنجا اسیر بودند، دو تای آنها علوی بودند، دیگری مسیحی بود. به زنها بسیار تجاوز میشد و ما شبها که میخوابیدیم صدای ضجه آنها را میشنیدیم.
با همسلولیهایم رفیق شده بودم. بین آنها کسانی بودند که 3 سال و 5 سال آنجا اسیر بودند. دیگر آنجا کار میکردند. سید حکیم و ابوحامد قبلا به ما گفته بودند به هیچ کس اعتماد نکنید و حرف نزنید. خلیل خیلی با من رفیق شده بود. میگفتند شما اجنبی هستید و با ما فرق میکنید. خلیل عربی هم بلد بود. او هم میگفت اندازه یک سر سوزن به اینها اعتماد نکن و حرفی به آنها نزن. با یکی از آنها که اهل «حمص» بود و علوی بود خیلی خیلی رفیق شدم. حدوداً 21 ساله بود و به نام ابو ربیع معروف شده بود. همهجوره هوایم را داشت. گاهی برایم غذای اضافه میآورد، گاهی لباس. حتی کنار هم میخوابیدیم. میگفت: عماد همه اینها جاسوسند. اگر حرف بزنی، سرت را میبرند. حتی به من هم اعتماد نکن. بچههای سوری در آنجا کار میکردند اما من و خلیل کارهای داخل اتاق انجام میدادیم، مثلاً اسلحه میآوردند تمیز کنیم. همه آنها بیرون کار میکردند، لباس میشستند، ماشین میشستند و کارهایی از این دست.
*6 ماه نقشه کشیدن ما طول کشید
یک روز ابو ربیع آمد و گفت بچهها بیایید از اینجا فرار کنیم. گفتیم: اگر بفهمند چه؟ اینجا 40 تا نگهبان دارد. چطور میشود فرار کرد؟
میگفت میشود. حدود 200 نفر زندانی آنجا بود. از عراقی، پاکستانی دیدم تا اردنی و ترک. از فرانسه و انگلیس هم بودند، البته این اروپاییها آنجا کار میکردند، برای تکفیریها.
شروع کردیم به نقشه کشیدن. 6 ماه نقشه کشیدن ما طول کشید. خب آنها را میبردند بیرون از مقر، یک ماهی ازشان در آنجا کار میکشیدند. دیگر به آنها اعتماد کرده بودند. دیگر چشمانشان را نمیبستند و وقتی میآمدند، توضیح میدادند که ما را از کدام مسیر بردند. مثلاً میگفتند فلان جا دو ایستگاه پلیس راه دارد یا فلان جا آن کوچه به فلان خیابان منتهی میشود. ما هم نقشه را تنظیم میکردیم. بین ما یکی نقیب بود و یکی دیگر که در حد سرهنگی بودند و برای نقشه کشیدن اطلاعات لازم را داشتند. چند بار نزدیک بود سر نقشه لو برویم، چون گاهی میریختند داخل زندان و همه چیز را زیرورو میکردند. این جور وقتها یک پلاستیک برمیداشتیم و نقشه را داخل آن میگذاشتیم و میانداختیم داخل سطل آب. آنجا را نمیگشتند. نقشه روی غلتک افتاده بود.
دوشنبه شبی بود که میخواستیم همان شب فرار کنیم، ابوربیع تنها با من و خلیل صحبت میکرد. میگفت عماد من میروم سروگوشی آب دهم تا ببینم میشود امشب فرار کرد یا نه.
آمد گفت: نمیشود.
گفتم: چرا؟
گفت: یکی از تکفیریها رفت دور بزند. اگر دو نفری که مراقب ما هستند را خلاص کنیم، ممکن است او برگردد. فردا شب میرویم.
بیشتر وقتها روزه بودیم چون غذای زیادی به ما نمیدادند. ساعت 4 صبح دو تا از تکفیریها گفته بودند ما را برای نماز صبح بیدار کنید. ابوربیع رفت آنها را صدا کرد و آمد گفت: بچهها آمادهاید؟
گفتیم: بله.
گفت: وقتی که وضو گرفتند بروند داخل اتاق، میرویم سر و وقتشان. بچههای جیش سوری گفتند بهتر است با چاقو آنها را بکشیم. گفتم: اگر با چاقو بکشیم، من نمیآیم، چون آنها هیکلی هستند و ممکن است این کار طول بکشد.
کلید مهماتخانه دست ما بود. ما توانسته بودیم در این مدت اعتماد زندانبانها را به خوبی جلب کنیم. به گونهای که روزهای اول که بچهها میخواستند برای کار بروند باید کلید را تحویل میگرفتند اما بعدها دیواری بود که کلیدها روی آن آویزان بود و میتوانستند آنها را بردارند. مثلاً شیخ فریاد میزد کلید ماشین را بیاور، میرفتیم برایش میآوردیم. اصلاً تصور نمیکردند ما ممکن است فرار کنیم. گیج بودند و خیالشان راحت بود.
یکی از بچهها که عصا داشت، او را روی کول مان انداختیم و رفتیم داخل حیاط. ابوربیع رفت داخل اتاق مهمات، هر کدام رفتیم آنجا یک اسلحه و یک کمربند انتحاری برداشتیم. خلیل گفت: صبر کنید من سروگوشی آب بدهم. نگاه کرد و خبر داد هرکدام از آنها داخل اتاق یک طرف نشستهاند و سرشان به موبایل گرم است. یک کلت کمری هم همراهشان بود. گفت: وقتی 3 گفتم نباید امان دهید. اگر یکی از ما تیر بخوریم، روحیهمان از بین میرود و همهمان شکست میخوریم.
14 نفر بودیم. یکی با آرپیجی میخواست بزند، گفتیم: دیوانه اگر تو آرپیجی بزنی که خودمان میرویم روی هوا. یک در خیلی بزرگی بود، خلیل تا در را هل داد و گفت 3، امانشان ندادیم. آنها از دست تیرخورده بودند آبکش شده بودند. ماشین حدود 1000 متر از زندان فاصله داشت، برای اینکه اگر هواپیما آمد به ماشین اصابت نکند.
ماشین را آوردیم و دوباره رفتیم داخل زندان. یک ون سفید بود. داخل اتاق آنها هرچه پول، مدارک بود برداشتیم، گذاشتیم داخل یک کیسه و موبایلها و بیسیمهایشان را هم برداشتیم رفتیم داخل ماشین. تماس گرفتیم با ارتش، شماره فرمانده را گرفتند و با آنها هماهنگ کردیم که برویم سمتشان، تا موافقت کردند سریعاً رفتیم داخل اتاق و به راه افتادیم.
*اولین ایستگاه پلیس رسیدیم
اولین ایستگاه پلیس رسیدیم. صورتهایمان را بسته بودیم. صدای ضبط را زیاد میکردیم و با بیسیم خاموش صحبت میکردیم. یک تکفیری داشت جارو میکرد. به او سلام کردیم و خدا را شکر آنجا را راحت رد کردیم. 4-5 هزار متر بعد ایستگاه دیگری بود، دومی به ما مشکوک شد و ماشین را خاموش کردیم. ریختند دور و برمان و پرسیدند اول صبحی کجا میروید؟ خلیل با ما صحبت کرده بود و گفته بود در پلیس راه هیچ کس حق ندارد صحبت کند جز خودم. به آنها گفت بچههای جبههالنصره در محاصره هستند و بیسیم زدهاند از زندان نیرو بفرست، ما نیرو کم داریم. داریم میرویم آنها را از محاصره دربیاوریم. تا این حرف را زد سریع راه را باز کردند.
این دو پلیس راه از بچههای جیشالحر بودند، اما سومی از بچههای جبهه النصره بودند. اگر این را هم رد میکردیم خاکریز بعدی بچههای خودمان بودند. به سومی که رسیدیم، نایستادیم. گاز ماشین را گرفتیم و رفتیم. در پیچ و واپیچهای پلیس راه یک لحظه نزدیک بود ماشین چپ کند، اما توانستیم رد کنیم. تکفیریها سریع نشستند پشت دوشکا و قناسه، زدند چرخهای ما را پنچر کردند. با همان لاستیکهای پنچر خودمان را رساندیم به پلیس راه خودی. با بچههای مخابرات هماهنگ کرده بودیم به آنها اطلاع دهند، اما نگفته بودند. ما پیاده شدیم و با ظاهری که داشتیم آنها فکر کردند انتحاری هستیم. ریختند سرمان. ابوربیع پیاده شد تا دستش را برد بالا بگوید الله اکبر او را با تیر زدند. همهمان از ماشین پریدیم پایین و لباسهایمان را درآوردیم. به اطرافمان تیر میزدند. خون همچنان از ابوربیع میرفت. حدود 20 دقیقه به ما شلیک شد تا بالاخره بچههای مخابرات اطلاع دادند که داریم میآییم و خودی هستیم. آنوقت دیگر از سنگرها آمدند سمت ما، ابوربیع را بردند بیمارستان و ما را هم بردند مقر. فرماندهان جیشالسوری، اسممان را پرسیدند. هیچ کس داستان ما را باور نمیکرد. خدا را شکر ابوربیع هم زنده ماند و ما به دیدن او رفتیم. کل ماجرا را که نگاه میکنم واقعاً عنایت خدا بود و انگار آنها عقلشان زائل شده است.
*کل 24 ساعت خوابم
هنوز هم بعد از حدود 6 ماه که 15 مرداد به خانه برگشته ام از لحاظ روحی حالم مساعد نیست. منی که در روز 4-5 ساعت خوابیدن کفایتم میکرد، الان قرصهایی میخورم که کل 24 ساعت خوابم. از نظر روحی اعصابم از بین رفته، نمیتوانم یکجا چند دقیقه بنشینم. پلاتینهای بدنم شکسته و اذیتم میکند. هنوز شبها با کابوس از خواب بیدار میشوم. دندانهایم شکسته، در روند درمانم با کمبودهایی مواجه هستم، اما همچنان پیگیرم.
وقتی که آزاد شدم احساس میکردم دنیا را به من دادند. دلم میخواهد دوباره برگردم منطقه و به زیارت حرم حضرت زینب(س) بروم. یک بار اوایل حضورم در منطقه پنهانی با لباس شخصی فرار کردیم از دست سید حکیم و رفتیم زینبیه برای زیارت. همانطور که برای خودمان میگشتیم سیدحکیم ما را شناخت. گفت: اینجا چه کار میکنید؟ نمیدانستیم چه بگوییم. گفت: یاالله سوار شوید. کلی نصحیتمان کرد که بدون هماهنگی من نروید. هر وقت بخواهید خودم شما را میآورم.
*تنها آرزویم
الان تنها آرزویم دیدن مقام معظم رهبری آیتالله خامنهای و حاج قاسم سلیمانی است که بسیار او را دوست دارم و در مورد او شنیدهام. کسی نمیتواند ما را برای رفتن به جنگ مجبور کند و تنها عشق و اعتقاد ما هست ما را به رفتن جنگ وادار میکند. یکی از آرزوهای دیگرم این است که زودتر بتوانم حالم را خوب کنم تا به جنگ برگردم.
انتهای پیام/