۰

شب آخر اقامت امام در پاریس چه گذشت؟

حضرت امام تصمیم جدی گرفتند که باید به ایران بازگردند. ظاهراً در این تصمیم حتی یک نفر موافق نداشتند. ایشان شب 1357/11/12 قبل از حرکت با اطرافیان خویش صحبت کرده و فرموده بودند در این سفر هر گونه احتمال خطر وجود دارد.
شب آخر اقامت امام در پاریس چه گذشت؟
به گزارش سرویس باشهداتفتان مامرحوم آیت‌الله شیخ مرتضی بنی فضل از طلاب تبریزی بود که از نخستین سالهای نهضت امام خمینی به این جریان پیوست و به دلیل سخنرانی‌هایی که علیه رژیم طاغوت داشت چند باری توسط ساواک احضار شد.
وی خاطرات خود را از روزهای خفقان در دوره پهلوی روایت کرده که در ادامه بخش دوم این خاطرات را خواهید خواند:
اولین منبرم در تبریز
بنده تا سال‌های 1356-57 با این که بیش از حدود 20 سال از حضورم در حوزه می‌گذشت، ولی هنوز به منبر و تبلیغ نرفته بودم. ایام تحصیل در حوزه تحصیل و تدریس داشتم. ایام تعطیلی هم که به تبریز می‌رفتم با خود کتاب می‌بردم و در آنجا به مطالعه و تحقیق مشغول می‌شدم. گاهی نیز با برخی از دوستان بحث علمی می‌گذاشتیم و با هم بحث می‌کردیم. تا اینکه در ایام اوج انقلاب یک روز حضرت امام خمینی طی پیام مهمی خطاب به علمای اعلام و روحانیون دستور دادند که در شهرستان‌ها مردم را از مسائل روز و خیانت‌های رژیم شاه آگاه سازند. فلذا بنده به حسب وظیفه شرعی و انقلابی، در خود احساس تکلیف کردم و به تبریز آمدم. قرار شد مدتی که در این شهر هستم در مسجد آیت‌الله بادکوبه‌ای، واقع در دهنه بازار کفاشان، جنب خیابان دارایی (شهید آیت‌الله مدنی فعلی) اقامه جماعت کنم و در ضمن آن به منبر هم بروم. آن ایام تابستان مصادف با ماه مبارک رمضان شده بود. روز اول آمدند بنده را به آنجا بردند. مسجد مملو از جمعیت بود. نماز ظهر و عصر را خواندم. پیشانی خودم را بر مهر گذاشتم. سجده شکر به جا آوردم و گفتم: خدایا! انبوه جمعیت اینجا جمع شده‌اند. من تا به حال به منبر نرفته‌ام. از تو استمداد می‌طلبم با نظر لطف و مرحمت کمکم کن چند کلمه‌ای بتوانم حرف بزنم و به وظیفه خطیر خود، که روشنگری مردم در این شرایط حساس است، به خوبی عمل کنم. همین چاشنی منبرم شد. از سجده برخاستم، به بالای منبر رفتم و به حول و قوه الهی صحبت‌های خودم را شروع کردم و از آن جلسه دیگر راه افتادم. مجلس نسبتاً پر ازدحام بود و با شور انقلابی برگزار می‌شد.
آن ایام مرحوم حجت‌الاسلام والمسلمین آقای حاج شیخ محمدحسین انزابی از سوی ساواک ممنوع‌المنبر شه بود. ایشان با این که خودش یکی از منبری‌های معروف و برجسته شهر تبریز بود، ولی با کمال تواضع هر روز می‌آمد پای منبر حقیر می‌نشست و من مجبور می‌شدم درست و حسابی مطالعه کنم و حداقل کم نیاورم. ازدحام جمعیت کم‌نظیر بود. علاوه بر صحن مسجد، به خیابان بلندگو کشیده بودند. مردم می‌آمدند در پیاده‌روها می‌نشستند. با این که هوا گرم بود و روزه‌دار هم بودند.
در یکی از روزهایی که تظاهرات و درگیری‌های خیابانی به اوج رسیده بود، مشغول نماز ظهر شدم. جمعیت در مسجد و اطراف به صف جماعت ایستاده بودند. ناگهان کماندوهای مسلح وارد محوطه شدند. به طرف مردم نمازگزار هجوم آوردند و صف جماعت آنها را به هم زدند و خواستند آنها را پراکنده و متفرق سازند.
در این هنگام که گاز اشک‌آور شلیک می‌کردند یکی از آنها به داخل مسجد افتاد. هنوز در وسط نماز بودم. به یاری خداوند متعال بدون هیچ ترس و اضطرابی با طمأنینه کامل نماز را به پایان رساندم در حالی که در اثر گاز شیمیایی آب چشم و آب دهانم و وضع ظاهری‌ام به هم خورده بود. مرتب عطسه و سرفه می‌کردم. وقتی به پشت نگاه کردم دیدم بعضی از مردم پراکنده شدند. بعضی هم البته هستند. آنها رفتند از انبار مسجد و جاهای دیگر چند کارتن آوردند. آنها را آتش زدند تا حدودی آثار سوءگاز اشک‌آور خنثی و برطرف شد. در بیرون مسجد چند لحظه‌ای کماندوها با مردم درگیر شدند.
بعد به خیال این که آنها را پراکنده کردند به دخمه‌های خود بازگشتند. وقتی آنها رفتند دوباره مردم آمدند و مسجد و اطراف آ‌ن را گرفتند. من به منبر رفتم و برنامه مجلس همچنان ادامه پیدا کرد. بعد از پیروزی انقلاب فهمیدم یک نفر از مأموران ساواک هر روز می‌آمد در این مسجد حرف‌های مرا ضبط می‌کرد و به ساواک تحویل می‌داد. این مأمور وقتی دستگیر شد در دادگاه انقلاب خودش به این موضوع اقرار کرده بود.
بازگشایی مدرسه فیضیه
در خرداد ماه 1354، تحصن طلاب در مدرسه فیضیه به وقوع پیوست و عده‌ای دستگیر و زندانی شدند، این مکان مقدس از آن تاریخ از سوی رژیم ستم‌شاهی بسته شد و درب‌های ورودی آن مهر و موم و پلمپ گردید. سیاست ایادی رژیم از بستن این مدرسه این بود که طلاب پراکنده بشوند. همان‌طوری که با اعزام طلاب به سربازی نیز همین اهداف را دنبال می‌کرد. در چند مرحله از سوی مرحوم آیت‌الله گلپایگانی و آیت‌الله شریعتمداری و آیت‌الله مرعشی نجفی در جهت بازگشایی مدرسه اقداماتی انجام گرفت،‌ولی رژیم ستم‌شاهی زیر بار نرفت و جواب سر بالا داد. آنها در یک مورد از طریق مرحوم آیت‌الله حاج سید احمد خوانساری در تهران با درباریان تماس گرفتند. نامه‌ای در این باره به ایشان نوشتند. باز مؤثر واقع نشد. یک روز در خدمت آیت‌الله مرعشی نجفی بودم. جواب نامه آقای خوانساری را به من نشان داد، خواندم مضمون جواب این بود که ایادی رژیم و درباریان می‌گویند: «این نتیجه عملکرد بد خوب طلاب است. اگر آنها اخلال در نظم و امنیت نکنند ما در مدرسه را باز می‌کنیم». وضع همین طور ادامه داشت تا اینکه در فروردین 1357 یکی از علمای بزرگ قم آیت‌الله میرزا ابوالفضل زاهدی چشم از جهان فرو بست. آقای زاهدی از شخصیت‌های برجسته حوزه بود. در مسجد امام حسن عسگری (ع) اقامه نماز می‌کرد. نمازش پرازدحام‌ترین جماعت‌ها به شمار می‌‌آمد. فرد ملایی بود. خودش بحث و تدریس داشت. در مسجد خودش به منبر هم می‌رفت و درس تفسیر هم می‌گفت. مورد احترام مرحوم آیت‌الله بروجردی بود و به همین خاطر دهه آخر صفر را فقط در بیت آن مرحوم پیش از آقای فلسفی به منبر می‌رفت. یادم هست بسیاری از بزرگان و اساتید پای منبر ایشان حاضر می‌شدند. آقای فلسفی هم که می‌آمد احتراماً دنبال بحث‌های ایشان را پی می‌گرفت.
رحلت این عالم بزرگ مصادف با دوران اوج انقلاب بود. وقتی این خبر در قم پخش شد، بازار و خیابان‌های قم تعطیل گردید. همه اهل قلم در مراسم تشییع پیکر معظم‌له حاضر شدند. طلاب، فضلا، اساتید و بزرگان همه آمده بودند. مراسم تشییع از مسجد خود ایشان به طرف حرم آغاز شد. ازدحام جمعیت بیش از حد بود. از آن تشییع‌های کم‌نظیر به شمار می‌رفت. وقتی پیکر آن مرحوم جلوی مدرسه فیضیه رسید، شعارهای حاضران خیلی تند و کوبنده شد و مراسم تشییع به تظاهرات بر ضد رژیم تبدیل گردید. چند نفر از طلاب جوان از در مدرسه بالا رفتند و در مدرسه را، که از پشت مهر و موم شده بود، باز کردند. بلافاصله پیکر آیت‌الله زاهدی به داخل مدرسه فیضیه هدایت شد و انبوه جمعیت طلاب و مردم وارد مدرسه شدند و بدین وسیله مدرسه فیضیه را بازگشایی کردند. بازگشایی مدرسه فیضیه در روز 1357/1/12 به وقوع پیوست. درست یک سال بعد، همان روز (دوازدهم فروردین 1358) حکومت جمهوری اسلامی ایران به طور رسمی در این کشور اعلام و برقرار گردید.
اعلامیه خلع شاه از سلطنت
در طول نهضت اسلامی، علاوه بر فعالیت‌های فردی که خودم در قم و تبریز داشتم، معمولاً به منبر می‌رفتم، در تظاهرات و راهپیمایی‌ها شرکت می‌کردم، یک سری فعالیت‌های جمعی و گروهی نیز تحت عنوان «فضلا و اساتید حوزه علمیه قم» که بعدها به «جامعه مدرسین حوزه علمیه قم» تبدیل شد، داشتم. در رخدادهای مهم آقایان فضلا و اساتید  تشکیل جلسه می‌دادند، پیرامون مسائل روز تبادل‌نظر می‌کردند، موضع‌گیری می‌کردند، وارد عمل می‌شدند و یا بیانیه‌هایی صادر می‌نمودند. یکی از مهمترین این عملکردها تشکیل جلسات اعتصاب عمومی در بیوت آقایان مراجع به خاطر تبعید حضرت امام به ترکیه بود که قبلاً توضیح دادم.
در کنار آن، فضلای انقلابی و شاگردان امام که اغلب اعضای جامعه را تشکیل می‌دادند در رخدادهای سرنوشت‌ساز اقدام به صدور بیانیه‌های انقلابی می‌کردند که در نوبه خود بسیار ارزشمند و تأثیرگذار بود و در روند رشد و شکوفایی انقلاب و روشنگری و هدایت مردم نقش  حیاتی داشت. چنانکه در بیش از سی مورد از این اعلامیه‌ها و بیانیه‌ها، امضای حقیر نیز موجود است.
یکی از مهمترین این اعلامیه‌ها، مشهور به اعلامیه «خلع شاه از سلطنت» بود. در محرم سال 1399 برابر با آبان ماه 1357 به دنبال دعوت روحانیت مبارز تهران و فضلا و استادان حوزه علمیه قم از مردم جهت شرکت در راهپیمایی سرتاسری «تاسوعا و عاشورا»، چون از سوی مردم استقبال تاریخی از این دعوت انجام پذیرفت و در آن همه مردم ایران خواستار سرنگونی رژیم سلطنتی و شخص شاه از رأس کشور و حکومت شدند، بنابراین اساتید و فضلای حوزه قم همین عمل را مبنا قرار دادند و طی بیانیه صریح، خلع شاه از سلطنت و غیرقانونی بودن تمام مناصب دولتی اعم از دولت غیرقانونی ارتشبد ازهاری، کلیه استانداران، فرمانداران، بخشداران کشور را به مردم ایران و سران کشورهای دنیا اعلام کردند و به دولت‌های خارجی هشدار دادند هر گونه پشتیبانی و همکاری و عقد قرارداد با این رژیم فاقد اعتبار قانونی بوده و مصداق بارز نقض حقوق بشر است.
صدور این بیانیه در موقعیتی که هنوز شاه در ایران به سر می‌برد و دولت نظامی ازهاری همچنان به سرکوب مبارزان و مجاهدان مشغول بود، از اهمیت ویژه‌ای برخوردار است. وقتی متن این بیانیه آماده و توسط اساتید و فضلای انقلابی قم امضا شد، طی جلسه‌ای دیگر قرار بر این شد که به امضای استادان در قم بسنده نشود و برای اخذ امضای علمای اعلام و مبارز شهرستان‌ها نیز اقدام شود. لذا برای هر استان یک نفر مسئول انتخاب شد. مسئولیت استان آذربایجان اعم از شرقی، غربی و اردبیل من بودم. بلافاصله برای این کار دو نفر طلبه انقلابی به نام‌های آقایان میرزا محمدعلی و میرزا جواد فؤادیان را انتخاب نمودم. این دو، برادر هم بودند. قرار شد متن را به تبریز، ارومیه و شهرهای دیگر آذربایجان ببرند و از آقایان در صورت تمایل امضا بگیرند. در تبریز اغلب آقایانی که از آیت‌الله شریعتمداری الهام و رهنمود می‌گرفتند نامه را امضا نکردند. البته طبیعی هم بود چون متن نامه با طرز تفکر ایشان منافات داشت. آقای شریعتمداری معتقد بود «شاه بماند سلطنت بکند نه حکومت». یکی از آنها آقای میرزا مجید واعظی بود. وقتی  متن نامه را خوانده بود به آقایان فؤادیان گفته بود: هر چه زودتر این نامه را از خانه من بیرون ببرید و به زبان ترکی گفته بود: آزقالیر باغیریم چاد داسین. یعنی نزدیک است قلبم پاره بشود و سکته کنم و بمیرم. در این ماجرا از تبریز فقط سه امضا توانستیم بگیریم و امضا‌کنندگان حضرات آیات شهید قاضی طباطبایی، سیدحسن انگجی و سیدمحمدعلی انگجی بودند. بعضی‌ها هم اگر چه در واقع موافق یا محتوای نامه بودند، ولی جرأت امضای آن را به خود ندادند.
وقتی این مرحله از مأموریت برادران فؤادیان تمام شد آنها این نامه را به آیت‌الله قاضی تحویل دادند تا ایشان آن را به قم بفرستد و خودشان برای ادامه مأموریت عازم ارومیه شدند.‌ آیت‌الله قاضی متن این نامه امضا شده را به دست آقای حاج علی غفران‌نیا، پسر آقای حاج کریم غفران‌نیا می‌سپارد تا هر چه زودتر آن را به قم آورده و به دست بنده برساند. یک روز پس از حرکت حاج علی، پدرش حاج کریم با من تماس تلفنی گرفت و پرسید: علی‌ آقا نامه را آورد؟ گفتم هنوز نرسیده است، روز دوم باز هم تماس گرفت، باز نیامده بود. یقین کردم او را در میان راه دستگیر کرده‌اند. روز سوم در قم به فرماندار نظامی زنگ زدم و گفتم: من بنی‌فضل هستم یک جوانی از تبریز از جانب آیت‌الله قاضی برایم نامه می‌آورد و الان سه روز است از وی خبری نیست. اگر توسط مأموران شما دستگیر شده است، این را بدانید او از محتوای نامه خبری ندارد و فقط حامل آن است. بنابراین اگر قرار است کسی دستگیر شود یا بنده هستم که مخاطب نامه هستم یا آیت‌الله قاضی در تبریز است که فرستنده نامه است. در هر صورت، تقاضای من این است که این جوان بی‌گناه را آزاد کنید و من در خدمت‌تان هستم. او گفت: الان چیزی نمی‌توانم بگویم و باید در این مورد تحقیق کنم بعدها به شما جواب می‌دهم. پس از چند بار تماس، بالاخره معلوم شد، حاج علی را گرفته‌اند و به تهران زندان قصر انتقال داده‌اند. او پس از مدتی آزاد شد. خودش برایم نقل می‌کرد وقتی به قم رسیدم، نزدیک غروب بود، نماز مغرب و عشا را در حرم خواندم. خواستم نامه را بیاورم و تحویل شما بدهم. دیدم عده‌ای در خیابان آستانه تظاهرات به راه انداخته‌اند و شعار مرگ بر شاه می‌گویند. من هم با آنها همراه شدم. مقداری ادامه دادیم تا این که کماندوها ریختند و همه را سرکوب و متفرق کردند. من هم همراه چند نفر دیگر دستگیر شدم و از اداره ساواک قم به تهران انتقال یافتم. البته او نامه را هم از بین برده و نگذاشته بود به دست رژیم بیفتد.
از سوی دیگر، با رسیدن برادران فؤادیان به ارومیه، علمای اعلام شهر از موضوع باخبر می‌شوند و به همین منظور تشکیل جلسه داده و پیرامون آن بحث و گفت‌وگو می‌کنند در میان آقایان فقط آقای حاج شیخ غلامرضا حسنی (امام جمعه ارومیه) بیانیه خلع شاه از سلطنت را امضا می‌کند و بقیه هر کدام به دلایل و عذر مختلف از امضای آن امتناع می‌کنند. آقایان فؤادیان قرار بود بعد از ارومیه به شهر مراغه بروند. در شهر مراغه یک نفر روحانی به نام آقای سید سعادت موسوی در رأس علمای آن شهر قرار داشت و نسبت به آقای شریعتمداری هم گرایش شدیدی داشت و نمایندگان ایشان بود. خودم تلفنی با او تماس گرفتم و موضوع را توضیح دادم و گفتم: دو نفر در این خصوص به خدمت‌تان خواهند آمد و شما با سایر علمای شهر هماهنگی کنید و در صورت امکان از آقایان امضا بگیرید. او وقتی حرف‌های مرا شنید و از موضوع باخبر شد با لحن توبیخ‌آمیزی به من گفت: «شماها یک عده افراد تندرو در آنجا نشستید شلوغ می‌کنید و مملکت را به هم می‌ریزید. آخر چه کاری با کار شاه دارید. از جان این ملت چه می‌خواهید؟» خدا شاهد است، این عین جمله او بود. خداوند انشاءالله او را رحمت کند. البته قصد و غرض سویی نداشت. می‌خواهم بگویم درک و فهمش و تفکرش این بود. خیال می‌کرد اگر شاه برود مملکت از هم می‌پاشد. وقتی دیدم این طور شد اجازه خواستم خداحافظی کردم و گوشی تلفن را بر زمین گذاشتم. بنابراین از شهر مراغه هم نتوانستیم در این مورد امضا بگیریم. شهرهای دیگر یادم نیست چطور شد. آن وقت‌ها هم تلفن‌ها از سوی ساواک به شدت کنترل می‌شد. هیچ وقت از منزل خودم به جایی زنگ نمی‌زدم. اغلب از منزل بعضی دوستان و افراد معمولی که مورد سوءظن ساواک نبودند، زنگ می‌زدم، یا یک جوان باایمانی، کارمند اداره مخابرات بود، بعضی شب‌ها نوبت کشیک او می‌شد از این فرصت استفاده می‌کردم و با هماهنگی او با علمای شهرستان‌ها در آذربایجان تماس می‌گرفتم.
در یکی از گزارش‌های ساواک به این حقیقت این چنین اشاره شده است:
«شخصی به نام بنی‌فضل از قم با عبایی [خراسانی] صحبت و دستور داد
تاریخ 57/10/18
... راهپیمایی مفصلی بایستی انجام بشود و در آن تأکید روی رهبری آقای خمینی به عمل آید. کما این که در قم عکس‌های شریعتمداری را برداشته‌‌اند و تنها از عکس خمینی استفاده می‌شود. نامبرده اضافه کرد در این زمینه خمینی اعلامیه‌ای داده است که در تبریز توزیع خواهد شد. ضمناً اضافه کرد در راهپیمایی، شعارها بایستی روی خلع شاه و الغاء سلطنت باشد.»
بازگشت امام به ایران
روزهای آخر اقامت حضرت امام در پاریس مصادف با اول بهمن ماه 1357 بود که شایع شد حضرت امام به ایران باز می‌گردند. وقتی خبرنگارها هم از خود معظم‌له پرسیدند در جواب فرمود: هر وقت مقتضی موجود شد خواهم رفت. تا این که با تصمیم جدی حضرت امام تاریخ دقیق آن مشخص گردید. از طرفی، در ظاهر زمینه برای بازگشت در ایران هنوز مساعد نبود. اگر چه شاه فرار کرده بود ولی شاهپور بختیار به رجزخوانی خود همچنان ادامه می‌داد و خودش را «مرغ طوفان» معرفی می‌کرد و دستور داده بود فرودگاه‌ها را به روی پرواز امام ببندند. تمام نیروهای گارد مسلح، ارتش، شهربانی و ژاندارمری سر جای خودشان بودند. تمام مراکز دولتی در دست ایادی رژیم قرار داشت و فرودگاه‌ها در محاصره کامل آنها بود. به همین خاطر نظر همه دوستان امام این بود که بازگشت امام هنوز صلاح نیست و خطر دارد. حتی شخصیت‌های درجه یک از اطرافیان معظم له چه آنهایی که در پاریس خدمت ایشان بودند و چه آنهایی که در ایران به سر می‌بردند همین نظر را داشتند. بعضی از آقایانی که از آذربایجان شرقی و غربی به من زنگ می‌زدند و تماس می‌گرفتند، همین حرف را می‌گفتند. ظاهر اوضاع و احوال و شرایط نیز همین را نشان می‌داد.
حضرت امام علیرغم همه این نظریه‌ها، تصمیم جدی گرفتند که باید به ایران بازگردند. ظاهراً در این تصمیم حتی یک نفر موافق نداشتند. ایشان شب 1357/11/12 قبل از حرکت با اطرافیان خویش صحبت کرده و فرموده بودند در این سفر هر گونه احتمال خطر وجود دارد. ممکن است هواپیمای ما را منفجر کنند و یا پس از نشستن هواپیما در تهران همه مسافران آن را دستگیر کرده و به جای نامعلومی ببرند. بنابراین از همراهان خواسته بودند که به خاطر او، خودشان را به خطر نیاندازند و برای خود دردسر درست نکنند و اگر خواستند با هواپیمای دیگری به ایران بیایند. مثل جدش امام حسین (ع) که در شب عاشورا با اصحاب و یاران خویش اتمام حجت فرمود. نقل می‌کردند شب آخر اقامت امام در پاریس ایشان اصلاً نخوابید و مدام به کارهای خود می‌پرداخت و برنامه مسافرت را پیگیری می‌کرد ولی در شب بعد که در هواپیما به سوی تهران در حال حرکت بود، با خیال راحت خوابید و استراحت کرد و این حاکی از قدرت ایمان و اطمینان قلب معظم‌له بود. با این که این سفر یک سفر بسیار حساس و خطرناکی بود و احتمال همه جور حوادث داده می‌شد، حضرت امام با دست خالی وارد قلب دشمن و اردوگاه رژیم ستم‌شاهی، یعنی فرودگاه مهرآباد تهران شد و  این در حالی بود که همه امکانات نظامی، سیاسی و لشکری و کشوری در دست رژیم بود. ولی بر همه آنها غالب آمد. پس از آن استقبال میلیونی و سخنرانی ایشان در بهشت زهرا، در مدرسه رفاه مستقر شد. سران طاغوتی ارتش و دولت بختیار با هماهنگی ژنرال‌ هایزر (مستشار آمریکایی) تصمیم بر کودتا گرفتند.
قرار بر این بود ساعات حکومت نظامی را زیاد کنند و مردم را در خانه‌ها نگه دارند. آن وقت با هواپیماهای جنگی نخست مدرسه رفاه (مقر امام خمینی) را بمباران کنند بعد حدود ده هزار نفر از شخصیت‌های برجسته انقلابی را در تهران و شهرستان‌ها دستگیر و تیرباران نمایند و در نهایت کار انقلاب و مردم و رهبر را یک سره تمام کنند، ولی حضرت امام با تیزبینی خاصی از این توطئه آگاه شد و فوری با ارسال پیام کوتاه به مردم از آنها خواست که همه از خانه‌های خویش بیرون بیایند، کوچه‌ها و خیابان‌ها را سنگربندی کنند و حکومت نظامی را در هم بشکنند. مردم به امر رهبرشان عمل کردند و آن وقت همه دسیسه‌ها نقش بر آب شد.
نقل می‌کنند هنگام صدور این پیام تاریخی، بعضی از اطرافیان معظم‌له مخالف انتشار آن بودند، از جمله مرحوم آیت‌الله طالقانی از امام درخواست می‌کند از انتشار این پیام خودداری کند. آنها استدلالشان این بود می‌گفتند اگر مردم از خانه‌ها بیرون بیایند، تعداد زیادی از آنها توسط تانک‌ها و مسلسل‌های نیروگاه نظامی و گارد شاهنشاهی کشته می‌شوند. ولی حضرت امام با یک حالت غیرعادی و با ابهت خاصی دوباره به انتشار متن پیام تأکید کرده و می‌فرماید: اگر خمینی اشتباه کند، مهدی فاطمه (ع) اشتباه نمی‌کند. (قریب به این مضمون برحسب نقل) یعنی منظورشان این بود که دست غیبی در کار است و همین‌طور هم شد. واقعاً در اثر این پیام مردم یکپارچه از منزل بیرون ریختند و حضور حماسی مردم تمام توطئه‌ها و کودتاها و حکومت نظامی را در هم شکست و انقلاب در فردای آن ( 22 بهمن 1357) در مقابل یک رژیم 2500 ساله و دندان‌ مسلح به پیروزی رسید. اینها یک سری کرامات الهی بود که آن روز در وجود حضرت امام متجلی و متبلور شد.
عجیب بود، گاهی حضرت امام در طول دوران مبارزات موضع‌گیری‌هایی می‌کرد و تصمیم‌هایی می‌گرفت که در ظاهر با عقل انسان جور در نمی‌آمد. حتی برای شخصیت‌هایی مثل مرحوم شهید مطهری و شهید بزرگوار بهشتی قابل هضم نبود، ولی بعدها دستی و صحت آن معلوم می‌شد. یک بار که آیت‌الله مطهری جهت دیدار و تبادل‌نظر با حضرت امام عازم پاریس شد وقتی برگشت در جمع علمای تهران و قم که گزارش این سفر و دیدار را می‌داد، فرمود: من از خدمت شخصیتی می‌آیم که چهار خصلت مهم در وجود او متجلی است یا به چهار اصل مهم ایمان دارد: «آمن بربه، آمن بسبیله، آمن بهدفه و ‌آمن بأمته. به خدایش ایمان دارد، به راهی که در پیش گرفته کاملاً معتقد است. به آرمان‌هایش که تشکیل حکومت اسلامی در ایران است اعتقاد دارد و به ملت ایران هم ایمان دارد. واقعاً هم همین‌طور بود و اگر غیر از این بود هرگز انقلاب اسلامی با دست خالی در برابر آن همه دشمنان داخلی و خارجی به پیروزی نمی‌رسید.
انتهای پیام/
يکشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۶ ساعت ۱۲:۴۵
کد مطلب: 451778
ارسال نظر
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *