همه این اتفاقات در عرض 5 دقیقه روی داد/90 درصد از کمونیستها بار مطالعاتی و اعتقادی نداشتند
با کمک بچههایی که از گذشته با ما زندان بودند مجسمهی شاه را پایین آوردیم و فکر میکنم نهاوند از اولین شهری بود که مجسمه شاه در آن پایین کشیده شد.
به گزارش سرویس باشهدا
تفتان مادکتر فریدون سیامک نژاد از جوانانی بود که برای به پیروزی رسیدن انقلاب اسلامی به خیل جوانان مبارز علیه رژیم طاغوت پیوست. اگر چه وی در آن ایام مشغول تحصیل بود اما این موضوع باعث نشد از جریانات پیرامونش غافل شود. دکتر سیامک نژاد خاطرات جالبی از روزهای قبل از پیروزی انقلاب دارد که برشی از آن را در ادامه خواهید خواند:
دستگیر شدم
اوایل سال 1356 که تظاهرات و اعتصاب در شهرهای مختلف به خصوص در شهرهای بزرگ شروع شده بود در بیرجند خبری از این مسائل نبود. یعنی انگار نه انگار مسئلهای در مملکت وجود دارد. هیچ حرکتی نبود دلیلش هم این بود که شهر کوچک و اطلاعرسانی قوی نبود. البته عمدهترین دلیل بیخبری این شهر از تظاهرات و اعتصاب این بود که شهر جوی نظامی داشت. وجود پادگان بزرگ آموزشی 04 بیرجند و پادگان بزرگ ژاندارمری باعث شده بود که جو شهر نظامی باشد. البته شهر بیرجند شهر اسدالله علم بود که سالها نخستوزیر و وزیر دربار شاه بود و او باعث شده بود که بیرجند همیشه شهری به دور از مسائل سیاسی باشد.
یک روز مرخصی گرفته بودم و داشتم به خانه میرفتم دیدم که سرکوچه یک جیپ ضد اطلاعات ایستاد رفتم داخل دیم همه چیز را به هم ریختهاند. گفتم چه خبر است؟ گفتند: دو نفر را در پادگان چهل دختر شاهرود دستگیر کردهاند و اسم شما را هم دادهاند. بعد تعداد زیادی از کتابهای من و برخی از کتابهای دوست دندانپزشکم را ضبط کردند. در حدود 2 کارتن از کتابهای من را برداشتد. ضد اطلاعات راجع به کتابها از من توضیح خواست که من گفتم این کتابها را از تهران خریدم. بعد کتابها را توقیف و مرا داخل پادگان بازداشت کردند. البته به زندان پادگان نبردند دلیلش هم این بود که 23 روز در بهداری پادگان بازداشت بودیم یک یا دو روز هم در پاسدارخانه بودیم که موی سر ما را تراشیدند. اما واقعه جالب در این مقطع این بودکه در فاصلهای که در زندان بودم اولین فرزندم به دنیا آمد و وقتی برای گرفتن مرخصی رفتم به من مرخصی ندادند و گفتند مرخصیات لغو شده است. من بعد از پایان دوره سربازی و موقعی که فرزندم چهار ماهه بود او را دیدم.
دوران سربازی به این ترتیب گذشت و نکته مهم همین بود که در همه شهرها و مناطق یکسان و یک جور برخورد نمیکردند یعنی در تهران شما شاهد تظاهرات و راهپیمایی و اعتصاب و مبارزه علنی با رژیم شاه و انتشار کتابهای مختلف بودید ولی به خاطر همان کتابها بنده را در پادگان بیرجند بازداشت کردند. روزی که سربازیام تمام شد 15 ماه مبارک رمضان بود با هواپیما به تهران آمدم و قبل از ظهر به تهران رسیدم و خوشبختانه روزهی من علیرغم مسافر بودن حفظ شد و هنوز هم این خاطره شیرین را که واقعا برایم لذتبخش است به یاد دارم.
کادر ضداطلاعات در ارتش برایم فرقی نمیکرد که شخص مخالف، مذهبی و غیرمذهبی یا کمونیسیت باشد. هر چه بود آنها به این افراد به عنوان کسانی که مخالف رژیم و شاه هستند نگاه میکردند به خصوص در کادر افسری آنهایی که از مسائل سیاس سردرمیآوردند چندان تفاوتی در برخورد با بچه مسلمان و کمونیست نداشتند. ولی اندکی که پایینتر میآمدیم قضیه فرق میکرد یعنی وقتی که سربازها با گروهبانها یا استوارها میدیدند یک نفر دکتر سرباز صفر شده ولی نماز میخواند و روزه میگیرد در مقایسه با بچههای غیرمذهبی و غیرمسلمان برای وی یک احترام دیگری قائل میشدند. منتها جو حاکم بر پادگان فضای فسق و فجور بود. غالبا شبها افراد رده بالای پادگان به عرقخوری و خانمبازی و این مسائل مشغول بودند. حتی خیلی از بچههایی که سرباز صفر بودند دیگر آن حال و هوای گذشته را نداشتند. به خصوص بچههای چپی دید و تفکرشان نسبت به مبارزه با رژیم مثل سابق نبود. حتی خیلی از این چپیها در فساد چندان تفاوتی با بقیه نداشتند فقط فرقشان این بود که در یک مقطع زمانی زندان رفته بودند و یک محکومیتی داشتند اما بچههای مذهبی چه کسانی که درجه داشتند و چه کسانی که مثل ما سرباز صفر بودند و به بیرجند تبعید شده بودند جملگی در مقابل فساد پادگان قرص و محکم بودند و به آرمانهایی که به خاطرش تظاهرات کرده اعلامیه پخش نموده و کتک خورده بودند یا احیانا زندانی شده بودند بیش از گذشته پایبند بودند و اصلا یکی از دلایلش هم که ما بنیان جداسازی را در بیرجند گذاشتیم همین تفاوتها بود.
90 درصد از کمونیستها بار مطالعاتی و اعتقادی نداشتند
یعنی بچههای مسلمان علاوه بر اینکه تفکر انقلابی داشتند عملشان هم نشاندهنده این تفکر بود. در یک کلام بچههای مسلمان هم گناه نمیکردند هم دیگران را از گناه کردن نهی میکردند. ولی بچههای غیرمسلمان هیچ اصراری به گناه نکردن نداشتند و این تضاد با شعار و عمل آنها تاثیر منفی در اطرافیان غیرسیاسی آنها داشت. البته آن تعداد محدود از بچههای مسلمان که اصراری بر جدا زندگی کردن با بچههای غیرمسلمان نداشتند در همان زمان هم بچههای چپی را از گناه نکردن نهی نمیکردند و بعدا هم این دسته از بچه مسلمان ها یا به طرف سازمان مجاهدین خلق کشیده شدند یا هیچ کاری به کار انقلاب نداشتند و مشغول زندگی خودشان شدند. البته در دانشگاه هم کم و بیش از این دست مسائل و رفتارها داشتیم.
در دوره دانشگاه افرادی بودند که سال اول نماز میخواندند اما از سال دوم به تدریج شل میشدند و تحت تاثیر کمونیستها نماز را کنار میگذاشتند و طبیعی هم بود که جذب شدن به طرف مارکسیستها و کمونیستها خیلی راحتتر بود برای اینکه طرف مذهبی همیشه به او میگفت: نکن و انجام نده. اما کمونیسم منعی برای خیلی از کارها نداشت. یعنی طرف میرفت شبنشینی و عرقخوری میکرد و چهار تا کتاب میخواند و در کنارش ادعای کمونیسیتی و ضد مذهبی هم میکرد ولی انصافا بیش از 90 درصد از کمونیستها بار مطالعاتی و اعتقادی نداشتند و صرفا برای اینکه نماز نخوانند و روزه نگیرند به آن سمت کشیده میشدند و این مسائل داخل زندان هم بود و در دوره سربازی نیز وجود داشت. البته یک چیز را نباید فراموش کرد که رژیم در ذهن اکثر نیروهای ارتش طوری القا کرده بود که همه کسانی ک با شاه مبارزه میکنند مارکسیست – کمونیست و تودهای هستند. لفظ مارکسیست اسلامی هم از همین جا به وجود آمد. یعنی همان کادرهای بالای ارتش وقتی دیدند مبارزین مذهبی نماز میخوانند و روزه میگیرند آمدند و گفتند اینها مارکسیستهای اسلامی هستند و در واقع درصدد توجیه افکار و باورهای خود برآمدند.
شرکت در تظاهرات عید فطر
همانطور که گفتم 30 مرداد 1355 سربازیام تمام شد و تا وقتی 30 مرداد 1357 ادامه داشت. در این مدت فقط دو بار و هر بار 15 روز برای مرخصی به تهران آمدم. تقریبا ارتباطم با مبارزان قطع شده بود و چون بیرجند بودم و با تهران خیلی فاصله داشت خود به خود در مبارزات هم نقشی نداشتم اما بعد از پایان خدمت تقریبا همه راهپیمایی ها و تظاهرات شرکت داشتم.
اولین تظاهراتی که شرکت کردم در تظاهرات عید فطر بود. نماز عید فطر در تپههای قیطریه توسط شهید مفتح خوانده شد و تظاهرات نیز از آنجا شروع شد. در آن زمان ما داخل صف بودیم و نماز میخواندیم و بعد در خطبههای نماز، شهید مفتح مسائل رژیم را مطرح کرد. با آمادگی که مردم داشتند تظاهرات به صورت خودجوش شکل گرفت. راهپیمایی از ساعت 8 و نیم صبح یعنی بعد از پایان نماز عید فطر از جاده قدیم شمیران شروع و به سمت پایین تا حدود میدان انقلاب کشیده شد و تا ساعت 2 عصر ادامه داشت. یعنی حدود 5 ساعت طول کشید. در این تظاهرات مردم شعارهایی نظیر مرگ بر شاه سر دادند و جالب اینکه پلیس هم خیلی با مردم درگیر نشد و حداقل من ندیدم که پلیس درگیر شود. البته یک بار به شهید مفتح که جلوی تظاهرات بود حمله کردند ولی مردم مانع شدند. به طور کلی در آن تظاهرات بود حمله کردند ولی مردم مانع شدند. به طور کلی در آن تظاهرات درگیری شدیدی به وجود نیامد. در همان روز عید فقط راهپیمای 16 شهریور در پنجشنبه گذاشته شد. در تظاهرات روز 16 شهریور بود که تظاهرات روز 17 شهریور اعلام شد به این صورت که بارها در طول راهپیمایی مردم شعار میدادند که روز17 شهریور در میدان ژاله (میدان شهدای فعلی) جمع شوند و علیه رژیم سلطنتی تظاهرات کنند. حتی زمانی که راهپیمایی آن روز تمام شد در انتهای تظاهرات دوباره مردم را برای تظاهرات روز 17 شهریور در میدان ژاله دعوت کردند.
پایین کشیدن مجسمه شاه در نهاوند
فارغالتحصیلان پزشکی، دندانپزشکی و داروسازی باید دو سال فعالیت و اشتغال خارج از مرکز انجام میدادند تا پروانه کارشان دائمی شود. چون به فارغالتحصیلان پروانه موقت میدادند لذا نمیشد همه جا کار کرد. پروانه من برای اینکه دائم شود چهار ماه کم داشت و چون در طبس زلزله آمده بود با دوستان قرار گذاشتم به طبس برویم ولی چون من با داروخانهای در شهر نهاوند قرارداد بسته بودم تا به عنوان مسول فنی به مدت چهار ماه به آنجا بروم از رفتن به طبس بازماندم. یک ماشین پیکان مدل 56 خریده بودم که با آن ماشین قرار بود برای کمک به طبس برویم. ماشین را به دوستانم دادم تا با آن به طبس بروند و خودم اول مهر 1357 به نهاوند رفتم و به عنوان مسئول فنی در داروخانهای مشغول به کار شدم. البته قبل از پایان چهار ماه به تهران برگشتم. چون آنجا با کمک بچههایی که از گذشته با ما زندان بودند مجسمهی شاه را پایین آوردیم و فکر میکنم نهاوند از اولین شهری بود که مجسمه شاه در آن پایین کشیده شد.
حدود 23 یا 24 دی ماه بود با بچههایی که در نهاوند با من سابقه دوستی و زندان داشتند مثل اسدالله سیف از اعضای گروه ابوذر و بعضی از بچههای مسلمانی که در صف نماز جماعت یکدیگر را میدیدیم قرار گذاشتیم مجسمه شاه را در میدان اصلی نهاوند پایین بیاوریم. برنامهای تهیه و وسایلی نظیر تیرآهن و طنابی آماده کردیم و من با یکی از دوستانم بالا رفتیم و طناب را به گردن مجسمه شاه انداختیم. یک طرف طناب را هم به یک ماشین جیپ بستیم و با جیپ آن را کشیدیم و مجسمه را انداختیم. همه این اتفاقات در عرض 5 دقیقه روی داد و تا پلیس بیاید همه فرار کردیم. البته تیراندازی هم شد و من حتی احساس کردم یک تیر از کنار پایم رد شد. بعد با سرعت داخل داروخانه رفتم و از آنجا نیز سریع با ماشین به سمت تهران حرکت کردم. بعد از یکی دو روز خبر رسید که یکی از جاهایی که گاردیها و چماقداران رژیم شاه حمله کردند نهاوند بود. برای اطلاع از اوضاع نهاوند به داروخانه تلفن کردم به من گفتند: اصلا پیدایت نشود که تا به حال ساواک نهاوند شش بار به سراغت آمده است. گویا بعدا رفته بودند داروخانه و آنجا را به هم ریخته بودند بلکه مدرکی یا چیزی مربوط به من پیدا کنند و من دیگر تا پیروزی انقلاب به نهاوند نرفتم تا بعد از پیروزی انقلاب رفته و برگه کار خارج از مرکز را گرفتم و به تهران آمدم.
کمیته استقبال
کمیته استقبال کمیتهای بود که برای استقبال از تشریف فرمایی حضرت امام تشکیل شد و تقریبا توسط عمده افراد مذهبی و زندانیان سیاسی سابق به وجود آمد و تقریبا همه زندانیان سیاسی آزاد شده یا افرادی که به هر شکلی سابقه مبارزه داشتند مجموعهای بودند که در کمیته استقبال فعالیت میکردند. آن موقع به هیچ وجه همانند بحثهای کنونی چپ و راست و خط و خطوطط وجود نداشت. جملگی حول یک محور جمع شده که آن محور اسلام و و حضرت امام (ره) بود وجه اشتراک همه گروهها اعتقاد به راه حضرت امام و عقیده به انقلاب اسلامی بود از افراد نهضت آزادی گرفته تا مؤتلفهی اسلامی و سایر گروههای مذهبی شرکت داشتند. خوشبختانه از دلایلی که انقلاب توانست روی پای خودش بایستد در آن مقطع یکدلی و یکرنگی همه نیروها و مدیریت قوی امام (ره) بود. سادهزیستی و طرفداری از مستضعفین از مهمترین شعارهای حضرت امام بود که تا پایان عمرشان به آنها پایبند بودند.
به اعتقاد من از زمانی که کمیته استقبال از حضرت امام تشکیل شد همه چیز انقلاب سازماندهی شد و سامان گرفت و دیگر دولت بختیار کاری از پیش نبرد. چون مسائل انقلاب از آنجا هدایت میشد. بعد از تشکیل کمیته تا دو ماه بعداز پیروزی و تا زمانی که حضرت امام به قم رفتند تصمیم گیرنده کمیته بود. من هم که از نهاوند آمدم عضو کمیته استقبال شدم. در روز تشریففرمایی حضرت امام روی سقف یک مینیبوس در میدان 24 اسفند (میدان انقلاب کنونی) ایستاده بودم و دختر نه ماههام را روی دوشم گرفته بودم.
نقش امام در پیروزی انقلاب
انقلاب اسلامی بار دیگر انقلابها یک تفاوت کلی و ماهوی دارد و آن نقش رهبری دینی و مرجعیت شیعه و اسلامی بودن آن است. حضرت امام (ره) هیچ موقع مبارزه مسلحانه را تائید نکردند. ایشان اعتقاد داشتند انقلاب حتما باید اسلامی باشد و برای اینکه اسلام در فرهنگ مردم ریشه دوانده است اصالت دارد و انقلاب حتما باید مردمی باشد و ما نتایج این مردمی بودن انقلاب را به وضوح دیدیم. اگر امام نبود این انقلاب به نتیجه نمیرسید این را به ضرس قاطع میگویم حالا اگر کسی مخالف است یا انقلاب اسلامی را نشناخته یا شخصیت حضرت امام را نشناخته است یکی ازدلایل من این است که وقتی حضرت امام یک کلام گفت که شاه باید برود و سر حرفش هم پافشاری کرد افراد زیادی که خیلی مبارز و روشنفکر بودند گفتند این شعار خیلی بزرگی است سخت است.
زمان میبرد و نمیشود ولی حضرت امام سر حرفشان ایستادند و موفق هم شدند. امام به خاطر یک نکته که کمتر در رهبران بزرگ جهان دیده میشود موفق شدند و آن اعتقاد قلبی به نقش مردم در پیشبرد انقلاب بود. به اعتقاد من امام خمینی (ره) اعتقاد شدید و راسخی به مردم و نیروی مردم داشتند و علت اینکه مردم به ایشان عشق میورزند در همین نکته بود که آنها فهمیده بودند که امام به مردم علاقه شدیدی دارد و شما کمتر رهبری در دنیا میبینید که اینقدر ارتباطش با مردم مستحکم باشد. واقعا در طول تاریخ بعد از ائمه مثل حضرت امام نداشتیم. درست است که ما مصلحان دینیمثل سیدجمالالدین اسدآبادی و دکتر شریعتی و... داشتیم و کارهای زیادی هم انجام دادند ولی واقعا هیچ کدام حضرت امام نمیشدند. حقیقتا بی مانند بود و اگر پایمردی ایشان نبود انقلاب به این زودی به پیروزی نمیرسید. کما اینکه خیلی از رهبران مبارز با سابقه زندانهای طولانی و با فعالیتهای روشنفکری موفق نشدند. اصلا کسی فکر نمیکرد که امام بتواند چنین انقلابی را اینگونه رهبری نماید و آن را به سرانجام برسانند.
0
+ -
گروه حماسه و مقاومت / حوزه انقلاب اسلامی
http://fna.ir/a3c8d1
1396/11/03 :: 10:36
خاطرات سرهنگ کتیبه
رزوی که بُت را شکستند
[
خبرگزاری فارس: رزوی که بُت را شکستند]
روزی که مجسمهی شاه را پایین آورده بودند، با وجود این که شاه فرار کرده بود سرهنگ طاهری به پهنای صورت خود اشک میریزد و چنان میگریست که من تعجب کردم.
به گزارش گروه حماسه و مقاومت
خبرگزاری فارس، سرهنگ محمد مهدی کتیبه از جمله ارتشیهایی بود که به خیل مردم انقلابی پیوست و دستش را به خون مردم بی گناه در رژیم طاغوت آغشته نکرد.
سرهنگ کتیبه خاطرات خواندنیای از آن روزها دارد که بخشی از آن را اینگونه روایت میکند:
در ارتباط با جوی که در سال 1356 در تهران حاکم بود من نگران بودم، چون در شیراز، اصفهان، تبریز، کرمان، یزد و جاهای دیگر بعد از شهادت یا فوت حاج مصطفی خمینی در نجف، حرکتهای تند و تیزی بر ضد شاه و نظام شاهنشاهی انجام میشد. لیکن من تصورم این بود که تا تهران حرکت نکند، حرکت شهرستانها به نتیجهای نمیرسد و در این آرزو بودم تا در تهران حرکتی به وجود بیاید. در شهریور سال 1357 - مصادف با ماه مبارک رمضان - حرکتهایی در تهران شروع شد. چون منزل من در میدان آزادی بود، ظهرها که کلاس دانشکدهی فرماندهی و ستاد در میدان «حُر» تمام میشد لباس نظامی خودم را در کوچههای اطراف که ماشین شخصیام را پارک کرده بودم، عوض میکردم و به مسجد امیرالمؤمنین در خیابان نصرت پای منبر آیتالله موسوی اردبیلی میرفتم.
ایشان بحثهای خیلی منطقی و اصولی را در مخالفت با نظام و رژیم شاهنشاهی مطرح میکرد. در همان روز اول که دولت شریفامامی سرکار آمده بود، ایشان به شدت پنبهی دولت شریفامامی را زد و دولت او را غیرقانونی، غیر موجه و غیر صالح برای این کار معرفی کرد. مردم هم با تکبیر و با تظاهرات خیلی وسیع صحبتهای آقای موسوی اردبیلی را تأیید میکردند. من هر روز ظهر به مسجد میرفتم و بعد از منبر به تبادل نظر با انقلابیون دیگر در جریان کار انقلاب و حرکتهای تهران و شهرستانها قرار میگرفتم. آقای فاکر هم در مسجد امیرالمؤمنین ـ در خیابان نصرت ـ به منبر میرفت و با بیان خوش و قوی به صورت مستدل و منطقی نقاط ضعف رژیم را مطرح میکرد. ایشان از محبوبیت خوبی در بین جامعه برخوردار بود و اکثر شبها با خانواده، پای منبر ایشان میرفتم.
در آن ایام خوشحال بودم که تظاهرات و برنامههای دیگر در تهران هم شروع شده است و امید من به این که حرکت به سمت خوبی پیش میرود بیشتر شد، ولی هنوز من باور نمیکردم که به این سرعت و به این زودی انقلابی در ایران رخ دهد و نظام تا دندان مسلح شاه را به زانو درآورد و حکومت جدیدی در ایران به وجود بیاید. حداقل به نظر میرسید که اگر این حرکتها ادامه پیدا کند، ممکن است اندکی از فساد دستگاه سلطنت و حکومت کاسته شود و به مردم اجازه دهند تا به اعتقادات مذهبی خود آزادانه عمل کنند. باور این که انقلاب به همین زودی انجام پذیرد و نظام شاهنشاهی زیر و رو شود مشکل بود، چون من در ارتش قدرت نظامی و روحیهی بعضی افراد را که وابسته بودند میشناختم و میدانستم که اگر ارتش محکم و قوی برخورد بکند به هیچ وجه این حرکتهای مردمی مؤثر واقع نخواهد شد، ولی خوب من خیلی امیدوار بودم.
چون معمولاً دانشکدهی فرماندهی و ستاد، شهریورماه تعطیل بود، به هنگام وقایع هفده شهریور در شیراز مرخصی بودم، ولی وقایعی را که در تهران اتفاق میافتاد پیگیری میکردم. تا قبل از مهر ماه سال 57 در ارتش هیچ نوع حرکتی که دال بر هماهنگی ارتش با انقلاب باشد، وجود نداشت. چون ارتش به شدت تحت کنترل و نظارت بود و کوچکترین حرکتی در ارتش از زیر ذرهبین ضد اطلاعات و ساواک پنهان نمیماند. بنابراین هیچ حرکت ظاهری در ارتش مشاهده نمیشد؛ ولی تشکیلات تیمسار رحیمی در صدد مهرهچینی افراد به طور خصوصی بود، حتی شهید نامجو به من توصیه کرد که شما در هر پادگانی که مشغول به کار شدی، سعی کن پست مهمی را بگیری که از آن طریق بتوانی منشأ اثر شوی و ما نیز روی شما حساب کنیم. مثل این که برای اینها روشن بود که در آیندهی نزدیکی من باید مأموریتی انجام بدهم. تا مهر ماه 57 هنوز در شهرها به آن صورت حکومت نظامی برقرار نشده بود و مردم هم با ارتش آنطور درگیر نشده بودند که عکسالعمل ارتش را به دنبال داشته باشد. کمکم که مردم به ارتشیها گل دادند و ارتش را از خود دانستند، آنها هم نسبت به مردم اظهار علاقه و وفاداری کردند.
ارتباط با آقای صفدری نمایندهی حضرت امام در سنندج و فعالیت مذهبی در پادگان
بعد از دورهی دانشکدهی فرماندهی و ستاد، دانشجویان را تقسیم کردند و با وجود زمینههای زیادی که برای خدمت من در تهران بود و خیلی از واحدها به من احساس نیاز میکردند، به علت فعالیتهای مذهبی به هیچ وجه به من اجازه ندادند که در تهران بمانم و در مهر ماه 57 مرا به سنندج تبعید کردند و هرچه تلاش کردم که جایی غیر از سنندج بروم، نتیجهای نداد. در سنندج احساس غربت شدیدی داشتم چون آنجا را محیط مناسبی برای فعالیتهای مذهبی خود نمیدیدم. از ابتدای دورهی افسری، من همیشه تشکیلاتی در خارج از محیط ارتش برای نظامیان علاقهمند به دین و مذهب ایجاد کرده بودم و مسائل داخل ارتش را آنجا مورد بحث قرار میدادیم، ولی در سنندج چنین امکانی وجود نداشت.
خوشبختانه افسری شمالی به نام آقای پناهی را به من معرفی کردند که مورد اطمینان و با مسائل نهضت اسلامی آشنا بود؛ در سنندج ایشان را پیدا کردم و دربارهی مسائل مذهبی و سیاسی با هم صحبت کردیم. سپس به خانهی من آمد و چند نفر دیگر را که تمایلات دینی و سیاسی داشتند نیز معرفی کرد و به این ترتیب دوباره تشکیلات مخفیانه و کوچکی ترتیب دادیم و برای مسائل مذهبی پادگان و آیندهی ارتش بررسیهایی انجام دادیم. البته افسر قابل ملاحظهای بین اینها نبود، به جز یکی ـ دو نفر افسر وظیفه و چند نفر از درجهدارها و سربازهای پادگان که مورد اطمینان بودند، دیگر کسی را پیدا نکردیم. به تدریج کادر افسر، درجهدار و سرباز پادگان را شناسایی کردیم. با افرادی که عرق مذهبی داشتند و نیز افسران غیر بومی شهرستانهای مشهد، اصفهان و جاهای دیگر ارتباط برقرار میکردیم. چون بیشتر مردم سنندج اهل تسنن و همچنین کُرد بودند، متقابلاً به یکدیگر اطمینان نداشتیم، چون بعضی از آنها ناسیونالیست و ملیگرا بودند و از این بابت احساس اطمینان نمیکردم.
اقدام دیگر این بود که شبکهای در داخل پادگان به وجود آوردیم تا در تمام واحدها عناصری داشته باشیم و در جایی که از افسران کادر نمیشد بهره گرفت، از درجهداران و سربازان استفاده کنیم. به تدریج حرکتی را در پادگان شروع و کارهای خود را با آقای صفدری، هماهنگ و اخبار و مسائل پادگان را به ایشان میرساندم. من به وسیلهی استوار تهرانی با آقای صفدری ارتباط برقرار کردم. شبها همراه ایشان به منزل آقای صفدری میرفتم و پس از چند جلسه آشنایی، آمادگی و همبستگی خود را با ایشان برای فعالیت در پادگان اعلام کردم. ایشان شبها در حسینیهی کوچکی سخنرانی میکرد و از اصفهان، تهران و شهرهای دیگر سخنرانان خوبی در رابطه با انقلاب و حضرت امام (ره) به سنندج دعوت میکرد. به دلیل این که هرکسی میتوانست در جلسات ایشان شرکت کند، سریعاً شناخته میشد و مشخص بود که این جلسات بر ضد شاه و نظام است. با این حال من کم و بیش در این جلسات شرکت میکردم.
ریاست رکن 3 ستاد توپخانهی لشکری و درگیری با عوامل ضد اطلاعات در پادگان سنندج
در ابتدای ورود به سنندج ـ چون افسر توپخانه بودم ـ مرا به توپخانهی لشکر سنندج فرستادند. سرهنگ طاهری، فرمانده توپخانه که درجهی سرتیپی گرفته بود، با من از زمانی که در اصفهان با هم بودیم آشنا بود و روی نحوه کارم شناخت داشت و میخواست مرا با درجهی سرگردی، فرمانده گردان کند. ایشان میگفت: شما باید یک گردان تحویل بگیرید. من دیدم که الان (1357) تحویل گرفتن گردان برابر است با بردن سربازان و درجهداران به شهر و درگیری و کشتار مردم، بنابراین گفتم: من مایل نیستم. در ارتش نمیشود که یک مأموریتی بدهند و آدم مخالفت و مقاومت کند، این خلاف مقررات میشود و چون دیدم ایشان خیلی اصرار به این کار دارد، با او اتمام حجت کردم و گفتم: من گردان را تحویل میگیرم، ولی فردا شما نباید از من ایراد بگیرید؛ چون من از روز اول به شما میگویم که توان ادارهی گردان را ندارم و شما به زور این گردان را به من میدهید، پس عواقب آن را هم در نظر بگیرید. اکثر فرماندهان گردان سرهنگ دو بودند و برای شغل فرماندهی گردانی، همهی افسران سر و دست میشکستند. من آنوقت سرگرد بودم و شغل فرماندهی امتیازی برای ترقی و پیشرفت اینجانب بود؛ اما چون میدانستم که لاجرم باید با مردم مقابله کنم و دستم را به خون آنها آغشته سازم، آن را قبول نکردم. امتناع من مؤثر واقع شد و پس از آن مرا به ریاست رکن 3 انتخاب کردند.
تقریباً یک ماه یا چهل روز قبل از انقلاب، یکی از افسران وابسته به ساواک و ضد اطلاعات به نام سرگرد مطلبی که با من در توپخانه کار میکرد وارد دفتر کارم شد و شروع به فحاشی به حضرت امام کرد؛ من هم خیلی ناراحت و عصبانی شدم، یقهی او را گرفتم و گفتم: این چه حرفهایی است که میزنی؟ الان در تمام مملکت روزنامهها و مقامات از ایشان تعریف و تمجید میکنند، تو که هستی که این غلطها را میکنی؟ و او را کتک زدم. بعد از این جریان احساس کردم که این حرکت من واکنش و عکسالعمل ناجوری را در محیط پادگان به وجود آورده است؛ بنابراین برای پیشگیری از خباثتهایی لشکری گفتم: جناب سرهنگ، میخواهم مطلبی را خدمت شما بگویم. ایشان گفت: چه هست؟ گفتم: اگر شما مثلاً مشروبخواری بکنید و یکی در جمع شروع به فحاشی به همهی مشروب خوارها بکند، به شما بر نمیخورد؟! در صورتی که دیگران و آن شخص هم میدانند که شما مشروبخوار هستید؛ فحش که میدهد اگرچه مستقیماً به شما نمیگوید، ولی معنای آن فحاشیها شما هستید. سرهنگ طاهری گفت: منظور شما چیست؟
گفتم: این آقای سرگرد مطلبی به دفتر من آمده، شروع به فحاشی به آقای خمینی کرده است. من امروز میخواهم که تکلیف خود را با ما روشن کنید. حرفهای رادیو و تلویزیون، روزنامهها و نخستوزیر ـ شاپور بختیار ـ درست است که با احترام از این فرد یاد میکنند و ایشان را مرجع تقلید میدانند، یا حرکت سرگرد مطلبی؟ اگر حرفهای این شخص درست است، من تکلیف خودم را بدانم، چون من تا حالا به ارتش خیانت نکردهام و کار خودم را انجام دادهام و اگر حرفهای ایشان مورد تأیید شماست من دیگر به سربازخانه نمیآیم. سرهنگ طاهری خیلی ناراحت شد به گونهای که آب در دهانش خشک شد. قیافهای خاص به خود گرفت و هرچه فکر کرد به من چه جوابی بدهد، چیزی به ذهن او نرسید و پس از مدتی گفت: خیلی بیجا کرده است. من به او تذکر میدهم. شما سرکار خود بروید. به این صورت مرا از سر خود باز کرد، ولی من تصمیم گرفتم اگر وضع به این صورت ادامه پیدا کند، ارتش را رها کنم.
روز بعد نامهای از ستاد لشکر سنندج به توپخانهی لشکر آمد مبنی بر این که یک افسر ارشد که دورهی فرماندهی ستاد دیده باشد برای نوشتن تاریخچهی لشگر در روابط عمومی لشکر به کار گرفته شود.
فرمانده توپخانه، سرهنگ طاهری هم زیر آن نوشته بود که من باید بروم. آن را به دست من دادند. به ایشان گفتم: جناب سرهنگ من اینجا کلی کار دارم، شما یک نفر دیگر را انتخاب کنید، چرا مرا انتخاب کردهاید؟ هنوز من متوجه نشده بودم که این موضوع با جریان روز قبل ارتباط دارد. ایشان گفت: شما آدم باسواد و با فضیلتی هستی دورهی ستاد هم دیدهای و همهی خصوصیات لازم برای این کار، در شما وجود دارد. این هم کاری ندارد چند روز به آنجا برو و آن را سرهم کن. من هم گفتم: چون نظر شما این است بسیار خوب، ولی کارهای من میماند. ایشان گفت: عیبی ندارد حالا برو بعد درست میشود.
من به ستاد لشکر رفتم و در روابط عمومی خود را به یک استوار که مسئول آنجا بود معرفی کردم. در آنجا به من گفتند، این کار دو سال طول میکشد و شما باید اینجا بمانید. من در جواب ایشان گفتم: کار من در پادگان میماند و با عنوان مأمور نمیتوانم اینجا بنشینم و تاریخچه بنویسم. ایشان گفت: نه! خود تو هستی. همین که گفت خود تو هستی من متوجه شدم که مسئله چیز دیگری است و به موضوع دیروز ارتباط دارد. با این مسئله صحنهسازی کرده بودند و هدف آنها این بود که مرا از واحد و پادگان بیرون بکنند تا تحت کنترل و نظارت کافی باشم و حرکات من زیر نظر آنهاها باشد. پس از آن نزد سرهنگ رحیمی ـ رییس ستاد که بعد از انقلاب اعدام شد ـ رفتم و گفتم: تکلیف من چه میشود؟ گفت که شما وسایل خود را جمع کن، دیگر حق نداری به پادگان بروی، باید اینجا در اتاق روابط عمومی بنشینی.
این را که گفت من دیگر شکّم بدل به یقین شد که اینها میخواهند مرا از پرسنل واحد و سربازخانه دور کنند تا فعالیتی انجام ندهم. بدینصورت به مکانی آمدم که اعضای آن عضو ضد اطلاعات و مأمور جاسوسی بودند و از آن به بعد تحت نظارت و کنترل شدیدی قرار گرفتم. روزهای اول در روابط عمومی ستاد برای تظاهر به نوشتن تاریخ لشکر، چند عدد کتاب و مدرک جمعآوری کردم؛ ولی بعد متوجه شدم این مسئله جدی نیست که من تاریخ لشکر بنویسم و آن را جمع کردم. صبحها دو عدد روزنامهی کیهان و اطلاعات ـ روزنامههایی که تازه از توقیف بیرون آمده بودند و چاپ میشدند ـ میخریدم در آنجا مطالعه میکردم و بعد هم به خانه میرفتم. سی، چهل روزی را بدین صورت گذراندم. آنوقت لشکر آمادهباش بود و هرشب پرسنل در سربازخانه میخوابیدند و از واحدهای رزمی و سربازخانه کسی نمیتوانست بیرون بیاید و من در ستاد لشکر گرفتار آمادهباش و این حرفها نبودم. در این مدت عدهای از افسران و پرسنل متوجه شدند که علت انتقال من از پادگان به ستاد به چه دلیل بوده است، بنابراین برای دلجویی نزد من میآمدند.
فرار پرسنل از پادگان و پایین آوردن مجسمهی شاه
در بهمن ماه سال 57 تظاهرات در سنندج و سایر شهرها اوج گرفته بود و من هم در قسمت روابط عمومی لشکر از نظر تماس با پرسنل، محدود و تحتنظر و کنترل بودم؛ ولی در بیرون از ستاد، شبها با چند نفر از افسران، درجهداران و سربازانِ وظیفه مشغول سازماندهی و برنامهریزی بودیم. در همین زمان فرمان حضرت امام از پاریس مبنی بر فرار پرسنل از پادگانها، صادر شد. این فرمان تزلزلی در ارکان ارتش به وجود آورد و عدهی زیادی از سربازان هر روز پادگان را ترک میکردند و هیچ وسیلهای هم نبود که جلوی فرار آنها را بگیرد. من روی عِرق مذهبی و روی این اصل که مقلد حضرت امام بودم و این فرمان شامل من هم میشد، خیلی ناراحت و در اضطراب ببودم که آیا ارتش را رها کنم یا خیر؟ عاقبت تکلیف من چه میشود؟ از تهران کسب تکلیف کردم و در تماسی که با آقای نامجو یا آیت داشتم، گفتند: از تهران با پاریس تماس گرفتم، حضرت امام فرمودند که پرسنل کادر حساس نیازی نیست پادگانها را ترک کنند؛ بمانند و مراقب اوضاع و احوال باشند. بدینترتیب من آرامش پیدا کردم و سبک شدم، چون طبق دستور عمل میکردم و از آن التهاب بیرون آمدم.
در اواخر دوران رژیم ستمشاهی تظاهرات مردم در سنندج شدت یافت به طوری که مجسمهی شاه را در میدان اصلی شهر پایین آوردند، ولی مجسمهای در باشگاه افسران کنار ستاد لشکر بود؛ سرتیپ شهریاری فرمانده لشکر دستور داده بود برای این که به ارتش تعرضی نشود، مجسمه را پایین بیاورند، ولی یکی از افسران (فرمانده تیپ یک) گفته بود اگر کسی نزدیک مجسمه برود من او را با تیر میزنم و این مجسمه آنجا برپا بود. آنوقت من سرگرد بودم و فرمانده لشکر هم سرلشکری مغرور و خودخواه بود و تماس با وی مشکل بود. من به ملاقات ایشان رفتم تا مسائلی را به او بگویم. ایشان از من وحشت داشت و میترسید که او را ترور کنم. ایشان گفت در را باز بگذارید و به آجودان خود هم گفته بود مراقب من باشد که حرکتی نکنم. من به ایشان گفتم: برای نجات لشکر و حفظ اسلحه و مهمات لشکر طرحی دارم که اگر شما موافق باشید، آن را عملی کنیم؛ چون ما با آقای صفدری نمایندهی حضرت امام در سنندج ارتباط داریم و اگر بخواهید شما را با ایشان مرتبط میکنیم؛ بنابراین باید طرحی بریزیم تا لشکر و مهمات به دست افراد بیصلاحیت نیفتد. این حرف من برای او خیلی گران تمام شد و گفت: من شخصاً با ایشان تماس میگیرم و لازم نیست شما کاری بکنی. گفتم: پس برای حفظ لشکر مجسمهی باشگاه افسران را پایین بیاورید، زیرا باعث هجوم مردم به پادگان میشود و این مجسمه عامل تحریک کننده است و مردم را به طرف لشکر میکشد. ایشان هم این حرف را گوش کرد و شب بعد مجسمه را پایین میآوردند.
روزی که مجسمهی شاه را پایین آورده بودند، با وجود این که شاه فرار کرده بود دیدم که سرهنگ طاهری به پهنای صورت خود اشک میریزد و چنان میگریست که من تعجب کردم و ایشان تا من را دید زود چشمهای خود را پاک کرد و حالتی گرفت که من متوجه نشوم. سر صبحگاه وقتی پرسنل ایستاده بودند، یک سرهنگ دو خیلی بلند هورا میکشید؛ معمولاً افسران میگویند به سلامتی اعلیحضرت همایونی شاهنشاه آریامهر و هورا نمیکشند و فقط سربازان هورا میکشند، اما این شخص از ته دل و بلند چندین بار هورا گفت. در دفتر که با چند افسر نشسته بودیم از ایشان سؤال کردم. جناب سرهنگ، امروز شما خیلی با احساس و هیجان هورا میکشیدید، جریان چیست؟ همان روزی که شاه از مملکت بیرون رفته بود. ایشان گفت: من 27 سال است که ازدواج کردهام و زنم را دوست دارم، پسرم 25 سال دارد و من 25 سال است که او را دوست میدارم؛ بعد گفت: این شاه 37 سال پادشاه من بود، حالا امروز که مملکت را رها کرده، رفته است، من ناراحت نشوم؟ و شروع به گریه کرد.
اوضاع سنندج در آستانهی انقلاب
اوضاع مأیوس کنندهای بر سنندج حاکم بود، چون بعضی از کردها تمایلات ناسیونالیستی و کمونیستی داشتند. در تظاهرات سنندج قبل از انقلاب زنان و مردان دستان خود را در هم قفل میکردند و با آهنگ منظمی در خیابان شعاری به کردی میدادند که معنای آن این بود که داس و چکش بر سر نیزه پیروز است و هیچ جنبهی مذهبی و اسلامی در کارهای آنها غیر از همان برنامهی حسینیهی آقای صفدری وجود نداشت. در سنندج تعداد زیادی کتابفروشی بود که همه پر از کتابهای کمونیستی بود و یک کتاب اسلامی هم در این کتاب فروشیها پیدا نمیشد، مثلاً کتابهای آقای مطهری یا دکتر شریعتی در این کتابفروشیها نبود. از نظر مذهبی محیط بدی بود و مردم آنجا هم علیالظاهر حالات ناسیونالیستی کردی داشتند و متمایل به کردستان آزاد چپی بودند و بحث اسلام و قرآن خیلی کم بود.
در سنندج هم حکومت نظامی اعلام گردید و در درگیریای که ارتش با مردم داشت عدهای از مردم در سنندج به شهادت رسیدند. خبر خروج شاه از ایران برای من خیلی مسرتبخش و خوشحالکننده بود. آن روز من با لباس نظامی در ماشین بودم. چراغهای ماشین را روشن کردم و دستمال کاغذی به برفپاککن ماشین بستم و بوق میزدم. روز نوزدهم و بیستم بهمن با لباس نطامش سوار بر ماشین از پادگان به شهر آمدم. مردمی که تظاهرات راه انداخته بودند، به ماشین من که رسیدند چند ضربه زدند؛ من هم ماشین را کناری رها کردم و با لباس بین مردم رفتم و آنان را همراهی کردم، مردم هم اینقدر تحت تأثیر قرار گرفتند که مرا ـ سرگرد ارتش بودم ـ روی دوش خود گرفتند و من دیگر علناً شروع به مخالفت کردم.
در یکی از صبحگاههای پادگان، سرهنگ طاهری فرمانده توپخانهی لشکر میگفت: عدهای کمونیست چپی میخواهند مملکت را به هم بریزند و شاه را فلان بکنند.... من نمیگذارم و فلان میکنم .... و اینها را سر جای خود مینشانم. سخنرانی ایشان که تمام شد، شب در جلسهی بچههای اسلامی خودمان نامهای بدون امضاء برای سرهنگ طاهری فرستادیم که حواست باشد این حرفهایی که امروز زدی اگر بار دیگر تکرار کنی خونت گردن خودت است و تو را زنده نمیگذاریم. این فضولیها به تو مربوط نیست و کار خودت را بکن. این تهدید خیلی مؤثر واقع شد و این سرهنگ چون آدم ترسویی هم بود، خیلی از این نامه ترسید و خودش را کنار کشید.
پاسداشت چهلمین بهار انقلاب اسلامی ایران/2
انتهای پیام/