۰

۱۰ معجزه و کرامت از امام هادی(ع)

متأسفانه امام هادی(ع) در بین شیعیان هم مظلوم است و اگر از آن‌ها خواسته شود چند معجزه و کرامت از حضرت ذکر کنند؛ به دلیل بی‌اطلاعی یا ناآشنایی با این امام همام سخن چندانی نخواهند داشت.
۱۰ معجزه و کرامت از امام هادی(ع)
به گزارش سرویس مذهبی تفتان ما، ائمه علیهم‌السلام مانند پیامبران الهی برای اثبات حقانیت خویش، دستگیری از نیازمندان و یا قدرت نمایی به دشمنان از معجزه استفاده می‌کردند. برخی از این کرامت‌ها و معجزات در تاریخ ثبت شده و به دست ما رسیده است.
متأسفانه امام هادی (ع) در بین دوستان نیز ناشناخته است و اگر از شیعیانشان بخواهیم چند معجزه از حضرت را ذکر کنند؛ به دلیل بی اطلاعی یا عدم آشنایی با این امام همام، سخن چندانی نخواهند داشت.
به مناسبت سالروز میلاد هادی امت، به 10 معجزه از امام علی‌النقی حضرت هادی (ع) می‌پردازیم.
1- مانند عیسی (ع)
هاشم به زید می‌گوید: با چشمان خودم دیدم شخص نابینایی را نزد امام هادی (ع) آوردند و امام او را بینا کرد و دیدم امام با گِل، پرنده‌ای درست کرد و در آن دمید، پرنده جان گرفت و پرواز کرد. سپس به امام عرض کردم: میان شما و حضرت عیسی (ع) تفاوتی نیست؟!
امام فرمودند: اَنَا مِنهُ وَ هُوَ مِنّی[1] من از اویم و او از من است.
2- شن، طلای ناب
ابوهاشم جعفری می‌گوید برای استقبال از عده‌ای همراه امام هادی (ع) به بیرون از شهر سامرا رفته بودیم. امام روی زمین نشسته بودند و من در مقابل ایشان نشسته بودم و از سختی زندگی و تنگدستی شکایت کردم. در این هنگام امام دست خود را به سمت شن‌ها بردند و یک مشت از آنها به من دادند و فرمودند: با اینها در زندگی‌ات گشایش ایجاد کن و آنچه می‌بینی به کسی مگو!
ابوهاشم می‌گوید شن‌ها را پنهان کردم و وقتی به شهر برگشتم، دیدم آنچه از امام گرفته‌ام شن نیست. طلاهای سرخ‌رنگی است که همانند آتش می‌درخشد. طلاسازی را به خانه آوردم و به او گفتم: برایم این طلاها را قالب بگیر.
او به من گفت: من طلایی بهتر از این ندیده‌ام. از این عجیب‌تر ندیده‌ام که طلا به صورت دانه‌های شن است! از کجا آورده ای![2]
3- شمش طلا
داود بن جعفری می‌گوید: قبل از سفر حج برای خداحافظی خدمت امام هادی (ع) در شهر سامرا رسیدم. امام مرا تا بیرون شهر بدرقه کرد. آنگاه از مرکب پیاده شدند و روی زمین با دست دایره‌ای کشیدند و فرمودند: ای عمو آنچه در این دایره است را برای مخارج سفرت بردار.
من روی خاک دست گذاشتم و دیدم شمشی به وزن دویست مثقال از طلا به دستم آمد.[3]
4- شفای جذامی
مردی از اهل سامرا جذام گرفت، و زندگی‌اش ناگوار شد، روزی نزد ابوعلی فهری نشسته بود و از بیماری خود شکوه می‌کرد، فهری به او گفت: اگر روزی نزد امام هادی (ع) بروی و بخواهی که برایت دعا کند، امیدوارم بهبود یابی.
آن مرد روزی در وقت بازگشت امام (ع) از قصر متوکل، در راه او نشست، وقتی امام (ع) را دید، برخاست تا نزدیک شود و در خواست کند، که امام (ع) سه بار با اشاره دست، فرمود: کنار برو، خدا شفایت دهد.
آن مرد برگشت، و جرأت نکرد که نزدیک شود، و در راه فهری را دید، و جریان و فرموده امام (ع) را برای او گفت: فهری گفت: امام (ع)، پیش از آن که تو بخواهی برایت دعا کرده است، برو که به زودی شفا می یابی.
فرد جذامی به خانه رفت و روز بعد هیچ اثری از بیماری در بدنش نبود.[4]
5- زنده شدن مرکب
محمد بن سنان زاهری می‌گوید: امام هادی (ع) پس از انجام اعمال حج راهی مدینه بودند که دیدند مردی از اهل خراسان کنار الاغ مرده‌اش ایستاده و می‌گوید: بار و اثاثیه را چگونه با خود ببرم؟
جمعیتی که در آنجا بودند به امام عرض کردند: این خراسانی از دوستان شما خاندان پیامبر (ص) است، پس حضرت به الاغ مرده نزدیک شد و فرمود: گاو بنی اسرائیل ارجمندتر از من در درگاه خدا نیست، قسمتی از آن را به مرده زدند و زنده شد. سپس با پای راست خود به الاغ مرده زد و فرمود: به اذن خدا برخیز، پس الاغ به حرکت درآمد و برخاست، و شخص خراسانی بار خود را بر آن نهاد و به مدینه آمد.
و هر بار که حضرت (ع) عبور می کرد، با انگشتان دست به او اشاره می کردند، و می‌گفتند: این کسی است که الاغ خراسانی را زنده کرد.[5]
6- از نفرین تا اجابت
امام هادی (ع) در گوشه‌ای از قصر متوکل مشغول نماز بودند، یکی از مخالفان آمد روبروی حضرت ایستاد و گفت:
این کارهای ریایی تا کی؟!
حضرت به سرعت نماز را به پایان برد و سلام داد و رو به آن شخص کرد و فرمود:
اگر دروغ می گویی خدا نابودت کند. پس آن مرد افتاد و مرد. خبر این داستان در قصر پیچید.[6]
7- نگین شکسته
روزی یونس نقاش، با ترس و لرز خدمت امام (ع) آمد و عرض کرد: سرورم! به داد خانواده‌ام برس. امام فرمود: چه خبر است؟ عرض کرد: می‌خواهم از اینجا کوچ کنم.
امام (ع) با تبسم فرمود: چرا ای یونس! یونس گفت: ابن بغا (یکی از کارگزاران متوکل) نگینی نزد من فرستاد که از خوبی قیمت نداشت، و من به آن نقش می‌زدم که شکست و دو پاره شد، و روز وعده فرداست، و او موسی بن بغا است یا هزار تازیانه می‌زند، یا می‌کشد.
امام فرمود: به خانه خود برو، تا فردا فرجی می‌رسد، و جز خیر نخواهد بود.
و چون فردا شد، هنگام صبح با ترس و لرز آمد و عرض کرد: فرستاده او آمده نگین را می‌خواهد.
امام (ع) فرمود: نزد او برو که جز خیر نمی‌بینی
عرض کرد: سرورم! چه بگویم؟!
امام (ع) با تبسم فرمود: نزد او برو، و بشنو آنچه می گوید، که جز خیر نخواهد بود.
او رفت، و خندان برگشت و گفت: سرورم! او به من گفت: دختران با هم نزاع دارند، اگر می‌شود آن را دو قسمت کن تا ما نیز مزدت را بدهیم؟
امام (ع) سپس اینگونه دعا کرد: خدایا سپاس تو را، که ما را به راستی از سپاسگزاران خود کرده‌ای.
سپس فرمود: تو چه گفتی؟
یونس عرض کرد: من گفتم: فرصت بده تا بیندیشم چگونه انجام دهم.
امام (ع) فرمود: خوب گفته‌ای.[7]
8- لشکر فرشتگان
متوکل می‌خواست لشکریانش را به امام هادی (ع) نشان دهد تا به خیال خودش با ترساندن امام از قیام ایشان جلوگیری کند. از این رو تمام لشکریانش را در میدان وسیعی جمع و مجهز کرد و امام را به بلندی برد و لشکرش را به امام نشان داد.
سپس امام فرمود: آیا می‌خواهی من هم لشکرم را به تو نشان بدهم؟
متوکل گفت: بله
امام هادی (ع) دعایی کرد. ناگهان میان آسمان و زمین و میان مشرق و مغرب، فرشتگانی مسلح ظاهر شدند.
متوکل با تماشای این صحنه از هوش رفت. پس از آنکه به هوش آمد، امام هادی(ع) فرمود: ما در دنیا با شما درگیری نداریم و مشغول به امر آخرت هستیم. نترس و بیهوده به ما بدبین نباش.[8]
9- خمس اهالی قم
محمّد بن داود قمی و محمّد طلحی نقل کرده‌اند: ما اموال خمس و نذر، و هدایا و جواهری را که در قم و اطرافش جمع شده بود برداشتیم، و بیرون آمدیم تا برای سرورمان امام هادی (ع) ببریم، در راه فرستاده امام (ع) پیام آورد که برگردید، اکنون وقت رسیدن اینها به دست ما نیست، ما به قم برگشتیم، و آن ها را نزد خود نگهداشتیم، پس از چند روز فرمان امام (ع) آمد که: کاروانی از شتران (بدون ساربان) نزد شما فرستادیم، آنچه نزد خود دارید بر آنها بار کنید؛ و آزادشان بگذارید.
ما نیز بار کردیم، و آن را به خدا سپردیم. چون سال آینده شد خدمت امام (ع) رسیدیم؛ امام فرمود: به بارهایی که فرستادید بنگرید. نگاه کردیم دیدیم همان هدایا است.[9]
10 - پاسخ به سؤالات
محمد بن فرج می‌گوید: امام هادی (ع) به من فرمودند: هرگاه خواستی سؤالی بپرسی، آن را در نامه‌ای بنویس، نامه را زیر سجاده خود بگذار و ساعتی صبر کن، سپس آن را بیرون بیاور، و بنگر.
محمّد بن فرج می گوید: من انجام دادم، و پاسخ سؤال خود را نوشته شده، در آن یافتم.[10]
انتهای پیام/
يکشنبه ۲۸ شهريور ۱۳۹۵ ساعت ۱۲:۰۵
کد مطلب: 434780
ارسال نظر
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *