۰

مسئولان منطقه ما هیچ اهمیتی به بحث شهدا نمی‌دهند!/زشت است ریش‌هایم را بزنم

مسئولان منطقه ما هیچ اهمیتی به بحث شهدا نمی‌دهند. مسئولان بنیاد شهید کهنوج در مراسم‌های این شهید هم شرکت نکردند و گفتند باید از ما دعوت بشود؛ با اینکه ما دعوت هم می‌کنیم اما آنها دنبال تشریفات هستند.
مسئولان منطقه ما هیچ اهمیتی به بحث شهدا نمی‌دهند!/زشت است ریش‌هایم را بزنم
به گزارش سرویس باشهداتفتان ما

میثم دوستی: عقیده مرز ندارد. این را همه باورمندان تصدیق می‌کنند. به دنبال این بی‌مرزی، مرزها را درنوردیدیم تا به نقطه‌ای برسیم که شاید تصور خیلی از مردمانش از مرز، محلی برای قاچاق سوخت و انسان و درآوردن شندر غاز برای نان شب باشد. رفتیم و رسیدیم به نقطه‌ای در جنوب کرمان. رسیدیم به زِهکَلوت. نزدیکی‌های ایرانشهر. منطقه‌ای محروم در جازموریان. جازموریانی که روزگاری به پرآبی و تالاب و حیات زیست می‌شناختندش و اکنون از آن همه هیمنه تنها بیابانی مانده و چندین شتر که زینتش باشد. شبانه رسیدیم، در استقبال پرهیجان چند قاچاقچی سوخت که بی‌رحمانه بر تن رنجور جاده می‌تاختند. شب را که به صبح رسانیدم، در میان نگاه‌های پرسش‌گر مردم رفتیم تا رسیدیم به خانه‌ای که جوانش را در راه بی‌مرز عقیده داده. جوانی که اولین شهید مدافع حرم جنوب کرمان است. پرویز بامری. پسری 20 ساله که همه از زبانش شنیده بودند می‌خواهد شهید بشود. اصلا برای همین به سوریه رفت. وقتی خواهرش می‌گفت تکیه کلام پرویز «بی‌خیالِ این دنیا» بود، فهمیدیم که چرا شهید شده است. یک ساعت با خانواده این پرچم سرفراز جنوب کرمان درددل کردیم. شما حاصل آن درد دل‌ها را می‌خوانید.

 
*بی‌خیال این دنیا
خواهر: ما سه خواهر و پنج برادر هستیم که پرویز فرزند یکی مانده به آخر است. 20 سالش شده بود و خیلی به او پیشنهاد می‌دادیم که ازدواج کند اما هر بار یک پاسخی می‌داد و می‌گفت: «بی‌خیالِ این دنیا»! هربار که به او می‌گفتیم پول‌هایت را جمع کن خانه بساز تا سر و سامان بگیری باز می‌گفت: بی‌خیال این دنیا.
*طعم تلخ بی‌مادر
خواهر: پرویز 4 ساله بود که مادرمان را از دست دادیم. پس از شهادت، هم‌خدمتی‌هایش می‌گفتند: چندبار به ما گفته بود خوش به حال شما که مادر دارید و الان پیش مادرانتان می‌روید. چون از کودکی بدون مادر بزرگ شد، با ما خواهرها خیلی دوستی عمیقی داشت. صمیمیت بین ما زبانزد همه بود.

 
*روی حلال و حرام هم بشدت حساس بود
خواهر: او آن‌قدر مظلوم بود که هیچ اذیتی نداشت. هیچ اذیتی. اخلاق و رفتارش آن‌قدر جذب‌کننده بود که همه دوستش داشتند. هیچ‌وقت با کسی دعوا نکرد. در دوران خدمت وقتی مرخصی می‌آمد دوستانش دائم زنگ می‌زدند که برگرد! در یک دست‌نوشته‌ای که پس از شهادتش پیدا کردیم، برایمان همین چیزها را نوشته. که مثلا «هر که با شما بدی کرد شما با خوبی پاسخش را بدهید. در سلام کردن پیش‌قدم باشید. شما سلام کنید، مهم نیست آدم‌ها جوابت را بدهند یا ندهند» و مسائل این‌چنینی. همیشه از لباس و غذا و مال خودش می‌گذشت و به دیگران می‌داد. روی حلال و حرام هم بشدت حساس بود.
*کارگری می‌کرد تا کمک حال خانواده باشد
خواهر: چند ماهی بود از خدمت برگشته بود که عازم جنگ شد. قبل از آن گاهی کارگری می‌کرد و تمام پولش را به پدر می‌داد تا کمک حال ایشان باشد. برادرم حتی در دانشگاه رشته کشاورزی قبول شد اما بخاطر کمک‌خرج پدر بودن به دانشگاه نرفت. زمان خدمت یا زمانی که در سوریه بود هم وقتی تماس می‌گرفت بارها تاکید می‌کرد که حتما پیش پدر بروید و بگویید که حلالم کند.

 
*ماجرای اعزام شهید بامری به سوریه
خواهر: پیشنهاد رفتن به سوریه برای دفاع از حرم را همسرم به او داد. گفت: پرویز از لحاظ جسمی و بُنیه خیلی قوی است و اعتقاداتش نیز محکم است.
داماد: ماجرا از این قرار است که من برای اعزام به سوریه داوطلب شده و نام‌نویسی کرده بودم. بنا به دلایلی با اعزام من موافقت نشد. تا آن روز کسی از این منطقه برای جنگ به سوریه نرفته بود. این‌ها اولین گروهی بودند که اعزام شدند. از منطقه جنوب شرق کشور قرار بود گروهی برای آموزش به تهران اعزام شوند که هربار به دلایلی برنامه‌شان تغییر می‌کرد و باعث شد عده‌ای انصراف بدهند. در این ریزش‌ها به من اطلاع دادند که حالا که اعزام خودت منتفی شده دو نفر را می‌توانی معرفی کنی. من چون عضو شورای شهر و امام جمعه موقت نیز هستم گفتم دو نفر از بستگانم را معرفی کنم تا حرف و حدیثی پیش نیاید. همچنین دنبال کسی بودم که ورزیده و شجاع باشد و توان جنگ را داشته باشد و خدمت سربازی هم رفته باشد. همه این‌ها را در برادر کوچک خودم و برادر همسرم دیدم. برادرم در بندرعباس مشغول به کار بود که با او تماس گرفتم. بسیار استقبال کرد و بلافاصله کار را رها کرد و آمد. در رابطه با پرویز هم با همسرم مشورت کردم. سپس او را به همین اتاق دعوت و مساله را مطرح کردیم که با شوق پذیرفت.

خواهر و شوهر خواهر شهید بامری
*رستگاری در روز دوازدهم
خواهر: تقریبا دو سه روز پس از عاشورا اعزام شدند و 12 روز در سوریه بودند که روز 3 آذر سال 94 به شهادت می‌رسد و 8 آذر تشییع می‌شود.
یک بار در تماسش گفت که من می‌دانم به کجا آمده‌ام، می‌دانم که جنگ یعنی چه، می‌بینم که اینجا آدم‌ها راحت جانشان را فدا می‌کنند و شهید می‌شوند. اصلا ناآگاهانه به جنگ در سوریه نرفت. بسیار در تصمیمش قاطع بود. یک بار هم که برادر همسرم به پرویز گفته بود ما هنوز جوانیم، بیا برگردیم، گفته بود برگردیم خانه که چه بشود؟! اینجا بحث اهل بیت(ع) مطرح است. هدفش شهادت بود و برای همین به جنگ رفت.
*دو بار این حرف را تکرار کرد
داماد: پدر پرویز وقتی متوجه شد او می‌خواهد به سوریه برود مخالفتی نکرد. لحظه آخری که با پدرش خداحافظی کرد، او را بغل گرفت و خواست حلالش کند. دو بار این حرف را تکرار کرد تا اینکه رضایت پدر را گرفت و سوار شد و رفت.
*بحث اینکه جنگ جنگ ما نیست مطرح نبود
خواهر: اصلا بحث اینکه جنگ جنگ ما نیست و اینجور مباحث مطرح نبود. من و دیگر خواهرانم تنها بخاطر سختی جدایی مخالفت می‌کردیم. وقتی هم که مخالفت کردیم گفت تصمیمم را گرفتم و خیلی هم با صراحت تاکید می‌کرد که من حتما شهید خواهم شد. روز آخری هم که می‌رفت ایستاد و گفت از من یک عکس یادگاری بگیرید، چون قرار است شهید بشوم. در تماس آخرش هم روی شهادت تاکید کرد و وصیت کرد پیکرم را به فلان منطقه می‌آورند و شما به استقبالم می‌آیید که همین‌طور هم شد.
حتی عصر روزی که که قرار بود برای آموزشی به تهران اعزام شود، خواب بود. از خواب بلند شد و روبروی آینه ایستاد، به برادر دیگرم گفت: من دارم می‌روم شهید شوم. این را به همه می‌گفت. به دوستانش هم گفته بود: خواهید دید که شماها می‌مانید و من شهید می‌شوم.

 
*حالا که دارم شهید می‌شوم زشت است ریش‌هایم را بزنم
خواهر: پرویز هیچ وقت ریش‌هایش را نمی‌زد اما خیلی بلند هم نمی‌کرد. چون ایام محرم بود، به احترام این روزها ریش‌هایش را دست نزده بود، چند وقتی هم که در جنگ بود، حسابی ریش‌هایش بلند شده بود. هم‌رزمش می‌گوید روز پیش از عملیات ما همه ریش‌هایمان را اصلاح کردیم اما پرویز این کار نکرد. وقتی علتش را پرسیدیم گفت من می‌دانم که فردا می‌خواهم شهید شوم، زشت است حالا که دارم شهید می‌شوم ریش‌هایم را بزنم. و بعد به حمام رفته و غسل شهادت نیز کرده است.
*هنوز نفس می‌کشید
داماد: پرویز با اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. هم‌رزمانش این گونه تعریف می‌کنند: «گروه به خط مقدم اعزام شده بود. در نبرد فرمانده اول مجروح شد و پس از آن نیز فرمانده بعدی زخمی می‌شود. ما ماندیم و فرمانده دسته‌ها. فرمانده دسته ما نیز شب قبل از این ماجرا مجروح شده بود. دشمن هجوم سنگینی ‌آورد و نیروهای دیگری که فارسی‌زبان نبودند به عقب برگشتند. ما که در نزدیکی دشمن بودیم عقب‌نشینی نکردیم و بدون ماشین و امکانات و بدون این‌که حتی زبان عربی بلد باشیم تا حرف فرمانده را بفهمیم، همانجا ماندیم. هجمه دشمن زیاد بود. کنار هم جمع شدیم که کاری بکنیم ناگهان خمپاره‌ای به کنارمان خورد». یکی از کسانی که آنجا بود و طلبه هم هست می‌گوید: «خمپاره که اصابت کرد ما به هوا پرتاب شدیم. وقتی به زمین افتادم پاهایم قطع شده بود که دیدم پرویز روی زمین افتاده. ما چون نزدیک خمپاره بودیم، ترکش به پاهایمان خورده بود و آنها چون دورتر بودند، ترکش به سرشان اصابت کرد». برادرم تعریف می‌کند که: «سریع به کنار پرویز رفتم. هنوز نفس داشت. پیکر مجروح و نیمه‌جانش را در آغوش گرفته بودم که خمپاره دوم هم آمد و در جا شِش نفر از جمله پرویز را شهید کرد».
*از زِهکَلوت دو نفر به سوریه رفته بودند
داماد: ایام اربعین حسینی در سامرا بودم. از منطقه ما یعنی زِهکَلوت دو نفر به سوریه رفته بودند، یکی برادرم و دیگری برادر همسرم. به من اخبار ضد و نقیضی درباره شهادت یکی از این دو داده بودند. وقتی از زیارت به ماشینم برگشتم دیدم 13 تماس بی‌پاسخ دارم که شماره تماس نه برای عراق است و نه ایران. با آن تماس گرفتم که دوباره یک سری خبرهای ضد و نقیض دادند. زیارت را نیمه‌کاره رها کردم و بلافاصله به کربلا رفته و از آنجا راهی ایران شدم که در میانه راه تماس گرفتند و خبر قطعی شهادت برادر همسرم را دادند. البته ما اصلا به خانواده خبر ندادیم تا روزی که قرار بود در نماز جمعه این خبر اعلام و از مردم برای تشییع دعوت شود که ماجرا را به اعضای خانواده گفتیم تا از تریبون نماز جمعه مطلع نشوند.
*روز به روز نبودش سخت‌تر می‌شود
خواهر: دو روز قبل از شهادتش با ما تلفنی صحبت کرد که اصلا طاقت بیان خاطره ‌اش را ندارم. خیلی سخت است. هر شب پیش از خواب به او فکر می‌کنم و پیش خودم می‌گویم که پرویز شهید نشده و در جمع ماست. روز به روز نبودش سخت‌تر می‌شود. اوایل کمی قابل تحمل‌تر بود، اما هرچه می‌گذرد سخت‌تر می‌شود. چند بار به خوابم آمد، گلایه کردم و گفتم پرویز کجایی خیلی دلمان برایت تنگ شده، قسم خورد که به خدا من زنده‌ام و هر روز در کنارتان زندگی می‌کنم، چرا خیال می‌کنید من شهید شده‌ام؟

 
*آن‌جا می‌نشینم و با هزینه خودم مزار شهید را می‌سازم
داماد: به دلیل اینکه شهید پرویز بامری ساکن استان کرمان بود اما از سیستان و بلوچستان به سوریه اعزام شده بود، ناهماهنگی‌هایی برای تدفین و ساخت مقبره و... وجود داشت. پس از آن‌که مطلبی در این خصوص  و سپس در نشریه محلی ثارالله منتشر شد، از دفتر فرمانده نیروی دریایی بندرعباس با ما تماس گرفتند. مسئول دفتر این فرمانده پیش ما آمد و گفت دریادار عکس شهید و مطلب منتشر شده در نشریه را دید و به گریه افتاد. همان جا گفت مشخصات محل این شهید را بگیرید تا با هلی‌کوپتر به آن‌جا برویم؛ من آن‌جا می‌نشینم و با هزینه خودم مزار شهید را می‌سازم تا آبروی مسئولانی که پشت‌گوش می‌اندازند برود. پس از این ماجرا مسئولان این منطقه جا خوردند و سریع مزار شهید را ساخته و برایش گنبد و بارگاه زدند.
*مسئولان منطقه ما هیچ اهمیتی به بحث شهدا نمی‌دهند
داماد: باید از فرماندار و استاندار گلایه کرد. حتی برای مراسم‌ها هم با ما همکاری نمی‌کنند. اصلا مسئولان منطقه ما هیچ اهمیتی به بحث شهدا نمی‌دهند. مسئولان بنیاد شهید کهنوج در مراسم‌های این شهید هم شرکت نکردند و گفتند باید از ما دعوت بشود؛ با اینکه ما دعوت هم می‌کنیم اما آنها دنبال تشریفات هستند. از مسئولان کشوری بهتر اینجا می‌آیند تا مسئولان محلی و استانی؛ مثلا همین چند شب گذشته سردار باقرزاده مهمان ما بودند.
*می‌خواهیم نام و یاد شهیدمان در شهر زنده باشد
خواهر: پرویز تنها شهید مدافع حرم جنوب کرمان است اما حتی یک خیابان به نامش نیست. اینجا برای تمام شهدای دفاع مقدس و شهدای امنیت یک خیابان نامگذاری کرده‌اند اما حتی یک عکس از شهید ما در شهر نیست. مسئولان بی‌توجهی می‌کنند. تک تک اعضای خانواده ما دلخور هستند. باور کنید همین که اسمی از شهید ما یا عکسی از او در میان باشد ما دلمان آرام می‌شود. یک بار هم که می‌خواستند عکس شهید را نصب کنند مسئولان مخالفت کردند. اگر یک خیابان به اسم شهید بگذارند ما قلب‌مان آرام می‌شود. ما که برای خودمان چیزی نمی‌خواهیم، تنها می‌خواهیم نام و یاد شهیدمان در شهر زنده باشد.
داماد: اگر شهید از یک خانواده دیگر بود، هیچ مشکلی وجود نداشت، اما چون من عضو شورای شهر هستم، وقتی بگویم یک عکسی بزنیم یا خیابانی را به نامش کنیم می گویند چون برادر همسرش است می خواهد این کار را کند!

 
انتهای پیام/فارس
يکشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۵ ساعت ۰۹:۰۹
کد مطلب: 437387
ارسال نظر
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *