لطیف بود اما جدیت هم داشت. پیش می آمد که یک جاهایی برافروخته می شد و با یک هیبتی میگفت: «فلانی! من حاج رضوان نیستم، من عمادم»
به گزارش سرویس باشهدا
تفتان مامحمد علی صمدی-زهرا بختیاری: شهید عماد فائز مغنیه از جمله جوانان لبنانی بود که از سنین نوجوانی فعالیتهای مبارزاتی خود را از جنبش آزادی بخش فلسطین(فتح) در کنار یاسر عرفات شروع کرد.
مغنیه نبوغی تکرار نشدنی در نوع خود داشت که در عرصه مبارزه نظامی و اطلاعاتی او را منحصر به فرد کرده بود تا جایی که تمام دستگاههای جاسوسی دنیا 25 سال به دنبال او بودند اما حاج رضوان مانند شبهی آنها را با خود میکشاند و درست زمانی که فکر میکردند او را در مشت خود گرفتهاند غیب میشد. مأموران امنیتی آنقدر خود را از جستن او عاجز میدیدند که حتی گمان کردند عماد صورت خود را جراحی پلاستیک کرده و چهرهاش را تغییر داده است.
تنها اطلاعات آنها از مردی که عملیاتهای مهمی مثل «مارینز» را طراحی کرده و جنگ 33 روزه را به پیروزی رسانده عکسی غیر شفاف بود. دو برادر دیگر او یعنی جهاد و فواد هم در راه مبارزه با رژیم صهیونیستی به شهادت رسیدند و پسر او جهاد نیز در سوریه توسط بالگرد های اسراییلی شهید شد.
شخصیت حاج رضوان آنقدر جذاب و قابل تأمل است که بعد از گذشت ده سال از شهادتش همچنان شنیدن از او لذت بخش و برای مقاومت قابل فخر است. در ایران شخصیتی نزدیکتر از حسین شیخ الاسلامی به او نیافتیم که امکان مصاحبه برایمان فراهم شود. او نیز دعوت ما را با روی باز قبول کرد و سرانجام آنچه پیش روی شماست تنها مطالب قابل انتشاری است که شیخ الاسلامی از هم نشینی اش با مغنیه برای ما تعریف کرده است.
شهید عماد مغنیه (نفر دوم از سمت چپ تصویر)
*اولین بار که شهید مغنیه را دیدم
وقتی برای اولین بار عماد مغنیه را دیدم زمانی بود که در وزارت خارجه مشغول به کار شدم. آن روزها بین شهید رجایی و بنیصدر دعوا بود که چه کسی وزیر خارجه شود. هر کسی را شهید رجایی معرفی میکرد، بنیصدر قبول نمیکرد، تا اینکه بالاخره وزیر مشخص شد و به دنبالش بنده معاون وزیر خارجه شدم. اوایل 60 کارم را رسما شروع کردم.
*به شهید رجایی گفتم من این کاره نیستم
من این کاره نبودم و به شهید رجایی هم گفتم که نمیتوانم این مسئولیت را بپذیرم، این کار بزرگی است، من از این کارها نکردم و اصلاً بلد نیستم. شهید رجایی گفت: مگر من نخستوزیری کرده بودم؟ به شهید رجایی گفتم: من استخارهای هستم، باید صبر کنی استخاره کنم، گفت: باشه، برو استخارهات را هم بکن. استخاره آمد اولش خیلی سخت است، اما آخرش خوب است، انجام بده.
به شهید رجایی گفتم قبول میکنم، وقتی حکمم را زد، دست کرد در جیبش یک عطر به من داد، گفت: حسین! هر سمتی یک ظاهری میطلبد، خب من آن زمان ریشهای بلندی داشتم و اورکت تنم میکردم، او با این کارش میخواست به من بگوید تو الان معاون وزارت خارجه هستی و باید ظاهرت را عوض کنی، ولی ببینید که چگونه و با چه رفتار خوبی این کار را کرد.
*بچه های حزب الله گروهی به جز جنبش امل می خواستند
آن زمان معاونت ها به جای آن که منطقه ای تقسیم شود، موضوعی قسمت میشد و واضح بود مهمترین قضیه ما فلسطین است. حافظ اسد هم در این قضیه کنار ما ایستاده بود.
این ما نبودیم که بچههای حزبالله را انتخاب کنیم تا کنارشان باشیم بلکه آنها انتخاب کردند، و این خیلی نکته مهمی است. آن وقت هنوز حزباللهی وجود نداشت و فقط جنبش «امل» بود.
حاج عماد به عنوان یکی از بچههای جنبش امل همراه تعدادی دیگر تصمیم گرفته بودند که سازمانی غیر از امل میخواهند، سازمانی میخواهند که بیشتر عقیدتی باشد تا طائفی. آنها با ایران رفت و آمد کردند، و با شخص بنده هم ارتباط داشتند، البته ارتباطشان به خاطر وجود شخص خودم نبود، من نماینده ایران بودم و دسترسی به من از وزیر خارجه آسانتر بود.
*مکالمه مان اغلب فارسی بود
برادران لبنانی شروع کرده بودند به یادگیری زبان فارسی و اغلب مکالمه ما با هم فارسی بود، البته این را باید بگویم که دست و پا شکسته و بیشتر با دلمان صحبت میکردیم. «شیخ حسین کورانی» رابط بین ما بود و فارسی را خوب صحبت میکرد زیرا مدتی در ایران طلبه بود، گاهی هم در بین صحبتهایمان انگلیسی و عربی صحبت میکردیم، حتی خیلی از ملاقاتها نیز در خانه شیخ حسین برگزار میشد. نه اینکه در وزارت خارجه رفت و آمد نداشته باشیم، داشتیم اما آنها تلاش میکردند روابط ما خیلی رسمی نباشد، یعنی شام و ناهاری هر چند ساده را کنار هم بخوریم. بیشتر میخواستند با بچههای ایرانی صمیمی شوند، دقیق یادم نیست ولی به نظرم حاج عماد هم یکی از همین جمع بود.
*تصمیم گرفتند با امام خمینی دیدار کنند
آنها گاهی تک تک و یا دو نفر دو نفر میآمدند پیش من و اینگونه نبود یکدفعه 8-9 نفری بیایند. تا اینکه قرار شد گروه تشکیل شود. «ابوهشام، حاج حسن رعد، کورانی، حاج عماد، سید عباس و صبحیطفیلی و ...» بودند، البته آن زمان من هنوز همه آنها را نمیشناختم، فقط از شیخ حسین کورانی شناخت داشتم آن هم چون جمهوری اسلامی او را میشناخت و آقای حکیم برایش خانهای در ساختمانهایی که دست ستاد اجرایی فرمان امام بود زندگی میکرد. روابط بین ما اینگونه ساخته شد تا تصمیم بر این شد آنها بروند خدمت امام(ره) و «حزبالله» شکل گرفت.
*
اولین مأموریتم در وزارت خارجه
اینکه بگویم با چه کسی بیشتر در این گروه ارتباط داشتم برایم سخت است، دلی این حرکت را دوست داشتم، هرچند اصلاً فکر نمیکردم بشود حزباللهی که امروز هست. میدانستم آنها شیعه هستند و فهمیده بودم از جنبش امل با ما مخلصانه تر ارتباط دارند. جنبش امل را از قبل میشناختم زیرا زمان شهید چمران با ما رفت و آمد داشتند. اولین مأموریتی که من اتفاقاً در وزارت خارجه رفتم، لبنان بود.
حسین شیخالاسلام
*هیچ کسی نمی تواند ادعا کند حزب الله را کسی جز خود آنها ساخته
قبل از تشکیل حزب الله، این بچهها با تفکر متفاوتتر هنوز در امل بودند، اما دو دستگی بین آنها دیده نمیشد، البته بچههای امل احساس کرده بودند عدهای غیر از رابطه رسمی امل، دارند با ما رابطه میسازند، خب این را لازم است دوباره بگویم که جذب آنها ابداً کار ما نبود، بلکه خودشان تصمیم گرفته بودند ما را انتخاب کنند. این خیلی مهم است که بدانید حزبالله را خودِ حزبالله ساخت نه هیچکس دیگری.
هیچ کسی نمیتواند در ایران یا در هر جایی به جز لبنان فخر کند که حزبالله را او ساخته، خود من که بیشترین ارتباط را با آنها داشتم و حتی غیر از من، آدمهای بزرگتر و مهمتری مثل حاج قاسم هم که با آنها ارتباط داشتند هم همینطور، حتی الان حاج قاسم آنها را اداره نمیکند، حزبالله خودش را اداره میکند و حاج قاسم آنها را کمک میکند و از اول هم همینگونه بود.
این نظریه از این جهت مهم است که ما بدانیم نهضت ساختن همینجوری و اینقدر راحت نیست که چهار تا آدم را کنار هم جمع کنید و بگویید نهضتِ فلان کشور را راه انداختیم، اصلاً اینگونه نیست. فقط یک جا است که ایران دخالت کرده، آن هم ملاقات اول آنهاست با امام(ره).
*همه چیز طبیعی پیش می رفت
سال 61 این افراد تصمیم میگیرند امام(ره) را ببینند، همه چیز طبق روال طبیعی پیش میرود، آنها تصمیم میگیرند تشکیلات را شکل دهند، فلذا با هم نشستند صحبتهایشان را کردند، عقایدشان را یکی کردند، تصمیم گرفتند کار را چگونه ادامه دهند، چه چیزی از ایران بخواهند، چه چیزی به امام(ره) ارائه دهند، همه این موضوعات را مشخص کردند، بعد آمدند ایران.
*لبنانی ها در خاورمیانه و سیاست خارجی پخته هستند
من تکهتکه با آنها صحبت میکردم، برای اینکه لبنان را بیشتر بشناسم، خب در این عرصه بیسواد بودم، در کار خاورمیانه و سیاست خارجی لبنانیهای پخته هستند. آنها با صحبتهایشان وزارت خارجه را توجیه میکردند و بالاخره یک رشدی پیدا کردند که همه به این رسیدیم حالا وقت رفتن به محضر امام است، اینکه بگویم چه کسی اول پیشنهاد دیدار با امام را داد، اینگونه نبود بلکه با بحث به این نتیجه رسیدیم، آنها دیگر میخواستند رسمیت پیدا کنند.
*امام فرمود: در ناصیه شما میبینم اسرائیل را نابود میکنید
دیدار با امام را به نقل از حاضران جلسه برایتان تعریف میکنم زیرا خودم در جلسه حضور نداشتم.
سید عباس موسوی به همراه هشت نفر دیگر وقتی عقاید و برداشت های اسلامی شان را برای امام(ره) ارائه کردند، ایشان فرمودند: شما باید بروید اسرائیل را نابود کنید، ما باید اسرائیل را نابود کنیم، بعد فرمودند: ملت ایران شاه را نابود کردند، در حالی که همه دنیا از شاه پشتیبانی میکرد، از اسرائیل هم همه اینها پشتیبانی میکنند، اما فراموش نکنید و توجه داشته باشید شاه و شاهنشاهی 2500 سال ریشه در این مملکت داشت، اما اسرائیل در آن منطقه ریشه ندارد و این کار را برای شما راحتتر میکند.
در حقیقت با این سخنان، امام به آنها میگویند: شما میتوانید این کار را بکنید، ما ریشه 2500 ساله را کندیم انداختیم دور، پس تو باید راحتتر این کار را بکنی!
امام در همان دیدار به آنها میگوید من در ناصیه شما میبینم که اسرائیل را نابود میکنید، در این جلسه «شیخ عبید، شیخ ابومحمد خاتون، عباس موسوی و ابوهشام و...» بودند. آنها صحبتهایشان را با امام میکنند و برمیگردند، حاج عماد و سیدحسن نصرالله جوانتر از آن بودند که در این جلسه حضور پیدا کنند، اما مشخص است از موتورهای این حرکت هستند. حاج عماد موتور کار مخفی همه چیز بود، نکته مهمی است که شخصیت او را بشناسید، این موضوع در طول زمان برای من مشخص شد.
*از برخورد امام به اهمیت حزبالله پی بردم
بعد از دیدار با امام، ایشان دست مسئولان مربوط را برای کمک به این بچه ها باز گذاشتند. آن قدر که امام درباره پشتیبانی از حزب الله به ما آزادی عمل دادند، نسبت به بقیه اینگونه نبود، چون نهضت های آزادی بخش زیادی به ایران می آمدند اما امام به آنها تمایل نداشتند و مثلا ما خیلی باید با شرح و تفصیل، توجیه مینوشتیم که ایشان راضی شوند چیزی تخصیص بدهند اما در این قضیه دست ما را بازِ باز گذاشتند. امام برای بقیه خیلی گشاده دستی به خرج نمی دادند.
وقتی برخورد امام را در مورد حزب الله دیدم تازه متوجه شدم آنها چه اهمیتی دارند ولی واقعا درکی از آیندهشان نداشتم. اما احساسم این است که امام فهمید.
حاج رضوان در کنار پدر و مادر
*دیدگاه حاج عماد تا آخر عمرش با ما در رابطه با یاسر عرفات متفاوت بود
آن روزها سپاه واحدی داشت به اسم نهضت ها که مسئولیت اش با مهدی هاشمی بود. من مهدی هاشمی را همان اول از مسیر کارهایم کنار گذاشتم. مهدی هاشمی فهمیده بود مسئولیت من ایجاب می کند که به من نزدیک شود و اولین برخوردهایش طوری بود که می خواست مرا جذب کند. برای جذب من در برخورد اول، از روش خیلی سخیفی استفاده کرد. همانجا فهمیدم که این آدم مشکل دارد. حتی یک شب مرا شام منزلش دعوت کرد و همانجا تصمیم گرفتم هیچ کاری با او نداشته باشم و نکنم. در قضیه افغانستان و لبنان و فلسطین امام چند جلسه داشتند. دفتر آقای منتظری در قضیه افغانستان با من سر شاخ شد که فلانی دارد کار شکنی می کند. آقای خامنهای در جلسه عمومی طرف مرا نگرفتند اما در عمل طرف من بودند. من در حوزه لبنان دستم خیلی باز بود. البته مهدی هاشمی سعی کرد وارد این حوزه شود اما من از نوع درخواست ها و رفتارش دستم آمده بود چه شخصیتی دارد. مانع ورود این تشکیلات در قضیه لبنان بنده بودم و در افغانستان هم خودشان جدا عمل می کردند. بچه های حزب الله هم عاقل تر از این بودند که مهدی هاشمی بتواند مرا دور بزند و با آنها ارتباط بگیرد.
حاج عماد بیشتر با فلسطینیها و «یاسر عرفات» کار میکرد، از 12 سالگی در جنبش فتح مبارزه را آغاز کرده بود و عرفات استعدادهای او را به خوبی شناخته بود، عماد خیلی بیش از سنش میفهمید و عرفات هم این را متوجه شد و همهجور امکاناتی دراختیارش میگذاشت. دیدگاه حاج عماد هم حتی تا آخر عمرش با ما در رابطه با یاسر عرفات خیلی منطبق نبود.
عرفات را نباید دستکم گرفت، او بسیار آدم بااستعدادی بود. ما چون منبعث از تفکر و فهم امام هستیم، میفهمیم که عرفات چه اشتباهاتی دارد، اما برای آدمی که سیاسی است، عرفات آدمی است که سازمانش را بدون اینکه به جایی وابسته باشد، در همه جای دنیا معرفی کرد و آن را به جایی رساند که اسراییل مجبور شد آن را بپذیرد، پس نمیتوان گفت شخصی مانند او آدم سادهلوحی است، ابوعمار مسیر را اشتباه میرفت. حاج عماد هم قبول داشت که عرفات آدمی است که ایراد دارد ولی صادق است، اما در کار سیاسی اشتباه میرفت.با این حال تا آخر هم حاج عماد عرفات را دوست داشت.
*مغز اطلاعات حزبالله، مغنیه است
حاج عماد آدم پشت پرده بود، مغز اطلاعات حزبالله، مغنیه است. در جنگ 33 روزه حزبالله اول جنگ اطلاعاتی را برد و بعد جنگ نظامی را و بعد توانست جنگ سیاسی را هم ببرد.
و این را باید تنها از خلوص بچه های حزب الله و لطف خدا و تشکیلات و فکری دانست که حاج عماد ایجاد کرده بود. آنچه در حزب الله، چه در تشکیلات امنیت و چه در شاخه نظامی داشته، کار حاج عماد است. «امنیت» و «نظامی» همیشه جدا بود و شهید مصطفی بدرالدین (ذوالفقار) اول مسئول نظامی بود و حاج عماد همیشه فرمانده امنیت بود اما بعد از موضوعاتی که برای ذوالفقار پیش آمد، این دو شاخه یکی شدند و رفتند زیر امر حاج عماد. در جنگ 33 روزه دیگر همه اش حاج عماد بود. در این جنگ حاج رضوان با برنامه ریزی خیلی قوی می دانست چه می خواهد بکند، چون می دانست اسرائیل چکار خواهد کرد و او از قبلش تصمیم گرفته بود که چگونه دفاع کند.
شهید مغنیه در جمع خانواده
*اسرائیلیها نمیتوانستند اطلاعات حزب الله را کشف رمز کنند
گفتم که حزب الله اول جنگ اطلاعاتی را برد. هواپیماهای بدون سرنشین «اِم-کا» در خودشان اطلاعات ذخیره نمیکنند و در لحظه اطلاعات خود را به مرکز می فرستند که اگر سقوط کردند چیزی در حافظهشان نباشد. حزبالله توانست این اطلاعات را کشف رمز کند و از برخی اهداف اسراییل در لبنان مطلع شود اما نکته مهم اینجا نیست؛ اسرائیلی ها نمی توانستند اطلاعات حزب الله را کشف رمز کنند. برای اینکه آنها همه ارتباطاطشان را سیم کشی کرده بودند و از اتاق عملیات در بیروت به همه جا فیبر نوری داشت. این خیلی مهم است. ایده و خلاقیت ساده و مهم عماد بسیار با ارزش است. عماد داشت یک ارتش و یک کشور را می ساخت. با استعداد عجیب تصمیم گیری میکرد. اینکه بدانی چگونه کشوری با مختصات منحصربفردِ لبنان را تقسیم بندی کنی برای کارهای عملیاتی و نظامی و اطلاعاتی و آموزشی خیلی اهمیت دارد. هر دفعه من با حاج رضوان نشستم از او یاد گرفتم.
* رفتار عماد درست عکس ذوالفقار بود
حاج عماد بسیار اخلاق لطیفی داشت و برخلاف ذوالفقار که خیلی جدی و اخلاقاٌ تند بود. اشک همه را در می آورد. رفتار عماد درست عکس او بود. البته که هر دو شهید هستند و هر دو تاثیر زیادی در پیشرفت اهداف حزب الله داشتند. ذوالفقار هم حقیقتاٌ آدم عجیبی بود.
*حزب الله نمونه ای از جنگ نامتقارن را به نمایش گذاشت
حزب الله اطلاعات ارسالی بدون سیمِ اسراییل را داشت اما آنها نسبت به اطلاعات حزب الله کور بودند. این که می بینید اسرائیلی ها تعریف میکنند در جنگ 33 روزه طرف مقابلشان مثل روح پشت سر شان در می آمدند حرف درستی است.
ببینید همه چیز طراحی درست شده بود برای این جنگ. بچه های حزب الله آموزش داده می شدند در یک سنگرهایی به اندازه قبر تا 48 ساعت بخوابند. یعنی روی شان هم می پوشاندند. و وقتی اسرائیلی ها از روی شان رد می شدند، یک دفعه بیرون می آمدند. این ها طراحی ساده و خلاقانه حاج عماد است.
خودم شخصا حاضر نبودم در این قبرها بخوابم. کرم و جانور می آید می رود. سوسک می آید. گلوله توپ و خمپاره دشمن هست. خب من حتی از سوسک می ترسم. آن وقت این بچه ها ساعت ها داخل این حفره ها کمین می کردند. طرف اسرائیلی با چشم خودش می دید بابا من اینجا را با تانک و نفربر پاکسازی کردم و رفتم چطور از پشتم آدم درمیآید؟ معمار این ها حاج عماد است. منطقه «ملیتا» را شما ببینید. فکر نمیکنید از این ور که می روید از کجا در میایید. البته اسرائیلی ها هم از نظر روانی بسیار حرفهای بودند و کار بلد. سنگر های اسرائیلی بتونی بود که فقط اندازه یک هواکش، حدود نیم در نیم باز بود. بچه ها از همی جا موشک تاو و آر پی جی را می زدند و سنگر می رفت روی هوا. یک مجموعه ی منسجمی را حاج عماد، هم آموزش داد، هم فرماندهی کرد، هم تجهیز کرد و هم به کار گرفت.
حزب الله نمونه ای از جنگ نامتقارن را به نمایش گذاشت که همهاش فکر است و همه اش دانایی و عقل و آموزش و خلاقیت و ابتکار است و خیلی خیلی نظم و دیسیپلین دارد. هر کسی آماده است برای کاری که قرار است بکند. مجموعه ی اینها می شود آنکه جنگ 33 را پیروز میشود. البته امداد های غیبی هم به خاطر خلوص آنها حتما بوده.
*شخصیت این خانم در حاج عماد بسیار تاثیر گذاشت
حاج عماد و ذوالفقار اغلب کنار هم بودند و نسبت فامیلی هم داشتند، حاج عماد با خواهر شهید بدرالدین ازدواج کرده بود. مادر حاج عماد هم خانم فهیمی است و بسیار فعال بوده و هنوز هم هست. مادر او سال 1956 با امام موسی صدر دیدار کرده، در حالی که تازه امام موسی دو سال بعد فعالیتش را آغاز کرده بود. علت ملاقاتشان هم این بوده که هر دو مریض داشتند در بیمارستان و خانم مغنیه که دختر جوان فعالی بوده جذب امام موسی می شود. شخصیت این خانم در حاج عماد بسیار تاثیر گذاشت.
*حاج عماد اشاره کرد و از دل کوه در یک دقیقه موشک ها مسلح شدند
هر چه حزب الله منسجمتر می شود حاج عماد و فرماندهی حزب الله به هم نزدیکتر می شود.
در مقطع زمانی که در سوریه سفیر بودم، شهید مغنیه می خواست نشان دهد که کمک هایی که به آن ها می کنیم حرام نمی شود. یک روز به من زنگ زد و گفت: وقت بدهید می خواهم شما را با خودم جایی ببرم. خودش با ماشین آمد دمشق دنبالم و مرا برد بقاع غربی، داخل یک خانه. رفتیم داخل تونل و آن طرف در جایی بسیار دورتر بیرون آمدیم. مرا برد به بیابانی که یک نفر منتظرمان بود. گفت پشت سر این باید برویم چون اسرائیلی ها بمب خوشه ای ریختند و او معبر پاکسازی شده را بلد است. چند ساعتی راه رفتیم و بعد وارد جنگلی شدیم و تازه بچه های حزب الله را دیدیم. حاج عماد اشاره کرد و از دل کوه، داخل صخره ای در عرض یک دقیقه ریلی باز شد و موشک ها مسلح بیرون آمدند. می خواست نشان دهد نتیجه کمک ها چه بوده. برای اینکه اسرائیل و امریکا جرأت حمله نکنند این موشک ها را گذاشتند که همه غیر بالستیک هستند و امکان رد یابی شان نیست. در جنگ 33 روزه هم همین ها افتخار آفرید و اسرائیلی ها را ذلیل کرد.
*مصمم شدیم کاری کنیم که حزب الله شکست نخورد
حاج عماد اول ذهن اسرائیلیها را می خواند و بعد بر اساس آن عمل می کرد و طرح می ریخت. اینکه مثلا چگونه آنجایی که لحدی ها هستند می خواهیم کار کنیم یا در شمال لیتانی و غیره. نیروهای میدانی خیلی احساس عزت می کردند که کسی از ایران بیاید و کار آنها را ببیند اما مهم این است که حزب الله میداند میخواهد چه کار کند و واقعا امثال من هیچ دخالتی نمی کردیم چون راستش خیلی سر هم در نمیآوردیم. اما در مقاطعی مانند درگیری امل و حزب الله مجبور به مداخله شدیم چون خبیثی مثل «قاضی کنعان» تصمیم گرفته بود حزب الله را نابود کند و آمده بود پشت امل ایستاده بود. اینجا دیگر ما فهمیده بودیم حزب الله دارد به چه پدیده ای تبدیل می شود. امل هم حس کرده بود با وجود حزب الله نقشش کم رنگ می شود. سوریه و قاضی کنعان امل را پشتیبانی می کردند و ایران حزب الله را.
ما متوجه بودیم که حزب الله هم مومن تر بود و هم ماموریتی که داشت والاتر بود و نابودی اسرائیل را می خواست. به همین دلیل خیلی ها از داخل امل جذب می شدند. مثلا در خود خانه سیدحسن. یک برادرش «جهاد نصرالله» از فرماندهان امل بود و سید حسن که رییس شورای اجرایی حزب الله بود. حالا قضیه درگیری این دو گروه از کجا شروع شد؟ آنجا که امل در یک اقدامی زد تمام پایگاه های حزب الله را در جنوب آورد گرفت و تعطیل کرد. جنوب لبنان، جایی بود که نیروی اصلی حزب الله آن جا استقرار داشت. امل با پشتیبانی سوری ها که آن روزها حاکم بر آنجابودند، این طوری یک مانور قدرتی انجام داد. ایست بازرسی ها هم دست امل افتاده بود. خلاصه خواستند این کار را در بیروت هم بکنند. اینجا بود که ما وارد شدیم چون فهمیدیم اگر حزب الله در بیروت هم خلع ید شود، دیگر عملا موجودیت اش از بین می رود و مصمم شدیم کاری کنیم که حزب الله شکست نخورد.
ما یک تیمی بودیم که قبلا با آیت الله جنتی برای درگیری های فلسطینی ها با هم و فلسطینی ها با امل میاجی گری می کردیم. برای این درگیری هم قرار شد همین تیم برود اما این بار ماموریت اصلی این بود که حزب الله شکست نخورد و از شیعه هم خونی ریخته نشود. تقریبا همزمان با کشتار «مقر فتح الله» بود که ارتش سوریه تعدادی از بچه های حزب الله را شهید کرد. اینجا حافظ اسد خیلی تدبیر به خرج داد که بدتر شدن بحران را گرفت و ما از او خواستیم با ما همراه باشد و ایشان علیرغم اینکه اقتدار ارتش اش در لبنان زیر سوال رفته بود، خواسته ما را اجابت کرد.
البته حافظ اسد نمی خواست اینگونه شود اما قاضی کنعان که مسئول نیروهای سوری در لبنان بود برنامه دیگری داشت. توجیهش هم این بود که بچههای حزب الله به ارتش سوری توهین کردند و باید پدرشان را در بیاوریم. اسد که ابتدا به ساکن نمی توانست با کنعان مخالفت کند اما ما رفتیم پیشاش ریش گرو گذاشتیم که شما کوتاه بیایید، ما خودمان با حزب الله برخورد می کنیم و از این حرف ها.
اینجا لازم می دانم تاکید کنم که مرحوم «حافظ اسد» و «حزب بعث» دو مقوله جدا از هم هستند. در سوریه، «حافظ اسد» حسابش با «حزب بعث» جدا بود،برخلاف عراق که صدام خبیث و حزب بعث یکی بودند. در سوریه، «حکمت شهابی» و «حزب بعث» یکی بود. «قاضی کنعان» و «حزب بعث» یکی بود، حتی «قاضی کنعان» تندتر از حزب بعث بود، او خیلی در لبنان خباثت کرد. اما «حافظ اسد» کاملا مستقل از حزب عمل می کرد. فراتر از حزب بود.
*امام موسی صدر گفت: اسد هم مسلمان است هم شیعه
این جمله از «امام موسی صدر» معروف است که فرمودند «اسد» هم مسلمان است، هم «شیعه» است، هم نماز میخواند و هم روزه میگیرد. امام موسیصدر با خانواده «اسد» کار کرده بود، روی آنها اثر گذاشته بود. مرحوم «باسل اسد»(پسر حافظ اسد) در مراسم حج، احرامش را شیعی بسته بود و وقتی رفت به رحمت خدا، در تلویزیون سوریه نشان داد که او را تلقین شیعی کردند. امام شیعه هم بر پیکر او نماز خواند.
«حافظ اسد» میبیند در ایران انقلابی شده و مردم ایران به صورت خودجوش علیه اسرائیل شعار میدهند و امام نیز قاطعانه و علنی علیه اسراییل محکم صحبت میکند. او میداند حالا که «جولان» بخشی از خاکش در اشغال است، میتواند روی ایرانیها حساب کند و در این موضوع منافع حزب بعث معنایی ندارد. او در دعوایش با صدام نیز همین را میگوید و در اجلاسیه سران عرب که صدام و متحدانش تصمیم گرفتند جنگ را به صورت نزاع عرب و فارس معرفی بکنند، «اسد» محکم ایستاد و گفت جنگ من جای دیگری است و این جنگ، جنگ عربی نیست، جنگ اصلی اعراب با اسرائیل است و آمد کنار ما ایستاد.
*حزب الله نیروهایش را سوزاند تا غائله بدون درگیری تمام شود
در درگیری امل و حزبالله هنر مغنیه این بود تمام تواناییهای داخل امل را برای اینکه شیعه کمتر کشته شود، فدا کند. حاج عماد کار اطلاعاتی بزرگی کرده بود و همه جای امل آدم خودش را داشت، توانسته بودند آنها را از لحاظ جایگاهی در حد فرماندههان امل رشد بدهد. سال 65، زمانی که درگیری ها رسید به بیروت، حاج عماد همه نفوذی ها خودش را سوزاند. به همه شان گفت که پرچم های امل را از مقرهایشان پایین بیاورند. به همین سادگی جلوی چشم همه، پایگاههای امل تسلیم شدند. در بیروت فرمانده پایگاه خودش تسلیم میشد و بدون مقاومت پایین میآمد. این جا تازه امل فهمید که این نیروهایش تحت امر حزبالله شدهاند. این جا حزب الله در واقع همه نیروهایش را سوزاند تا غائله بدون درگیری تمام شود و بچه های شیعه کمتر کشته شد وگرنه در بیروت، سوریهای تحت امر قاضی کنعان میتوانستند از امل پشتیبانی کنند و جوی خون جاری کنند.
این کار خیلی قشنگ بود و من نمیدانم دقیقاً ایده چه کسی بود، اما آن روزها نیروی اصلی در میدان «سیدحسن نصرالله» و «حاج عماد» بودند. سید حسن، رئیس شورای اجرایی حزب الله بود و حاج عماد نیز رئیس شورای امنیتی اش. این کار بسیار باارزش بود. تدبیر ارزشمند دیگرد در غائله درگیری فلسطینیها با امل اتفاق افتاد. فلسطینیها در منطقهای به نام «تل مقدوشه» با امل میجنگیدند و خوب هم می جنگیدند. ما دیدیم باید واسطه بین فلسطینیها و امل بشویم تا این جنگ را متوقف کنیم. من اطلاعات میدان را خوب در اختیار داشتم و برایم مسلم شده بود اگر فلسطینیها «تل مقدوشه» را بگیرند، به احتمال زیاد حمام خون راه میافتد. در اینجا هماهنگ کردیم بچههای حزبالله، بدون لباس و پرچم خوشان، زیر همان پرچم امل، وارد میدان بشوند و جلوی سقوط «تل مقدوشه» را بگیرند. بعدها برخی فلسطینیهایی که با من ارتباط داشتند به من گفتند این کار شما بود. ما جنگیدن بچههای امل را می شناسیم. آن هایی که جلوی سقوط «تل مقدوشه» را گرفتند، عمرا بچه های امل نبودند. اینجا حاج عماد نقش اساسی را داشت و این تدبیر در حقیقت دستپخت سید و حاج عماد با هم بود.
*بعد از سیدعباس کوچکترین شکی نبود که سیدحسن جانشین اوست
در جریانات بود که ما ظرفیت های سیدحسن را درک میکردیم و زمانی که سیدعباس شهید شد، برایمان کوچکترین شکی نبود که شورای حزب الله سیدحسن را جانشین او خواهد کرد و خود شورا او را انتخاب کرد.
و ما فقط او را تأیید میکردیم، اما اینکه ما او را انتخاب کنیم، خیر اینگونه نبود و این ویژگی حزبالله است. حزبالله خودش حزبالله شد، نه اینکه ما حزبالله را حزبالله کرده باشیم. مثبت و منفی حزبالله هر دو برای خودش است.
*حاج عماد در امنیت، تئوری خودش را داشت
یکی از بهترین تواناییهای حاج عماد این بود که چگونه فرماندههای سوری را با خود همراه کرده و راضی شان کند. اینکه بخواهی افسر اطلاعاتی سوری را با خودت همراه کنی کار مهمی است، آن هم در وسط درگیری نه اینکه بگویی حالا از قبل روی او پنج شش سال کار کردی تا در وقت لزوم از او استفاده کنی. حاج عماد قدرت اقناعی اش همان جا وسط میدان جلوه می کرد.
حاج عماد در امنیت، تئوری خودش را داشت و واقعاً کارهایش تئوریزه میکرد و پشتش فکری عمیق بود. البته اینگونه هم نبود که همه چیز برایش روشن باشد، بستگی به طرف و شخص داشت، شهید مغنیه واقعا نابغه بود. بعضی ها می گویند ایشان تنها کار می کرد و تیم نداشت. اتفاقا تیم داشت و خوب میدانست تیمش را چگونه هدایت کند. گرچه فاصله حاج عماد با بقیه تیم اش بسیار زیاد بود، اما بلاشک تیم خودش را داشت و تربیت شان کرد و کاری کرد که بعد از شهادتش، شیرازه امور به هم نریخت و ساختمانی را که ساخته بود برپا ماند.
حاج عماد یک وقتی شاگرد «جنبش فتح» بود، اما من شاهد بودم به یک درجهای رسید که به جرأت میتوانم قسم بخورم که در کل دنیا هیچ کس به اندازه او ماهیت کار امنیتی را نمیفهمید. من آدمی نیستم که به راحتی قسم بخورم، اما در این رابطه میتوانم با قاطعیت قسم بخورم. من اسناد لانه جاسوسی را دیده ام می خبر دارم که آمریکایی ها چه کردند و چگونه توانسته بودند امثال بنیصدر را خر کنند. برایم روشن بود که چطور افراد مدعی، گرفتار تورهای امنیتی می شوند ولی حاج عماد قدرتی داشت که در هیچ توری گرفتار نمی شد.
*کیف میکردند یک لبنانی اینقدر سلیس ایرانی صحبت میکند
وقتی من سفیر بودم، حاج عماد خیلی وقت ها به منزل ما میآمد و آنقدر میفهمید که جلسات را نباید در سفارت برگزار کند. بچههای من خیلی جذب او شده بودند،بدون این که بدانند او حاج عماد است. کیف میکردند که یک لبنانی اینقدر سلیس ایرانی صحبت میکند و با آنها بازی میکند.
*حاج عماد مترجم هم بود
یکی از کارهایی که حاج عماد میکرد مترجمی بود. او در ایران فارسی را با لهجههای مختلف یعنی اصفهانی، مشهدی و... صحبت میکرد. اصفهانی صحبت کردنش را خودم دیده بودم.
*ارادت به حضرت رقیه(س)
حاج عماد درهیأتهای عزاداری برای حضرت رقیه(علیها سلام) شرکت میکرد و ارادت خاصی به ایشان داشت و شب شهادت خانم رقیه(علیها سلام)، یعنی 5 صفر به شهادت رسید.
*پشت تمام کارهای این آدم، خیلی فکر بود
شهید مغنیه نیرویی بود که همه به تواناییهایش ایمان داشتند و همه جا وقتی ظاهر می شد، فوق تشکیلات قرار می گرفت. این آخریها، برای حزبالله هم واقعاً فوق تشکیلات بود بدون اینکه هیچ وقت نشان دهد. در جنگ 33 روزه چون که من در جریان نحوه سازماندهی و آمادگی برای هجوم به لبنان بودم، به خوبی عظمت فعالیت او را درک می کردم که چگونه این تشکیلات را آماده کرد و توانست چنین پیروزیای به دست بیاورد. پشت تمام کارهای این آدم، خیلی فکر بود.
*حاج عماد در تمام خطوط درگیری حزب الله، شخصا حاضر میشد
حاج عماد در تمام خطوط درگیری حزب الله، شخصا حاضر میشد، حتی دقیقا در هنگام هجوم اسرائیل مثلا در جنگ 33 روزه. دائم در خط بود و به همین دلیل نیروها عاشقش بود و فرماندهیاش را با جان و دل قبول میکرد. آدمها ممکن است جانشان را با عشق در راه خدا بدهند، اما فرماندهی یک فرمانده را با جان و دل قبول کردن، جایگاه خودش را دارد.
*اساسا وقتش را تلف نمیکرد و فقط درگیر کار بود
من فکر میکنم یکی از بهترین کسانی که میتواند در مورد حاج عماد صحبت کند، مادر و همسرش هستند. من بعد از اینکه حاج عماد فرمانده جهادی شد او را شناختم و اغلب «حاج رضوان» صدایش میکردم. در درگیری فلسطینی با فلسطینیها در لبنان(دهه 60)، حاج عماد به من مشاوره میداد. در این درگیری من نماینده فلسطینیها بودم و «عبدالحلیم خدام» نماینده سوریه بود. «حاج عماد» با فهم دقیقش به من مشاوره میداد، به عنوان آدم حزبالله، با هم فارسی صحبت میکردیم. اگرچه روابط ما بسیار با لطف و صفا بود، اما به غیر از زمانی که با هم کاری داشتیم، ملاقاتی انجام نمیشد. اساسا وقتش را تلف نمیکرد و فقط درگیر کار بود اما با هم رفیق بودیم، دوستم هم داشت و بسیار هم با لطف برخورد میکرد، حتی زمانی که من دیگر کارهای هم نبودم.
*حاج عماد قبلاً کل مرز را به من نشان داده بود
زمانی که آقای شمخانی وزیر دفاع بود، آمد لبنان و خواست خواست که مرز را ببیند. حاج عماد قبلاً کل مرز را به من نشان داده بود و هر جا که میرسیدیم از فرمانده همان منطقه میخواست به من توضیح دهد و این لطف او بود که میخواست منم زاویه نگاه دقیقی پیدا کنم. همین کار را هم با شمخانی هم کرد. البته آقای شمخانی خدم و حشمش زیاد بود و نمیتوانست او را مثل من تنهایی ببرد و بگرداند .
*آنچه بین گروههای لبنانی میگذشت را عمیقا درک می کرد
حاج عماد بسیار خوب صحنه بینالمللی را میشناخت و آنچه بین گروههای لبنانی میگذشت را عمیقا درک می کرد و میتوانست به خوبی آنها را با هم تطبیق دهد و این یکی از هنرهایش بود که صحنه را به خوبی میفهمید. او از زمانی که توانسته بود کنار فلسطینیها کار کند، با سازمان های اروپایی هم ارتباط گرفته و کار میکرد و برای همین میتوانست از اروپاییها هنگام تبادل به عنوان واسطه استفاده کند.
* عماد مغنیه با اکثر علمای عارف ایران دیدارهای مکرر داشت
عماد مغنیه خیلی به آقا نزدیک بود و آقا بسیار او را دوست میداشت. در ملاقاتی که من شاهدش بودم، از نحوه روبوسیشان با هم میشد این علاقه را فهمید. عاشق آقا بود و با ایشان فارسی صحبت میکردند. عماد مغنیه با اکثر علمای عارف ایران دیدارهای مکرر داشت و هرگاه که به ایران میآمد با مثلا با آیتالله بهجت یا آقای شجاعی و دیگر علما دیدار میکرد و این وجه از شخصیت حاج عماد خیلی دیده نشد. البته ایشان در این دیدارها خود را ایرانی معرفی میکرد و به گونهای رفتار میکرد که کسی شک هم نمی کرد که ایرانی نیست. در اولین ملاقات، او یک جوری با بچههای دفتر حضرات علما رفیق میشد که دفعه بعد دیگر به همراهی ما نیازی نداشت و خودش به راحتی دیدار با آنها را هماهنگ میکرد. شما نمیتوانید درک کنید این آدم چقدر باهوش و تیز بود.
*«فلانی! من حاج رضوان نیستم، من عمادم»
اصلاً درگیر حواشی نمیشد. لطیف بود اما جدیت هم داشت. پیش می آمد که یک جاهایی برافروخته می شد و با یک هیبتی میگفت: «فلانی! من حاج رضوان نیستم، من عمادم». بسیار حواسش جمع بود که کسی از او عکس نگیرد و همیشه خودش عکس گرفتن در جمعها را برعهده میگرفت. همه جزئیات برای او جدی بود و مثل امثال ما در مورد مسائلی که برایش مهم نبود صحبت نمی کرد. تمام دفعاتی که با هم دیدار داشتیم خودش شخصاً رانندگی میکرد. فِرز رانندگی میکرد اما معقول. همیشه بیرون که می رفتیم عینک می زد و کلاهش را به گونهای میگذاشت که صورتش دیده نشود من متوجه پنهان کاری هایش می شدم اما دیگر از روی قد و قواره می توانستم بشناسمش. بسیار آدم گرمی بود.
*با شنیدن خبر شهادتش منگ شدم
آخرین بار او را چند روز قبل از شهادتش در «کفرسوسه» دیده بودم. وقتی خبر شهادتش را شنیدم، در ابتدا بسیار تعجب کردم. ضربه خیلی سختی بود. منگ شده بودم، انتظار نداشتم چنین اتفاقی برایش بیفتد.
*عکس یادگاری از خرابی های جنگ 33 روزه
بعد از جنگ 33 روزه من رفتم خرابیهای لبنان را دیدم. خرابه های خانه سیدحسن را هم دیدم. خدا رحمت کند حاج حسن شاطری را، آنجا کار عظیمی کرد. بعدها یکی از بچه های حزب الله برایم تعریف کرد که از میان خرابه های خانه سید حسن، عکسی را پیدا کردیم و برای آقا سید بردیم. در آن عکس، من کنار سیدحسن و حاج عماد بودم.
انتهای پیام/