به گزارش سرویس باشهدا
تفتان ما
وقتی با آثار نادر ابراهیمی آشنا شد و آنها را خواند، شروع کرد به مطالعه ادبیات جهان. هرمان هسه و جک لندن دنیای نوجوانیاش را پر از شور حال و احساس کردند. روزها گذشت، زندی جوان کتابهای بسیاری خوانده بود و حالا به بازیگری علاقهمند شده بود. او در دوران پیش از انقلاب در سریال «آتش بدون دود» بازی کرد.
سال57 بود که جامعه ایران فضای متفاوتی به خود گرفت و سعی کرد خود را از پوسته ظلمی که سرتاسر بدنش را در خود گرفته بود و شکنجهاش میداد رها شود. مریم که حالا به عکاسی گرایش داشت و اقناعش میکرد، دوربین به دست گرفت و شروع کرد به عکاسی از مردمی که ترس برایشان معنا نداشت. هرجا خبری میشد، خودش را میرساند و عکس میگرفت.
مریم زندی در گفتگویی درباره شروع عکاسیاش میگوید:« زمانی که از انقلاب عکاسی میکردم صداوسیما در اعتصاب به سرمیبرد. آن روزها برای خودم عکاسی میکردم؛ چون هم از لحاظ سوژه عکاسی برایم جذاب بود و هم اتفاقاتی که در حال وقوع بود، بسیار اهمیت داشت. تا آن روز چنین اتفاقاتی در ایران نیفتاده بود. فکر میکردیم قرار است از قید و بندهای رژیم آزاد شویم، بنابراین احساس میکردیم در اتفاقاتی که می افتد باید شرکت کنیم و حضور داشته باشیم. اولین عکسهایی که از انقلاب گرفتم در آبانماه بود. از تظاهرات پراکنده مردم. هنوز تظاهرات گسترده و پرجمعیتی نبود. اولین بار تظاهرات مردم را در خیابان دکتر فاطمی دیدم که آن زمان نامش خیابان آریا مهر بود. با آنها همراه شدم. از همه اتفاقات عکس میگرفتم.»
مریم زندی مجموعه عکسهایش را از آن روزها در مجموعه ای به نام «انقلاب 57» به چاپ رساند که در نمایشگاه کتاب سال گذشته با استقبال خوبی مواجه شد و کتاب را به چاپ دوم رساند. آنچه در ادامه میخوانید دستنوشته های مریم زندی است که در کنار عکسهایش در مجموعه «انقلاب 57» به چاپ رسیده است.
*آیا این من بودم؟!
میدان 24 اسفند (انقلاب) و خیابان شاه رضا شلوغ بود. هزاران نفر با مشت های گره کرده علیه دیکتاتوری شاه و برای آزادی شعار میدادند. مردم، خشمگین پاها را به زمین میکوبیدند و میگفتند: «بگو مرگ بر شاه، بگو مرگ بر شاه.» پلاکاردهای مختلفی در دستشان بود و بعضیها با دوربینهای کوچکی عکس میگرفتند. با همه اخطارها و تهدیدهای دولت، بازهم مردم آمده بودند، با فریادشان و مشتهایشان و من با دوربینم و دختر کوچکم در بغل.
شلوغ بود و جایی را نمیدیدم. خودم را به یک ایستگاه سرپوشیده اتوبوس رساندم و تصمیم گرفتم از آن بالا بروم. با بچه در بغل که نمیشد. از خانمی که آنجا ایستاده بود خواهش کردم بچه مرا چند لحظه بغل کند تا من بروم بالا و چند عکس بگیرم. قبول کرد، اما به یک شرط. گفتم چه شرطی؟ گفت بگو زنده باد خمینی. گفتم خب معلوم است زنده باد خمینی! بچه را گرفت و من بالا رفتم. تازه جمعیت را دیدم و ترسیدم. هیچوقت آن همه آدم را یک جا ندیده بودم. ... میچرخیدم و از هر طرف عکس میگرفتم. زمان را حس نمی کردم هیجان زده بودم و بعد از هر کلیک با دوربینم نفس میکشیدم. قلبم را احساس می کردم و حالت خاصی داشتم؛ مثل عاشق بودن. نمیدانم چه مدت گذشت. بلاخره پایین آمدم و بچه به بغل و دوربین به گردن با مردم به طرف میدان شهیاد به راه افتادم. اواسط راه از آن ساختمان ده طبقة نیمه کاره تقریبا بدون پله بالا رفتم و توانستم عکسهایی که به نظر هوایی میآید از خیابان دانشگاه و خط سیاه جمعیت بگیرم.
*ورود امام
آن شب تا صبح نخوابیدم. 12 بهمن آیت الله خمینی آمده بود و من فقط به این فکر بودم که چگونه از او عکس بگیرم. تلویزیون در اعتصاب بود و من امیدی به معرفی رسمی نداشتم. شنیدم در مدرسه علوی اقامت دارد و روز 14 بهمن اولین مصاحبه مطبوعاتی اوست. آن روز، پرسان خود را به مدرسه علوی رساندم. روی دیوارهای آن محله قدیمی نوشته بودند: «به محله نوفل لوشاتو خوش آمدید.» مردم خوشحال بودند و دسته دسته برای دیدار با رهبرشان به مدرسه علوی می رفتند. به در مدرسه رسیدم. آقایی با قد نسبتا کوتاه و کت و شلوار و کراوات، پشت در آهنی بزرگ مدرسه علوی ایستاده بود. جلو رفتم و گفتم من عکاس تلویزیون هستم و آمدهام عکس بگیرم. گفت امروزنوبت دیدار مردها با آیت الله خمینی است و شما نمیتوانید داخل شوید. شروع به بحث و اصرار کردم. بلاخره آن آقا گفت: پس باید قولی به من بدهی. گفتم چه قولی؟ گفت در مصاحبه مطبوعاتی آیت الله خمینی عکسی بگیرید از ایشان که من هم در آن باشم. قبول کردم در را باز کرد و من داخل شدم. اول مرا به حیاط مدرسه برد که مردم منتظر آمدن او بودند. من در میان جمعیت گوشه ای مشرف به پنجرهای که ایشان از آنجا برای دیدار با مردم ظاهر میشد، ایستادم. روی پشت بامهای مشرف هم پر از جمعیت بود.
او آمد و جمعیت عظیمی به یکباره با دستهایی مهربان و نیازمند و پرسشگر به سوی پنجره کشیده شد. من گویی در حال پرواز عکاسی میکردم. در میان آن جمعیت رها شده، هیجان زده از دیدار رهبرشان و آن همه دست عکس میگرفتم و دوربینم را حفظ میکردم که از دستم نرود. واقعیت این است که دوربینم مرا آنجا برد...
انتهای پیام/فارس