به گزارش سرویس سياسي
تفتان ما،
پرونده ویژه «دادستان انقلاب»/هاجر تذری و مهدی بختیاری: یکی از خصوصیاتی که بارها راجع به شهید اسدالله لاجوردی گفته شده، شناخت او از اعضای سازمان مجاهدین خلق و گروهکهای ضدانقلاب از دوران زندان در رژیم طاغوت است.
اینکه لاجوردی حساسیت زیادی بر این افراد داشت بر کسی پوشیده نیست و اینکه او تمام تلاش خود را کرد تا از انحراف در میان جامعه توسط این گروهک ها جلوگیری کند.
ولی این شناخت تا چه اندازه مبتنی بر واقعیات بود؟
برای بررسی این موضوع و شناخت بیشتر از اسدالله لاجوردی، گفتگویی انجام دادیم با عزت مطهری (شاهی) از همرزمان قدیمی شهید لاجوردی و از زندانیان باسابقه در رژیم طاغوت که در گذشته (سالهای ابتدایی) با سازمان مجاهدین خلق نیز همکاری کرده و سران آنها را از نزدیک میشناسد.
بیشتر بخوانید:
- چوبفروشی که «مرد پولادین» انقلاب شد
- استعفا نمیدهم؛ برکنارم کنید
- برخورد شهید لاجوردی با منافقین مثل فرزندانش بود
- حضور توّابین فرقان در پروژههای موشکی
- لاجوردی برای این «حکم» مرگ خود را از خدا خواست
- خبرنگار آلمانی گفت من وارد گلستانی به نام زندان شدم
** در یک هیات با لاجوردی آشنا شدم
* شما چطور با شهید لاجوردی آشنا شدید؟ با توجه به اینکه ایشان عضو هیاتهای موتلفه بود و شما با سازمان مجاهدین همکاری میکردید.
من از سال 42 شهید لاجوردی را میشناختم. آشنایی ما از هیأتی در بازار بود که شبهای چهارشنبه مراسم داشت و آقای صادق امانی هم جزو ادارهکنندگان آن بود.
من شاگرد بازار بودم و توسط برخی از دوستان، پایم به این هیات باز شد که بعداً یکی از هیاتهایی شد که موتلفه را تشکیل دادند.
در میان این هیاتها یعنی هیات مسجد شیخعلی (دروازه مولوی)، هیات اصفهانیها و هیات مسجد امینالدوله، اعضای هیات امینالدوله بیشتر اطراف امام بودند و کارهای ایشان را انجام میدادند.
این هیاتها در سال 42 اقدام به پخش اعلامیه میتنیگ 15 خرداد قم کردند اما شاخه نظامی آن که حسنعلی منصور را ترور کرد، از هیات مسجد امینالدوله بودند و برای اینکه مسائل امنیتی را رعایت کرده باشند به دیگران هم چیزی نگفتند.
خلاصه من در آن هیأت با شهید لاجوردی آشنا شدم و چون سنش از من بالاتر بود، خیلی به هم نزدیک نبودیم و ارتباطمان در حد سلام و علیک بود.
لاجوردی در همان سال 42 در ارتباط با ترور منصور دستگیر و به یک سال و نیم حبس محکوم شد.
بعد از دستگیری او، دیگر با هم تماسی نداشتیم تا سال 47.
* سر ماجرای اِل عال؟
بله. در این سال ما با دوستان دیگرمان برنامهای برای مسابقه فوتبال ایران و اسرائیل داشتیم که بعداً به ال عال((EL AL) معروف شد.
همزمان با انجام این مسابقات ما به فکرمان افتاد که ماجرایی مثل المپیک مونیخ را برای ورزشکاران اسرائیلی اجرا کنیم.
دو سه قبضه اسلحه هم داشتیم اما در میان همه تیمهای حاضر در مسابقات، از تیم اسرائیل به شدت حفاظت میشد و هتل محل استقرار آنها هم هتل هیلتون بود.
ما تیمهای تعقیب و مراقبت هم گذاشته بودیم ولی متوجه شدیم با این امکاناتی که ما داریم و حفاظتی که از آنها میشود، امکان ترور وجود ندارد.
تصمیمان را عوض کردیم و گفتیم بجای این کار، یک اقدام سیاسی بکنیم. برنامهریزی کردیم تا چند ده هزار تراکت حاوی شعارهای ضداسرائیلی چاپ و در میان مردم در جاهای مختلف مثل مساجد، سینماها و همچنین در ورزشگاه و در حین مسابقه ایران و اسرائیل پخش کنیم.
برای پخش و چاپ اعلامیهها احتیاج به یکسری امکانات داشتیم که در اختیار ما نبود. این امکانات مثل دستگاه پلیکپی را آقای لاجوردی تهیه کرد تا اعلامیهها تکثیر شود.
البته آقای لاجوردی با برخی دوستان ما مثل آقای لشکری و میرهاشمی همکاری میکردند و من در این قضیه خیلی با ایشان همکاری مستقیم نداشتم.
مسابقات 10 روز طول کشید و در بازی ایران و اسرائیل هم تیم ایران پیروز شد. مردم خوشحال بودند و شیرینی پخش میکردند و ما هم تصمیم گرفتیم از این فضا نهایت استفاده را ببریم.
چند پلاکارد آماده کرده بودیم که در شلوغیها به دست مردم بدهیم. چند کوکتل مولوتف هم داشتیم.
بعد از بازی با واژگون کردن یک دستگاه اتوبوس دوطبقه، فضا شلوغ شد و جمعیت در سه مسیر به حرکت در آمد. یک دسته به سمت میدان انقلاب رفتند، یکسری به سمت مخبرالدوله و چهارراه سیروس و یکسری هم به سمت میدان امام حسین فعلی.
دفتر هواپیمایی اسرائیل به نام ال عال(EL AL) در خیابان ویلا (نجات اللهی فعلی) بود و ما از قبل آنجا را شناسایی کرده بودیم. دو نفر پاسبان داشت که آنها را رد کردیم رفتند و دفتر هواپیمایی را آتش زدیم.
دو سال بعد در اردیبهشت 49 که قرار بود سرمایهداران آمریکایی به سرپرستی راکفلر به ایران بیایند، اعلامیه تندی تهیه کردیم و همه مشکلات کشور را بعد از 28 مرداد 32 به گردن آمریکا انداختیم. این اعلامیه را پیش افراد مختلفی مثل آقای طالقانی، بازرگان و سنجابی بردیم ولی امضا نکردند. حتی آقای سعیدی [شهید] هم گفت خودش یک اعلامیه جدا می نویسد که بر سر همان هم دستگیر شد و به شهادت رسید.
آقای لاجوردی هم در همین رابطه دستگیر و بعد از مدتی -نمیدانم یک سال و نیم یا سه سال- آزاد شد.
ارتباط ما تا این زمان هنوز خیلی نزدیک نبود تا اینکه آخرین بار، آقای لاجوردی را در رابطه با من دستگیر کردند و به 18 سال حبس محکوم شد و تا نزدیکی های پیروزی انقلاب در زندان ماند.
داستان هم از این قرار بود که من در زندان بودم و قرار بود یکی از دوستان ما که آقای لاجوردی را هم میشناخت، آزاد شود.
حسین جنتی (پسر آیتالله جنتی) که بعدها در درگیریها کشته شد، با من ارتباط داشت و من میدانستم که با لاجوردی هم ارتباط دارد.
من وقتی دستگیر شدم، راجع به اینها هیچ چیزی نگفتم اما یکی از بچهها که قبلا با او یک شب در منزل جنتی بودیم، زیر بازجویی به این موضوع اشاره کرده بود.
من به آن رفیقی که قرار بود آزاد شود گفتم پیش لاجوردی برو به او بگو که اگر سراغش آمدند، فعالیت مشترک با جنتی را گردن نگیرد و بگوید هیچ ارتباطی هم با من نداشته است ولی بداند که فلانی زیر بازجویی این موارد را لو داده و مراقب باشد بیشتر از این چیزی نگوید.
آن زمان من هنوز دادگاه نرفته بودم ولی اطمینان داشتم که اعدامم میکنند. آن رفیقمان گفت من این نامه را میبرم اما اگر دستگیر بشوم، من تحمل شلاق و شنکنجه ندارم و همه چیز را میگویم. آدم صادقی بود. من هم پیش خودم گفتم تا او را بگیرند، حتما من اعدام شدم و کار تمام شده است.
این دوستمان وقتی آزاد شد، ترسید پیش لاجوردی برود. این مطالب را نوشت و در یک پاکت گذاشت و به اخوی من داد و گفت این برای برادرت است، ببر و بده به لاجوردی. برادر ما هم اصلاً از درون پاکت اطلاعی نداشت.
خلاصه بعدا دوباره آن دوستمان دستگیر شد و اعتراف کرد که من چنین پیغامی را هم به فلانی دادم. برادرم را هم که از همه جا بیخبر بود بازداشت کردند و 7 سال برایش حبس بریدند. لاجوردی را هم در این رابطه دستگیر کردند.
از سال 52 قانون تشدید مجازات ایجاد شده و اعلام کرده بودند که اگر کسی از زندان بیرون رفت و دوباره دستگیر شد، معلوم میشود که آدم نادمی نیست و باید حبسهای طویلالمدت دریافت کند که یا در زندان بِبُرَد و همکاری کند یا بماند تا پیر شود.
آقای لاجوردی بعد از دستگیری هیچ اطلاعاتی نداد. برای همین در دادگاه اول به 20 سال حبس محکوم شد و در دادگاه دوم این میزان به 18 سال کاهش پیدا کرد و تا نزدیکی پیروزی انقلاب در زندان ماند.
** شناخت لاجوردی از مجاهدین یک شناخت دقیق بود
* فکر می کنم از اینجا به بعد است که آقای لاجوردی با مجاهدین بیشتر آشنا میشود. اساسا یکی از ویژگیهایی که از ایشان بسیار مطرح میشود، شناخت او از مجاهدین خلق بود. این شناخت را شاید افراد کمی پیدا کرده بودند. خود شما هم با این افراد کار کردید و هم در زندان با آنها بودید. شناخت لاجوردی از آنها چقدر دقیق بود؟
تا سال 51 که تعداد زیادی از اعضای سازمان دستگیر شدند، کمتر مجاهدین در زندان بودند. از این سال به بعد آنها هم به افراد داخل زندان که تیپهای مذهبی و غیرمذهبی بودند اضافه شدند.
آقای لاجوردی در زندان متوجه افکار چپی آنها شد و معتقد بود که اینها بچههای مسلمان را منحرف میکنند. برای همین خودش دست به کار شد و چون به قرآن و نهجالبلاغه هم تسلط داشت، میگفت که اینها دروغ میگویند و حرفهایی که میزنند اسلامی نیست.
همین باعث شد تا اعضای مجاهدین، لاجوردی را بایکوت کنند. در آن مقطع بین مجاهدین و مذهبیها تضاد کامل وجود داشت. مذهبیها به سازمان مجاهدین میگفتند شما دروغ میگویید و مسلمان نیستند و افکار کمونیستی دارید، اعضای مجاهدین هم مذهبیها را به ارتجاع و عقبافتادگی متهم میکردند.
بعد از سال 54 که سازمان مجاهدین خلق آیه قرآن را از آرم خود برداشت و پس از ترور برخی اعضای خودشان مثل صمدیه لباف و کشتن مجید شریف واقفی، دست مجاهدین خلق بیشتر رو شد.
برخی روحانیون در زندان از جمله آقایان طالقانی، هاشمی رفسنجانی، لاهوتی، منتظری، مهدویکنی، ربانی شیرازی و انواری به این نتیجه رسیدند که در تایید سازمان مجاهدین اشتباه کردند و اگر این کار را نکرده بودند، این سازمان تا این اندازه رشد نمیکرد.
آنها برای جبران اشتباه خود، نظریهای را شفاها منتشر کردند و گفتند که ما با گذشته این افراد کار نداریم (یعنی به بنیانگذاران سازمان بیاحترامی نکردند) اما اکیپ مسعود رجوی و موسی خیابانی را تأیید نمیکنیم و بر مسلمانان واجب است که از آنان جدا شوند.
این را مکتوب نکردند تا به دست ساواک نیفتد ولی سینه به سینه نقل شد و از اینجا بود که سازمان مجاهدین با روحانیون تضاد پیدا کردند.
آنها صراحتا میگفتند که روحانیون با خرده بورژواها هماهنگ هستند و در آینده دشمن مشترک ما خواهند شد.
ما پنج سال تمام در یک اتاق با لاجوردی با هم زندگی کردیم و اوضاع زندان هم به شکلی بود که همه همدیگر را کنترل می کردند و کنار هم بودند.
* البته از سال 54 به بعد این همزیستی دیگر ادامه پیدا نکرد.
بله از سال 54 به بعد که گفتم مجاهدین خلق آرم خود را تغییر دادند و آیه قرآن را از آن حذف کردند و رسماً مارکسیست شدند، یکسری اتاقها جدا شد اما تا سال 54 همه مخلوط بودند. البته جدا شدن هم اجباری نبود. بعضی آقایان مثل آقای سرحدیزاده، بجنوردی و امثال اینها تا روز آخر با تودهایها زندگی کردند. با اینکه اتاق مذهبیها جدا بود.
مجاهدین خلق وقتی میدیدند کسی ایدئولوژی و اطلاعات محکمی دارد او را ناجوانمردانه بایکوت و حتی به انحرافات جنسی متهم میکردند. اصلا بعضی از افراد به همین دلیل جذب ساواک میشدند و با آنها همکاری میکردند.
محیط زندان محیط بستهای بود و اگر کسی را هم بایکوت میکردند، زندان در زندان میشد.
اوضاع طوری بود که بعضی بچه های خود سازمان می گفتند خوب شد ما به زندان آمدیم و رهبران خود را شناختیم و فهمیدیم چه کسانی قرار است بر ما مسلط شوند. اگر اینها بخواهند رهبر ما بشوند واویلا میشود. میگفتند خدا پدر شاه را بیامرزد. باید چراغ برداریم و در تاریکی دنبال شاه بگردیم.
شناخت لاجوردی از اینها یک شناخته درست و دقیق بود و میدانست که چطور فکر میکنند و افکارشان را آشکار میکرد تا دیگران جذب اینها نشوند.
من به شخصه چون آن شناخت را نداشتم میگفتم نباید بگوییم که اینها کمونیست هستند و اگر از لحاظ ظاهری روزه میگیرند و نماز میخوانند حمل به صحت کنیم. اما لاجوردی میگفت اینها مسلمان نیستند و اعتقاد ندارند و این کارها برای خر کردن ماست.
او شناخت واقعبینانهتری داشت اما ما این شناخت را نداشتیم. اگر شما هم دوستی داشته باشید که چند بار دزدی کرده باشد، نسبت به او بدبین میشوید. لاجوردی همین حس را در مورد مجاهدین داشت.
** زندان اوین برای خودش یک ابوالهول بود
* شما تا اواسط دهه 60 در کمیته بودید و به دلیل نوع کارتان با دادستانی که مسئولیت آن با شهیدلاجوردی بود ارتباط داشتید. یه کم از اوضاع آن روزها بگویید و اینکه لاجوردی بعد از انقلاب و وقتی مسئولیت دادستانی تهران را عهده گرفت، چطور با اعضای گروهکها برخورد میکرد؟
تا سال 64 که من در کمیته بودم، حدود 5 هزار و اندی متهم دستگیر شدند که هزار و خردهای را به دادسرا فرستادیم و از این تعداد هم حدود 200 -300 نفر اعضای گروهکها بودند.
من چون خودم زندان کشیده بودم، سعی میکردم با حرف و صحبت شخص را از موضعش برگردانم. میگفتیم، میخندیدیم، با همدیگر ناهار میخوردیم اما تمام تلاشمان این بود که ترس آدمها از زندان اوین نریزد.
زندان اوین در آن زمان برای خودش یک ابوالهولی بود. پیش خودمان میگفتیم این ترس برای آینده باقی بماند. هیچ حکمی هم نداشتم و براساس فهم خودمان، مدتی طرف را نگه میداشتم و بعد که اطمینان پیدا میکردم، میگفتم برود.
من معتقد بودم میشود یکسری افراد را اعدام نکرد. حداقل آنهایی که کسی را نکشتهاند و یا فعالیتهای انفجاری انجام ندادهاند.
بسیاری از خانوادههای اینها فکر میکردند که جمهوری اسلامی مدینه فاضله است و پیغمبر اسلام در رأس حکومت است و حضرت علی هم حاکم است. خیلی از آنها که آمدند و فرزندانشان را تحویل دادند اصلاً نمیدانستند جمهوری اسلامی یعنی چه؟ فکر میکردند جمهوری اسلامی پول نفت را دم خانه تحویلشان میدهد، آب و برقشان مجانی میشود.
پشتسر بعضی از این بچههای اعدامی میشد نماز خواند. یعنی آدمهای بسیار متدینی بودند اما در شرایطی قرار گرفتند که دچار انحراف شدند و شاید می توانستیم اصلاحشان کنیم.
یادم هست گاهی آقای لاجوردی به شوخی به من میگفت تو هم خودت یک رگ نفاق در وجودت هست.
آن زمان دختر و پسرها میآمدند جلوی کمیته داد میزدند «مرگ بر خمینی». حالا یک پاسدار اینجا باید چکار کند؟ باید کسی باشد که آنها را ساکت کند یا نه؟ ما در کمیته این کارها را نمیکردیم. میگفتیم اجازه بدهید هرچه میخواهند فحش بدهند. بعد می گفتیم هر وقت فحشهایتان تمام شد بیایید بنشینیم حرف بزنیم.
البته زندان اوین تا زمان انفجار حزب جمهوری معمولا متهم را قبول نمیکرد. آقای بهشتی میگفت اینها را نگیرید. اما بعد از اینکه منافقین اقدام مسلحانه را شروع کردند و خصوصا بعد از انفجار ساختمان حزب جمهوری، دادستانی مجبور شد که متهمان را هم زندانی کند.
** برخی شکنجهگرها بعدا وکیل مجلس شدند
* خب چطور شهید بهشتی با این روحیهای که داشت و خیلی اهل برخورد نبود، آقای لاجوردی را برای دادستانی پیشنهاد کرد که نسبت به خودش تندتر بود؟
اولا آقای لاجوردی در حوزه رفاقتی آدم دیگری بود. معتدل بود. وقتی انسان در شرایط کار قرار میگیرد، اخلاق دیگری پیدا میکند. سه سالی هم که شهید لاجوردی دادستان بود (قبل از شورشهای مجاهدین خلق) اصلاً در زندان مسائلی مانند شکنجه مطرح نبود. این اشتباه است که فکر میکنند آقای لاجوردی شکنجهگر بود. اصلاً چنین چیزی نبود. آقای لاجوردی دادستان بود، حاکم شرع که نبود. بازجویی نمیکرد که بخواهد شلاق بزند. اینها حرفهایی است که برای لاجوردی درست میکنند. بعد از اینکه بازجوها بازجویی میکردند پرونده را به لاجوردی میدادند تا او کیفرخواست تنظیم کند. بعد هم کیفرخواست در دادگاه خوانده میشد.
من نمیخواهم اسم بیاورم اما همین آقایانی که راجعبه رفتار تند لاجوردی نسبت به زندانیان سخن گفتهاند و او را به شکنجهگر بودن متهم میکنند، رفقای خودشان بیشترین شکنجه را در زندانهای جمهوری اسلامی انجام دادند و بعد هم وکیل مجلس شدند.
** اگر لاجوردی خشن بود چندهزار تواب آزاد نمیشدند
* پس چرا میگویند برخوردهای ایشان برخوردهای بسیار تندی بود؟
اگر تند بود که چند هزار نفر تواب آزاد نمیشدند. این برخوردها سیاسی است. من نه به عرش رساندن آقای لاجوردی را قبول دارم و نه به فرش رساندن او را ولی لاجوردی اصلاً اهل شکنجه نبود. منتهی نسبت به اعضای سازمان مجاهدین حساسیت داشت. چون آنها را میشناخت و نظریه و ایدئولوژی آنها را میدانست. از همان داخل زندان و قبل از انقلاب عقیده داشت که اینها (سازمان مجاهدین خلق) مسلمان نیستند. میگفت اینها دروغ میگویند و این را هم براساس شناختی که داشت مطرح میکرد. آخرش هم که همه دیدیم فرجام این سازمان چه شد.
* در مورد شهید لاجوردی دو نگاه وجود دارد یکی کسانی که او را فردی تند و خشن و جلاد اوین مینامند و برخی دیگر که معتقدند لاجوردی براساس شناختی که داشت، در نظراتش محکم بود ولی بر اساس رافت و انصاف عمل میکرد. برای شما کدام جنبهاش پررنگتر بود؟
خشونتش کمرنگتر بود. انصاف، گذشت، فداکاریاش خیلی بیشتر. یعنی اگر میفهمید که شما واقعاً پشیمان هستید هر کاری برایتان انجام میداد.
* توابین به خانه لاجوردی رفت و آمد داشتند
* رفتارش با توابین چطور بود؟ با توجه به اینکه گفتید تعداد آنها هم زیاد بود.
بله تعدادآن زیاد بود. لاجوردی خیلی با اینها گرم میگرفت. آنها را با خودش به نمازجمعه میبرد. بیاحتیاطی هم میکرد. مثلاً 100 نفر را با هم به کوه میبرد. بدون هیچ محافظی. البته کسی هم فرار نکرد. عکسهای حضورشان در نماز جمعه موجود است که در صفوف نماز جمعه مینشستند.
حتی آن زمان که دیگر دادستان هم نبود، برخی توابین به خانه او رفت و آمد داشتند.
وقتی هم که مسئول زندانها بود، برای اینکه زندانیان خسته نشوند آنها را به محوطه زندان میبرد و خیار و سبزی و گل میکاشتند و باغبانی میکردند.
یک کارگاه خیاطی هم درست کرده بود و تعداد زیادی از زندانیها را که خانواده و زن و بچه داشتند به کارگاه خیاطی برد و به آنها حقوق میداد تا به خانواده خود بدهند.
اگر بخواهیم جمعبندی کنیم، محسنات آقای لاجوردی خیلی بیشتر از معایبش بود. 80 درصد عطوفت و مهربانی داشت و 20 درصد خشونت.
** به آقازادهها سخت میگرفت
* چطور شد که با آن وضعیت از دادستانی کنار کشید؟ هرچند احتمالا روحیه سفت و سخت و نفوذناپذیرش قاعدتا باید یکی از عوامل اصلی باشد.
آدم مستقلی بود و زیر دین هیچکس نمیرفت. اگر میدید در خصوص یک زندانی از بیرون فشار میآورند حساسیتش بیشتر میشد و زیر بار حرف آقایان نمیرفت. مثلاً اگر پسر یکی از بزرگان گرفته میشد، همه دنبال این بودند که آزاد شود اما لاجوردی میگفت این همه افراد بدبخت را گرفتیم و هیچکس دنبال آزادیشان نیامد، این فرد هم مثل بقیه. اتفاقا میگفت این باید تخلیه اطلاعاتی شود تا گناهکار یا بیگناهیاش ثابت شود. به آقازادهها خیلی سخت میگرفت و از پارتیبازی خوشش نمیآمد.
** همین اصلاحطلبان هرکاری کردند که لاجوردی از اوین برود
همین آقایان اصلاحطلب و چپ خیلی تلاش کردند که لاجوردی خودش از اوین برود. همکاری نمیکردند، پول نمیدادند، حقوق پاسدارها را نمیدادند. دادستان هم سیدحسین موسوی تبریزی بود. آن زمان فلاحیان مخالف لاجوردی بود و تصمیم گرفتند او را جایگزین لاجوردی کنند. هر کاری کردند که به شکلی خودش استعفا دهد، استعفا نداد. حقوق هم نمیگرفت و زندگیاش را از طریق مغازهاش اداره میکرد.
میگفت اگر امام به من بگوید، کنار میروم اما تا زمانی که امام نگویند سر کار خودم میمانم و استعفا نمیدهم.
* مُهرش را روی میز گذاشت و گفت خداحافظ
دیدند اینطور نمیشود. توطئهای کردند و به لاجوردی گفتند امام گفته است در حال حاضر مملکت را آرامش فرا گرفته، از آقای لاجوردی تشکر کنید و از ایشان در جای دیگری استفاده کنید.
لاجوردی پرسید: امام این حرف را زده است؟ گفتند: بله، امام گفته است.
هیچ چیزی هم که نداشت. فقط یک مُهر دادستانی داشت که در جیبش بود. مُهر را روی میز گذاشت و گفت خداحافظ. استعفا هم نداد و بیرون آمد.
دو سه روز بعد، چند نفر از آقایان ازجمله آقای عسکراولادی و امانی با یکی دو نفر دیگر از اعضای مؤتلفه با امام ملاقات داشتند. آنها به امام گلایه کرده بودند که اگر مملکت آرامشی دارد به خاطر حضور و کارهای لاجوردی است. حالا که این همه او زحمت کشیده چرا به او گفتید کنار برود؟ امام گفتند: چه کسی گفته لاجوردی کنار برود؟ گفتند از قول شما گفته شده است. امام گفت: من چنین چیزی نگفتم، بیخود کرده هر کسی گفته. ایشان سرکارش بماند.
آنها آمدند به لاجوردی گفتند امام اینگونه میگوید. صبح رفت در اتاقش نشست و گفت مُهر من را بدهید. گفتند شما استعفا کردید. گفت استعفای من را بیاورید ببینم. شما گفتید امام گفته است و من موافقت کردم. حالا اگر امام گفته یا باید نوشته بیاورد یا تلفن بزنید.
یک مدتی ایشان دوباره سرکارش بود و بعد از طرف مجلس هیأت رسیدگی به شکنجه در زندانها درست کردند که همان آقایانی که خودشان اینکاره بودند در این کمیته حضور داشتند.
* بار دوم که از مسئولیت کنار رفت یعنی اواسط دهه 70، تا زمان شهادت چه میکرد؟ زندگیاش از چه راهی تامین میشد؟
دفعه اولی که ایشان را کنار گذاشتند، به خانهاش در خیابان ایران رفت. من احساس کردم خیلی ناراحت است. به او گفتم آقای لاجوردی برای چه ناراحتی؟ ما آدمهایی هستیم که ظرفیتهایی داریم و می توانیم مسئولیتهایی را بپذیریم. ما باید خودمان را ارائه دهیم، اگر پیشنهاد کردند مسئولیت را بپذیر و اگر پیشنهاد نکردند گور پدرشان.
ولی لاجوردی اینطور فکر نمی کرد. میگفت در جمهوری اسلامی اگر به من بگویند جارو بگیر و پیادهرو را جارو کن این کار را انجام میدهم. من گفتم ولی من انجام نمیدهم. گفت: چرا؟ گفتم: جاروکش فراوان است. ولی آدمهایی مثل من که میتوانند در اطلاعات و مراکز دیگر مسئولیت داشته باشند، کم هستند. اینها اگر در شأن و شئونات ما بخواهند از ما استفاده کنند ما مخلصشان هم هستیم، اگر از ما بهتر گیر آوردند خدا پدرشان را هم بیامرزد. چرا خودت را ناراحت میکنی؟
یکی دو بار دیگر هم رفتم و با او صحبت کردم.
بعدها خیلیها فهمیدند که در مواجهه با لاجوردی اشتباه کردند و بعد از مدتی، مسئولیت امور زندانها را به او سپردند.
** من اگر جای لاجوردی بودم این کارهار ا نمیکردم
* عملکرد او در اداره زندانها هم یک عملکرد خاص بود. شما چقدر در جریان کارهایش بودید؟
بچهها میدیدند گاهی اوقات که چاههای دستشویی زندان میگرفت، خودش آستین بالا میزد و آنجا را تمیز میکرد. تا این اندازه خود را وسط گذاشته بود و برای انقلاب مایه میگذاشت. حقیقتش این است که اگر من بودم چنین کاری نمیکردم.
در مدت زمانی که او مسئول زندانها بود به تمام نقاط ایران رفت و برای زندانها امکانات ایجاد میکرد.
** بار آخر گفت اگر ریز ریزم کنند برنمیگردم
بعد از اینکه از زندانها بیرون آمد محل زندگی تا کارش را یا پیاده رفت و آمد میکرد یا با دوچرخه و تاکسی. حتی به او پیشنهاد محافظ هم داده بودند ولی قبول نکرد.
همینقدر بگویم، به قدری او را اذیت کردند که کسی که تا قبل از این به من میگفت هر کاری باشد انجام میدهد، نظرش برگشت و به خود من گفت اگر ریز ریزم هم بکنند دیگر برنمیگردم.
اینکه چقدر سختی کشیده و چه مسائلی دیده بود را من نمیدانم چون اهل شکایت نبود ولی همین را گفت که دیگر نیست.
انتهای پیام/