به گزارش سرویس سياسي
تفتان ما،
مهدی بختیاری و هاجر تذری: انقلاب اسلامی ایران که در بهمن 57 به رهبری امام خمینی توانسته بود، نظام شاهنشاهی را در ایران پس از 2500 سال ساقط کند، امروز در آستانه 40 سالگی قرار دارد؛ انقلابی که بزرگترین رخداد قرن بود و سرمنشا بسیاری از تحولات بزرگ منطقه و جهان شد.
با پیروزی انقلاب اسلامی در بهمن 57، ارتش از جمله مراکزی بود که دچار تحولات زیادی شد و وضعیت بحرانی پیدا کرد.
در آن مقطع قاطبه مسئولین و گروهها خواستار انحلال آن بودند اما این خواست با مخالفت امام خمینی(ره) روبرو شد.
به مناسبت سی و نهمین سال پیروزی انقلاب اسلامی، در قالب پروند «چهل سالگی انقلاب خمینی» و در گفتگو با امیر خلبان «محمد انصاری» فرمانده اسبق هوانیروز که خود از افسران قدیمی محسوب میشود، به بررسی وضعیت ارتش در سالهای قبل از پیروزی انقلاب و در مقطع بهمن 57 پرداختیم.
* به عنوان سوال اول بفرمایید چطور شد که شما برای آینده خودتان، خدمت در ارتش را انتخاب کردید؟
من در یک خانواده متوسط که البته مشکلات مالی زیادی هم داشت به دنیا آمدم. پدرم فوت کرده بود و مسئولیت خانواده ما را مادرمان بر عهده گرفت و ایشان هم خیلی تمایل داشتند که من دکتر شوم چون هم جایگاه بالایی داشت و هم درآمدش خوب بود. خودم هم اعتقاد دارم که اگر میخواستم، حتما میشد ولی من چند برادر ناتنی دیگر هم داشتم و رفتن به دانشگاه برایم مشکل بود. به همین دلیل به دبیرستان نظام رفتم.
همانطور که میدانید ما قبلاً یک دبیرستان نظام داشتیم و افرادی که به موضوعات نظامی علاقه داشتند، در این دبیرستان تحصیل میکردند و من معتقدم سطح این دبیرستان از جایی مثل دارالفنون هم بالاتر بود چون به ارتش تعلق داشت و بهترین اساتید را آنجا میآوردند و حقوق خوبی هم به آنها میدادند.
این دبیرستان شبانهروزی بود و مخارج آن را هم دولت تامین میکرد و نهایتا حدود 90 درصد از محصلین آن به دانشکده افسری میرفتند چون هم علاقه داشتند و هم نیاز مالی وجود داشت و در آن مقطع افسرها احساس تامین بیشتری نسبت به الان داشتند.
من در اوایل دهه 40 در این دبیرستان بودم و بعد از آن سه سال به دانشکده افسری رفتم که هم تحصیل بود و هم کار نظامی. در دبیرستان نظام فقط یک صبحگاه داشتیم اما در دانشکده افسری 60 الی 70 درصد امورات به کارهای نظامی میگذشت. من بعد از سه سال با درجه ستوان دوم از دانشکده افسری فارغالتحصیل شدم.
دانشکده افسری در آن مقطع با الگوگیری از دانشگاه «وستپوینت» آمریکا کار میکرد و دانشگاه وستپوینت یکی از مهمترین مراکز آموزشی نظامی آمریکا بود که فرماندهان ارشد آنجا تحصیل میکردند. مثلا آیزنهاور که بعدها رئیسجمهور آمریکا شد در همین دانشکده تحصیل کرده است.
خب رابطه شاه هم با آمریکاییها خوب بود و چون ما با شوروی همسایه بودیم نظام ایران از آمریکا الگوبرداری میکرد و آنها هم به دلیل همین همسایگی ایران با شوروی، حساب زیادی روی ما باز کرده و بهترین تجهیزات را به ایران میدادند تا منافعشان در مقابل رقیب دیرینه یعنی شوروی تحمیل شود.
* اگر اشتباه نکنم شما قبل از تشکیل هوانیروز فارغ التحصیل شدید. رسته اولی که انتخاب کرده بودید چه رستهای بود؟
من سال 44 وارد دانشکده افسری شدم. در آن مقطع اکثرا بچهها دوست داشتند وارد رستههای رزمی شوند اما به من پذیرش فنی داده شد که خیلی راضی نبودم. چون نسبت به رستههای دیگر کمی پایینتر بود. دورههای ما هم در تپههای عباسآباد برگزار میشد و بعد از آن افسرها باید حداقل یک دوره 6 ماهه را طی می کردند. مثلا رستههای پیاده به شیراز میرفتند و توپخانه به اصفهان.
منزل ما در آن سالها در جنوب شهر تهران و در منطقه نواب فعلی بود و ما سعی کردیم تا در دورهمان رتبه اول را بیاوریم که به شهرستان منتقل نشویم اما وقتی ماجرای اروند پیش آمد، فرمانده ارتش که در آن زمان ژنرال مینباشیان بود که ژنرال برجستهای هم محسوب میشد، ابلاغ کرد همه فارغالتحصیلان باید به جنوب بروند. البته ما چون رتبه بالایی داشتیم، به شیراز و به تیپ 55 هوابرد رفتیم و افسر تعمیر و نگهداری شدیم.
اولین فرمانده ما هم یک سروان کرمانشاهی به نام «میرانی» بود و فرمانده تیپ هم سرتیپ «بقراط جعفریان» بود که عقاید اسلامی داشت و برای ما خیلی جالب بود.
چون خانواده من در تهران بودند، در هر مقطعی که فرصتی پیش میآمد و مثلا دورهای در تهران برگزار میشد، در آن شرکت میکردیم تا به خانواده هم سری بزنیم. من وابستگی زیادی به خانواده و خصوصا مادرم داشتم.
2 سال در شیراز بودم و در دوره تعمیر و نگهداری رتبه اول را کسب کردم که یک ساعت هم به ما جایزه دادند و البته در رسته رزمی هم آموزش دیدم.
یادم هست در آن مقطع یک بار شاه برای بازدید آمده بود و گفتند از بین نیروها چند نفر برای آموزش مربیگری ورزشی به ژاپن بروند. البته این را هم بگویم که در آن زمان، افسران برجسته ورزشگاه عموما جذب شهربانی میشدند. من هم اگرچه رتبه بالایی داشتم اما یک نفر دیگر از دوستان به نام سرگرد شهرستانی را به جای من به ژاپن فرستادند که البته به اعتقاد من از مربیان ژاپنی هم خیلی بهتر بود.
این ماجراها گذشت تا اینکه یکی از خلبانها به نام «کوروس بهرامی» که خودش خلبان بود، به آموزشگاه ما آمد. آن زمان شیراز، سپاه دوم ارتش محسوب میشد و دستور دادند همه فارغالتحصیلان در سالن جمع شوند. در واقع چون قرار بود یگان هوانیروز تشکیل شود آنها به دنبال جذب نیرو بودند.
یادم هست که ایشان در آن جلسه صحبت کرد و بعد از کلی تعریف از هوانیروز گفت افسرانی که جذب این یگان شوند 50 درصد فوقالعاده خواهند داشت.
در آن زمان فوقالعادهای که ما میگرفتیم 55 درصد بود بنابراین مشوق چندان جذابی برای ما محسوب نمیشد.
* حقوقتان چقدر بود؟
حدود هزار و 400 تومان.
* حقوق زیادی محسوب میشد؟
خوب بود. مثلا برای اجاره منزل باید 400 تومان میدادیم. بنابراین از حیث مخارج دغدغهای نداشتیم و البته حریص هم نبودیم.
البته غیر از فوقالعاده، موارد دیگری هم گفتند.
* مثلا چه چیزی؟
برای نمونه ایشان یک عکس یادگاری با فرح نشان داد و گفت اگر افسر هوانیروز شوی میتوانید با فرح هم عکس یادگاری بگیرید (منظور این بود که با بزرگان کشور نزدیک خواهید شد) ولی ما گفتیم خودمان با شاه عکس یادگاری میگیریم.
* پس چه جذابیتی برای شما داشت.
چندان جذابیتی نداشت اما چون دورههای معاینه و مقدماتی آن در تهران برگزار میشد، با چند نفر از دوستان تصمیم گرفتیم به همین بهانه به تهران برویم و خانوادهمان را ببینیم.
در آن مقطع در نیروی هوایی چند شعبه پزشکی توسط آمریکاییها ایجاد شده بود که البته پزشکان آن ایرانی بودند اما به لحاظ سختگیری، از آمریکاییها هم جلو زده بودند. مثلا یادم هست که یک خانم دکتر چشمپزشک بود که بسیار سخت میگرفت اما علیرغم اینکه ما چندان میلی نداشتیم، کارمان یکی یکی جلو میرفت و نهایتا ما را قبول کردند و نهایتا اینطور شد که تصمیم گرفتیم خلبان شویم. البته یک دوره آموزشی هم در خارج از کشور داشت که برای ما که جوان بودیم، جذاب بود.
یادم هست که ستاد هوانیروز در ابتدا یک ساختمان اجارهای در حوالی خیابان سخایی بود و یک سرهنگ از نیروی هوایی به نام قندهاری به عنوان اولین فرمانده هوانیروز منصوب شد.
* آموزشها کجا صورت میگرفت؟
ما برای انجام پروازهای آموزشی به قلعهمرغی رفتیم که هواپیمای کشوری در آنجا پرواز داشت و پروازهای نظامی هم آنجا انجام میشد.
من در دبیرستان نظام یک هم دوره به نام «بیژن سیفه» داشتم که در این مقطع استاد ما شد و او به من گفت به جای طی کردن دورههایی که چندان اهمیت ندارد، باید بیشتر پرواز کنی و چون خیلی هوایم را داشت، من زودتر از بقیه دانشجویان سولو (پرواز تک نفره) شدم. البته علاقه هم پیدا کرده بودم و کمکهای دوستم هم تاثیر داشت.
* آموزشها زیر نظر اساتید ایرانی بود یا خارجی؟
در آن زمان یادم هست مثلا کاناداییها با هلیکوپترهای کوچک برای آموزش در آنجا حضور داشتند و معلم زبان ما هم همسر سفیر آمریکا در تهران بود که بعدا رئیس CIA هم شد.
این آموزشها ادامه داشت تا اینکه سال 1350 برای طی دوره به ایتالیا اعزام شدیم.
در واقع وقتی شاه در سوئیس تحصیل میکرد، یک همکلاسی داشت که اسمش الان در خاطرم نیست ولی میگفتند مثلا شرکت فیات متعلق به آنهاست. سیستم آموزشی که ما به آنجا اعزام شدیم، متعلق به همین فرد بود و با هلیکوپترهای 205 و 206 آموزش میدادند.
در آنجا چند استاد حاضر بودند که برخی از آنها ایرانی بودند که یکی از این اساتید ایرانی، آقای جلالی بود که بعدا فرمانده هوانیروز، وزیر دفاع و فرمانده نیروی هوایی سپاه هم شد و الان هم با هم ارتباط خوبی داریم. ایشان با خانواده در آنجا ساکن بود.
بعد از طی دوره به ایران آمدیم و هسته اولیه هوانیروز تشکیل شد.
درخصوص حضور مستشاران خارجی باید این را عرض کنم که چون هوانیروز یک نیروی جدید محسوب میشد، طبیعتا نمیتوانستیم همه کارها را خودمان انجام دهیم. هم یگان جوان بود و هم البته شاه رابطه خوبی با غربیها داشت و آنها هم به هر حال دنبال منافع خودشان بودند. هر چند شاید شاه هم منافع ایران را در نظر داشت و مثلا برای همین بود که هواپیمای F14 را از آمریکاییها خرید.
در این مقطع تعداد زیادی هلیکوپتر هم وارد شده بود. شاید ما در آن زمان خیلی متوجه اهمیت هلیکوپتر نبودیم و تعجب میکردیم که چرا مثلا این همه هلیکوپتر خریداری میشود اما بعد در جنگ متوجه اهمیت این پرندهها شدیم. چرا که هوانیروز کارنامه خوبی در دفاع مقدس بجا گذاشت.
* یادتان هست چند مستشار خارجی در هوانیروز بودند؟
ببینید رابطه شاه با غربیها رابطه خوبی بود و آنها هم او را حتی از سایه شرق (شوروی) هم ترسانده بودند. بنابراین مستشاران نظامی زیادی برای آموزش به ایران آمدند. مثلا هوانیروز اصفهان هزار و خردهای مستشار خارجی داشت.
* برخوردهای آنها و کیفیت آموزشی که می دادند، مطلوب بود؟
من فکر می کنم آنها به هر حال خیلی تمایل نداشتند ما به این زودیها روی پای خودمان بایستیم چون مثلا شیشه هلیکوپتر را که دیگر یک افسر ایرانی میتوانست پاک کند، اما همین را هم اجازه نمیدادند و این کار را یک درجهدار آمریکایی انجام میداد.
بعد از انقلاب این مستشاران رفتند و ما مجبور شدیم روی پای خودمان بایستیم.
یک بار هم یادم هست که یکی از افسران آمریکایی پشت سر شاه حرفی زد و وقتی فرمانده مطلع شد، ظرف 48 ساعت او را اخراج کردند.
اما درخصوص برخورد، خب آنها حق توحش میگرفتند و این خیلی بد بود. البته نمیدانم در اواخر رژیم طاغوت این مسئله اصلاح شد یا نه ولی در مقطعی که من افسران جوانی بودم میدانم این حقوق را میگرفتند.
* شما جزو افسرانی هستید که در زمان شاه به جنگ ظفار هم اعزام شدید. این اعزام به چه شکل بود و شما آنجا چه مسئولیتی داشتید؟
وقتی در کشور عمان برای پادشاهی این کشور مشکلی از طرف کمونیستها پیش آمد و جنگ ظفار در گرفت، ما هم به آنجا اعزام شدیم که یادم هست اسم رمز من در ظفار «ناصر» بود.
ما به صلاله رفتیم و با هلیکوپتر 205 پرواز میکردیم و چون من یک دوره گانری (تیراندازی) در اصفهان با آمریکاییها دیده بودم، در عملیات ظفار خلبان تیراندازی هم شدم.
حضور در جنگ ظفار یک مانور خوب برای ارتش ما بود و خود من در این مدت چیزهای زیادی آنجا یاد گرفتم. بعدها سلطان عمان برخی افسران را جمع کرد و از آنها تقدیر شد. فوقالعاده خوبی هم میدادند که برای کسی مثل من با درجه ستوانی که تازه هم ازدواج کرده بودم، یک رقم بسیار خوب محسوب میشد.
بعد از آن من جانشین گردان شینوک هم شدم. با اینکه یک سرهنگدوم فرمانده بود و درجات بالاتر از من هم مثل سرگرد داشتیم ولی در هوانیروز یک سرهنگ به نام آذربرزین (برادر تیمسار آذربرزین از فرماندهان نیروی هوایی) داشتیم که یک افسر بسیار مدیری بود و چون من یک روحیه بسیار فعال داشتم، با اینکه در ارتش هم سلسله مراتب خیلی دقیق رعایت میشد، من را به این مسئولیت گذاشت.
* درجه شما چه بود؟
ستوان بودم
* شما در مقطع انقلاب که درگیریها زیاد بود و اتفاقا اصفهان هم یکی از مراکز اصلی بود، آنجا حضور داشتید؟
خانواده همسر من هم یک خانواده مذهبی و انقلابی بودند و یادم هست خانمم به همراه پسرم در همه راهپیماییها شرکت میکردند اما من خیلی امام را نمیشناختم و در خانه آنها بود که مثلا بیانیههای امام را میدیدم ولی خدا رحم کرد که در مقطع پیروزی انقلاب برای طی یک دوره عالی من به تبریز رفتم و این لطف خدا بود که در اصفهان نباشم.
* چرا؟
چون بسیاری از افسران ارتش را برای مقابله با مردم به خیابانها میبردند.
ما هم مثل خیلی از افراد اخبار را فقط از رادیو بیبیسی گوش میکردیم و راستش خودم هم در آن مقطع چندان رغبتی به ماندن در ارتش نداشتم و اینطور فکر میکردم اگر انقلاب هم به پیروزی برسد معلوم نیست ارتش باقی بماند یا نه. برای همین در تبریز به انجمن ایران-فرانسه رفتم تا زبان فرانسوی یاد بگیرم. پیش خودم اینطور تحلیل میکردم که چون امام در فرانسه حضور دارد بعد از انقلاب روابطمان با فرانسه خوب خواهد بود. اما فکر نمیکردم باید شعار مرگ بر فرانسه هم بدهیم (با خنده).
در شیراز هم که بودم، انجمن ایران-آمریکا رفتم تا زبان انگلیسیام تقویت شود.
با این حال، شبی که انقلاب پیروز شد (شب 22 بهمن) من در هوانیروز اصفهان افسر نگهبان بودم و متوجه شدم که شرایط به هم ریخته و دگرگون است.
مثلا برای اولین بار یک روحانی در پایگاه دیدم که نماینده آیتالله طاهری بود.
* وضعیت ارتش در آن مقطع که خیلیها خواستار انحلال آن بودند، چطور بود؟
شاه که رفت، سیستم ارتش به هم ریخت. البته معمولا هم اینطور است که هیچ نیروی مسلحی نمیتواند خود را در مقابل مردم قرار دهد مگر اینکه خنگ باشد. در آن مقطع هم اکثریت مردم به دنبال انقلاب بودند و وقتی گروهکها شعار انحلال ارتش را میدادند این امام بود که آن را حفظ کرد و 29 فروردین را به نام روز ارتش نام گذاشت.
تنها کسی که در آن مقطع به دنبال حفظ ارتش بود، امام بود و تقریبا همه مخالف بودند چرا که اینطور تصور میکردند که این ارتش، ارتش شاهنشاهی و وابسته به آمریکاست.
البته بعد از امام چند نفر دیگر هم بودند که با انحلال ارتش مخالفت میکردند. اولین فرد خود حضرت آقا (آیتالله خامنهای) بود که در همان مقطع برخی بچههای ارتشی را هم به دفتر خودش برده بود.
برخی روحانیون دیگر هم بودند که این تفکر را دنبال میکردند و یک نوع عرق ارتشیگری داشتند که از جمله آنها آقای طاهری امام جمعه اصفهان بود. یادم هست تنها ارتشیهایی که در پیش از خطبههای نماز جمعه اصفهان در زمان جنگ سخنرانی کردند من و شهید بابایی بودیم.
وقتی که امام فرمود جنگ، نعمت است، ما خیلی متوجه منظور امام نشدیم و فکر میکردیم جنگی که در آن مردم کشته شده و زیرساختها نابود میشود چه نعمتی است؟ اما بعدها فهمیدیم این جنگ چه نعماتی داشت. از جمله اینکه ارتش تثبیت شد. سپاه شکل گرفت و بسیاری از دستها رو شد.
* اوضاع پادگانها در مقطع پیروزی انقلاب چطور بود؟
خیلی به هم ریخته بود و بسیاری از اسلحهها را برده بودند.
خود من در همان ماههای اول انقلاب قصد داشتم استعفا بدهم که آقای جلالی اجازه نداد.
شهید نامجو هم با من صحبت کرد و گفت اگر همه ما بخواهیم برویم، پس دیگر چه کسی میماند و من هم قبول کردم و به باغ شاه رفتم.
همان سال 57-58 هم اعلام کردند که برای طی دوره فرماندهی و ستاد به دافوس بروم. یک درجه ارتقا هم گرفتم و سرگرد شدم و به عنوان اولین فرمانده هوانیروز در قلعهمرغی منصوب شدم.
وقتی شهید صیادشیرازی فرمانده نیروی زمینی شده بود از من خواست برای سامان دادن به اوضاع هوانیروز اصفهان به آنجا بروم.
* شما خودتان اولین بار چه زمانی امام را از نزدیک دیدید؟
من عرض کردم که قبل از انقلاب زیاد امام را نمیشناختم. در همان سال 57 یکبار شهید فلاحی پیش من آمد و گفت میخواهیم به دیدار امام در قم برویم. من سروان بودم و در باغ شاه خدمت میکردم. سوار یک فروند هلیکوپتر شینوک شدیم و به قم رفتیم و هلیکوپتر در یک زمین فوتبال به زمین نشست. مردم هم خیلی ما را تحویل میگرفتند.
دیدار با امام در یک اتاق کوچک بود که کاغذهای دیواری با گلهای بوته جغهای داشت و ما نزدیک امام نشسته بودیم.
یادم هست شهید فلاحی نکتهای را به امام گفت و عرض کرد برخی نظامیان زمان شاه دستگیر شدند که تعدادی از آنها درجه بالایی در حد سرلشکر دارند اما با زندانیان معتاد و قاچاقچی در یک جا نگهداری میشوند در حالی که دژبان ارتش باید آنها را نگه دارد.
امام که خیلی آرام صحبت میکرد و ما به زور صدای ایشان را میشنیدم، به آقای فلاحی گفت با اینکه گزارشهایی از توطئه دشمنان و آمریکاییها دادند ولی من به شما اعتماد دارم و اجازه داد این افراد را از بقیه جدا کنند.
* از منظر شما به عنوان یک ارتش باسابقه که هم در زمان شاه خدمت کردید و هم در جمهوری اسلامی، این دو دوره چه تفاوتهایی با هم دارند؟
من معتقدم اگرچه ما امروز گرفتاریهای زیادی داریم اما مستقل هستیم. در حالی که زمان شاه این استقلال حس نمیشد.
شاه خودش آدم ترسویی بود و دیدیم که در سال 32 وقتی احساس خطر کرد از کشور فرار کرد.
امروز دشمنان ما اگرچه با اسلام و انقلاب مخالفند اما آمریکاییها ارزش افرادی مثل قاسم سلیمانی را میدانند و متوجه هستند که مثلا در تمام کشوری مثل عربستان یک نفر مثل او پیدا نمیشود.
شاید در زمان شاه بحث حقوق و نظم بهتر بود اما آزادی سیاسی وجود نداشت بلکه آزادی اجتماعی بود که راجع به آن هم میتوان صحبت کرد.
ما در دفاع مقدس حتی یک وجب از خاکمان را از دست ندادیم و این شبیه معجزه بود.
ما نمیخواهیم بگوییم همه چیز خوب است. اختلاسها و دزدیهایی وجود دارد اما باید نکات مثبت را هم دید. امروز ما دانشجویان زیادی داریم که حتی تعداد دختران از پسران بیشتر است اما باید به جوانان فرصت بیشتری بدهیم.
مثلا همین وزیر مخابرات که الان بر سر کار است، عملکرد خوبی داشته. برخی در ابتدا ایراد میگرفتند و میگفتند او اطلاعاتی بوده است. مگر اطلاعاتیها آدمهای بدی هستند؟ اتفاقا افراد باهوش جذب اطلاعات میشوند.
* به عنوان سوال آخر، از آنجا که شما در زمان رحلت حضرت امام فرمانده هوانیروز بودید و در انتقال پیکر ایشان نقش داشتید، اگر خاطره ای از آن مقطع دارید، بفرمایید.
من در غرب کشور بودم که خبر رحلت امام را شنیدم. بلافاصله به تهران برگشتم چون میدانستم که قطعا فردا ماموریت سنگینی خواهیم داشت.
شما میدانید که در این مواقع همه چیز به هم میریزد. به ستاد فرماندهی رفتم و تماس گرفتم و گفتم هلیکوپتر برای رفتن به مصلی آماده باشد. یک هلیکوپتر هم به عنوان یدک در نظر گرفتیم که اگر اتفاق غیرمنتظرهای افتاد دستمان خالی نباشد. خلبان هلیکوپتر هم خودم بودم.
وضعیت آن موقع از جنگ هم بدتر بود و وقتی من پرواز کردم، جمعیت بسیار زیادی را دیدم که به سمت مصلی میرفتند. البته خدا در آن روز خیلی به ما کمک کرد که مشکلی پیش نیامد.
با مسئولین هم هماهنگ کردیم تا برخی خبرنگاران خارجی سوار هلیکوپترها شوند و جمعیت عظیم مردمی را از بالا ببینند.
کنترل هلیکوپتر هنگام نشستن، بسیار سخت و خطرناک بود و خدا رحم کرد که اتفاقی نیفتاد چون یک حادثه کوچک میتوانست یک فاجعه بزرگ به وجود بیاورد.
نهایتا بعد از چند بار تلاش که موفق شدیم به زمین بنشینیم، پیکر امام از هلیکوپتر خارج شد و روی دوش مردم قرار گرفت. من نگاه کردم و دیدم خلبان کنار من به شدت گریه میکند. این عملیات به قدری سنگین بود که هلیکوپتر بلافاصله از همان جا برای اورهال و بازسازی اعزام شد.
انتهای پیام/