۰

علی اصغر عاشق رزمندگان افغانستانی بود/ خودش را همیشه در محضر امام زمان(عج) می‌دید

همسر شهید شیردل گفت: علی اصغر عاشق شهادت بود و می‌گفت دلم می‌خواهد موقع شهادت مانند آقا اباعبدالله سرم از تنم جدا شود و چیزی از من باقی نماند.
علی اصغر عاشق رزمندگان افغانستانی بود/ خودش را همیشه در محضر امام زمان(عج) می‌دید
به گزارش سرویس وبلاگستان تفتان ما، به نقل از فرهنگ نیوز، پاسدار شهید مهندس علی اصغر شیردل از شهدا مدافع حرم بودند که در حراست از حرم حضرت زینب(س) به دست تکفیریها به شهادت رسید، اور درمورد علت سفرش به سوریه، در وصیت نامه خود می نویسد؛ «باتوجه به شرایط کنونی و آغاز جنگ در سرزمین هایی که برای ما شیعیان دارای اهمیت خاصی از لحاظ قداست است و باتوجه به بیم بی حرمتی و تخریب این اماکن مقدس توسط دشمنان اسلام، تصمیم گرفتم نسبت به ادای دین، هرچند ناچیز و کوچک اقدام نمایم تا شاید در دنیا و آخرت شرمسار خاندان رسول الله(ص) نباشم و در صورتی که لایق باشم به شعار "کلنا عباسک یا زینب(س)" جامه ی عمل بپوشانم و امیدوارم این لیاقت را در دنیا و آخرت بر اساس نظر ایشان کسب نمایم.»
 
وی در 30 اردیبهشت94 و در سن 37 سالگی به مقام شهادت نائل آمد و پیکر مطهر ایشان هنوز به وطن بازنگشته است.
 
همسر شهید شیردل در گفت و گو با خبرنگار فرهنگ نیوز از ویژگی های بارز این شهید بزرگوار می گوید؛
 
* لطفا در مورد خودتان و نحوه آشنایی و ازدواج تان با شهید شیردل بفرمایید.
من هدی کمالیان همسر شهید علی اصغر شیردل هستم. ما سال 1384 با هم ازدواج کردیم و در سال 1388 خدا فرزندی به ما عنایت کرد که اسم او را امیرعلی گذاشتیم و الان 6 سالش است. همسر من در 30 اردیبهشت 1394 به مقام شهادت نائل آمد.
نحوه آشنایی ما به این صورت بود که یکی از اقوام ما، همسایه خانواده همسرم بودند و ما را به هم معرفی کردند ایشان به ما معرفی شدند و برای خواستگاری آمدند و مراسم به صورت سنتی برگزار شد. مدتی طول کشید تا ما به ایشان جواب مثبت دادیم. صحبت های اولیه ما در مورد اعتقاداتمان بود که خیلی بهم شباهت داشت و چیزهایی که برای ایشان مهم بود برای من هم اهمیت داشت، خانواده من به استخاره خیلی اهمیت میدادند استخاره کردیم جواب میانه آمد. ما گفتیم حالا که میانه آمده جواب رد بدهیم اما ایشان با پا فشاری هایی که کردند جواب مثبت را گرفتند. همسرم همیشه می گفت من برای ازدواج با شما به حضرت معصومه(س) متوسل شدم، به همین خاطر ما برای عقد به قم رفتیم و بعد از عقد اولین جایی که رفتیم حرم حضرت معصومه(س) بود. 
 
همیشه می گفت تو وظیفه ات را انجام بده و نتیجه را به خدا بسپار
 
ارادت خاصی به خاندان اهل بیت داشت و خود را در محضر امام زمان(عج) می دید
 
* چه خصوصیات اخلاقی داشتند؟
همسرم یکسری اعتقاداتی داشتند و خیلی روی اعتقاداتشان محکم بودند و همانطور که در اولین صحبت هایی که داشتیم تاکید کردند که خیلی حجاب و نماز و خانواده و اخلاق برایشان مهم است. خیلی اهل خانواده بودند و با هم بودن اعضای خانواده خیلی برایشان مهم بود. یکی از جاهایی که می گفتند خانواده معنا پیدا می کند سر یک سفره نشستن و با هم غذا خوردن بود، خیلی به این موضوع اهمیت میدادند حتی اگر پسرم بهانه می گرفت ایشان می گفت نه حتما باید بیایی با هم غذا بخوریم. 
یکی از خصوصیت اخلاقی خوبی که داشتند ارادت خاصشان به ائمه اطهار و خاندان اهل بیت(ع) مخصوصا خانم حضرت زهرا(س) و امام حسین(ع) بود. دهه اول محرم که میشد سعی میکردند حتما در مراسم عزاداری شرکت کنند و اگر به دلیلی نمیتوانستند، خیلی آشفته حال بودند.
وقتی نماز میخواندند نمیخواهم بگویم خیلی آدم خاصی بودند، بلکه فردی شبیه همه آدما بودند ولی هر وقت بعد از نماز میخواستند با خدا صحبت کنند یا همانطور که در وصیتشان نوشتند با آقا امام زمان(عج) صحبت کنند متوجه می شدم که وقتی به آقا سلام می دادند یکجور خالصانه ای سلام می دادند. متوجه نمی شدم به آقا چه می گوید. ولی از نگاه کردن و حرف زدنش احساس میکردم انگار واقعاً احساس می کند در محضر آقاست و با ایشان صحبت می کند. 
به قرآن اهمیت ویژه ای می داد و سعی می کرد حتما هر روز یکی دو صفحه قرآن بخواند و اعتقادشان این بود که وقتی قرآن می خوانیم باید آنرا بفهمیم. بعضی وقتها می دیدم که در معنی قرآن دقت می کردند.
 
محبتش به من و امیر علی را به راحتی ابراز می کرد
محبتشان را به راحتی به خانواده ابراز می کردند، خیلی راحت به پسرشان و به من ابراز محبت می کردند. مثلا خیلی راحت می گفتند که خیلی دوستت دارم یا همیشه به امیرعلی می گفتند الهی بابا قربونت بره، الهی بابا دورت بگرده.  وقتی ماموریت بودند و از آنجا تماس می گرفتند و با امیر علی صحبت میکردند شاید بیست تا بوس برای همدیگر میفرستادند. با امیرعلی خیلی رابطه گرمی برقرار کرده بودند و با هم تفنگ بازی و شمیر بازی و جنگ بازی میکردند و اینقدر جدی بازی میکردند که انگار واقعا جنگ شده و اینها دارند با هم می جنگند و وقتی با امیرعلی بازی میکرد واقعا بچه میشد. و این موضوع خیلی در ذهن امیر علی باقی مانده و این خاطرات خیلی برایش شیرین و قشنگ است. 
 
از ماموریت که تماس میگرفت و با امیرعلی صحبت میکرد بیست تا بوس برای هم میفرستادند
اهل تفریح و مسافرت بود و ما بیشتر شهرهای ایران را با هم گشته بودیم
اهل مسافرت و تفریح بودند ما سالی یکی دوبار حتما مسافرت می رفتیم. و خیلی هم خوش سفربودند. مثل همه آدمها یک زندگی خیلی معمولی داشتیم نه خیلی سختگیر بودند و نه آدمی بودند که همه چیز برای شان بی اهمیت باشد. هر چیزی در جایگاه خودش اهمیت داشت. نه بریده از دنیا بود و نه دلبسته به دنیا. برایش مسافرت مهم بود، تفریحاتمان را داشتیم پارک و سینما و شهربازی با هم می رفتیم و به قول خودش که می گفت من میخواهم تا وقتی سرکار می روم کل ایران را بگردم و بعد از بازنشستگی هم برویم کشورهای خارجی را بگردیم.
ما اکثر شهرهای ایران را باهم گشته بودیم. به کارش هم خیلی اهمیت میداد. از سوی دیگر اعتقاداتش را هم داشت، مثلا به حجاب من اهمیت میداد و برایش مهم بود و کلا آدم معتقدی بود، در عین حال که همه این تفریحات را داشت رابطه اش با خدا را هم خیلی خوب حفظ میکرد و به این چیزها دل نمی بست.
 
در زندگی خوشی هایش را هم داشت اما به آنها دلبسته نمیشد/ این اواخر می گفت امیرعلی دلم را می لرزاند و مرا پایبند می کند
در طول این ده سال زندگی مشترکمان بالا و پایین های زیادی داشتیم. یک زندگی معمولی داشتیم که خوشی ها و سختی های آن را در کنار هم طی می کردیم. اما همیشه می گفت نمی خواهم این دنیا من را به خودش وابسته کند. و این اواخر می گفت در این دنیا هیچ چیز برای من مهم نیست و به هیچ چیز دلبستگی و تعلق خاطر ندارم اگر کاری می کنم برای شما و امیرعلی است. و میخواهم رفاه شما و پسرم را فراهم کنم. و در عمل هم همینطور بود. مثلاً هر چیزی می خواست بخرد، اول نگاه می کرد اگر من و امیرعلی داشتیم، بعد برای خودش می خرید.
در عین حال که سعی می کرد به زندگی اهمیت بدهد، می گفت که به زندگی دلبستگی ندارم و تنها چیزی که دل من را می لرزاند امیرعلی است که بدجور من را پایبند می کند. و گاهی می گفت شما هم همینطور. به او می گفتم خوب امیرعلی پسرت است و همه باباها بچه هاشان را دوست دارند، می گفت نه نمیخواهم... وقتی میپرسیدم چرا این حرف را می زنی؟ حرفش را عوض میکرد . فکر می کنم که از همان لحظه ای که میخواست از اینجا برود دل برید و رفت. 
 
نه بریده از دنیا بود و نه دلبسته به دنیا
برای ادای دین به خاندان اهل بیت رفت و این را وظیفه خودش می دانست
همسر من همانطور که در وصیتش نوشته برای ادای دین به خاندان اهل بیت رفت و این را وظیفه خودش دانست و احساس کرد که حرم خانم حضرت زینب(س)، جان مسلمانها و اسلام در خطر است و به همین خاطر رفت. عاشق شهادت بود اما برای ادای دین رفت. ممکن است برخی تصور کنند شاید در این دنیا چیزی نداشته که بابت آن بماند یا فکر کنند که بی هدف رفته است. نه اینگونه نبود که بی هدف بخواهد کاری را انجام دهد بلکه کاملا هدفمند بود و در وصیتش هم نوشته میروم ادای دین کرده باشم که در روز قیامت چه شهید بشوم چه شهید نشوم شرمسار خاندان اهل بیت نباشم. یعنی حتی اگر شهید هم نمیشد می گفت من وظیفه ام را انجام دادم.
همیشه این صحبت امام خمینی را تکرار می کرد که ما مامور به انجام وظیفه ایم و نتیجه دست خداست. به من همیشه می گفت دنبال نتیجه کارت نباش و نتیجه را به خدا بسپار و خدا نتیجه را بهت میدهد. همیشه می گفت ببین خدا از تو چه خواسته، آن را انجام بده. بعضی وقتها که من کم می آوردم و می گفتم صبح بلند شوم کار خونه کنم ظرف بشورم و غذا درست کنم این چه کاری است که من انجام می دهم، به من می گفت چرا اینقدر دنبال نتیجه کارت هستی و فکر می کنی این کارها هیچ اجری ندارد. هر کاری که می کنی اگر نیتت درست باشد اجر خودش را دارد و همه این کارها برایت اجر محسوب می شود و می گفت منتظر نباش همان لحظه نتیجه کارت را ببینی. نتیجه دست خداست. ببین خدا چه خواسته شما وظیفه ات را انجام بده. 
 
* در مورد شهادتشان هم با شما صحبت میکردند؟
می گفت من عاشق شهادتم و همیشه می خوست دعا کنم که شهید شود، من هم می گفتم حالا شهادت کجا بود؟ مگر کسی الان شهید می شود؟ نه جنگی است و شما هم که کارت مهندسی مخابرات است.
 
* کجا مشغول به کار بودند؟
سپاه بودند قسمت مهندسی مخابرات و کارهای سخت افزاری و کامپیوتری را انجام میدادند.
 
* تحصیلاتشان چه بود؟
لیسانس مهندسی سخت افزار کامپیوتر بودند.
 
* چطور از شهادتشان مطلع شدید؟
همسر من 30 اردیبهشت شهید شدند و 3 خرداد یعنی شب تولد خودشان خبر شهادتشان را به ما دادند. ایشان 3 خرداد 57 و در بحبوحه پیروزی انقلاب به دنیا آمدند و همیشه می گفت تولد من با آزاد سازی خرمشهر یکی شده است.
 
* همان بار اولی که به سوریه رفتند شهید شدند؟
بله همان دفعه اول شهید شدند. ایشان برای ماموریت دو ماهه رفته بودند و 48 روز آنجا بودند و قرار بود دوازده روز دیگر برگردند که به شهادت رسیدند.
 
* قبل از اینکه بروند در مورد رفتن با شما صحبت کردند؟ نظر شما چه بود؟ و چگونه رضایت شما را جلب کردند؟
همسر من خیلی مشتاق بود که برود و از چند ماه قبل درخواست داده بود که برود و کاملاً به خواست خودش رفت. من هم در جریان بودم و می دانستم که دارد می رود. ولی فکر نمیکردم که اینقدر خطرناک است. و در این حد آگاه نبودم و شاید خیلی جاها نمی گذاشت من خیلی درجریان قرار بگیرم. 
راجع به شهادت همیشه صحبت میکرد و وقتی می خواست برود می گفت ما کارمان آنچنان جنگی نیست و یک کار کامپیوتری است که می رویم انجام می دهیم. حقیقت را هم می گفت. و من نمی دانستم چقدر خطر دارد.
همیشه می گفت دعا کن شهید بشوم و من برای هر سه مان دعا می کردم هم برای خودم هم برای ایشان و هم برای پسرمان همیشه دعا می کردم. خودش خیلی دعا میکرد که شهید بشود اما من نمی دانستم ممکن است الان شهید بشود. شاید ته دلم می گفتم اگر شهید بشود چه می شود ولی زندگی ما یک زندگی خیلی معمولی بود و هیچوقت فکر نمی کردم با این ماموریت شهید شود. 
 
* در مصاحبه هایی که با خانواده شهدای حرم داشتیم می گفتند خیلی از آنها میپرسند خب این جوانها برای چه رفتند؟ و اصلا به ما چه ربطی دارد؟ آیا شهید شیر دل قبل از شهادتشان به این سوال برخورد کرده بودند و پاسخی به آن داده بودند؟
قبل از شهادتش مثلا وقتی در تلویزیون رزمندگانی را می دیدم که می جنگیدند که البته بیشتر سوری و افغانی بودند نه ایرانی، در این مورد با هم صحبت میکردیم. شاید جالب باشد که بدانید شهید شیردل زبان افغانی را خیلی دوست داشت و می گفت آنها قشنگ فارسی صحبت می کنند و خیلی هم قشنگ مانند آنها صحبت میکرد. می گفت اینها خیلی آدمهای شجاعی هستند سر نترسی دارند و تا پای جانشان به خاطر اعتقادشان می ایستند. یکبار تلویزیون گردان فاطمیون را در حرم حضرت زینب(س) نشان میداد که سینه زنی میکردند، همسرم با یک عشقی اینها را نگاه میکرد. و این اواخر که خبر شهادت همکاران ویا دوستانش را می آوردند، با یک افتخاری برای من تعریف می کرد.
 
هر کسی عمر مشخصی دارد، مردم فکر نکنند کسانی که رفتند، شهید شدند و برای آنها که ماندند هیچ اتفاقی نمی افتد
من هیچ وقت آن موقع نمیتوانستم حس کنم یک همسر شهید چه احساسی دارد و در نهایت می گفتم خدا صبرشان بدهد، خدا اجرشان دهد و درد آنها را نمی فهمیدم. به من می گفت خیلی دوست دارم شهید شوم. هیچ وقت نمی گفت می روم سوریه که شاید خدا این لیاقت را به من بدهد و شهید شوم ولی کلا می گفت دعا کن من شهید شوم چون عاشق شهادتم و دلم میخواهد موقع شهادت مانند آقا اباعبدالله(ع)  سرم از تنم جدا شود و چیزی از من باقی نماند. 
عشق شهادت در وجودش بود. من می گفتم حالا مگر هر کسی دلش بخواهد شهید می شود؟ من هم دلم میخواهد شهید شوم. مگر به خواست من است؟ در جواب من می گفت کسی که بخواهد شهید می شود و کسی که شهید نشده نخواسته که شهید شود. برای من همیشه سوال بود یعنی چه نخواست؟ هشت سال جنگ بود و خیلی ها هشت سال جبهه بودند و هیچ اتفاقی هم برای آنها نیافتاد مگر شهادت الکی است؟ 
همیشه در نظر من شهدا انسانهای خیلی ویژه ای بودند و اعتقاد دارم انسانهای ویژه ای هستند و فکر می کنم کاری می کنند که خدا آن را خیلی دوست دارد و آن را از آنها می خرد. ما ممکن است خیلی کارها در زندگی انجام دهیم اما یک کار خالصانه که خیلی ارزش بالایی داشته باشد و تمام اشتباهاتی که کردیم را تحت الشعاع قرار دهد و خدا آن کار را از ما بپذیرد. یک معامله با خدا است و اینگونه خدا آن را از انسان میخرد و این شهدا همه اینگونه بودند و یک چیز ویژه ای در آنها بود که خدا خیلی از آنها خوشش آمد.
خدا در حدیث قدسی می فرماید «آن کس که مرا طلب کند، من را می یابد. و آن کس که مرا یافت، من را می شناسد. و آن کس که مرا شناخت، من را دوست می دارد. و آن کس که مرا دوست داشت، به من عشق می ورزد. و آن کس که به من عشق ورزید، من نیز به او عشق می ورزم. و آن کس که من به او عشق ورزیدم، او را می کشم. و آن کس را که من بکشم، خونبهای او بر من واجب است. » من این حدیث را وقتی بچه بودم خوانده بودم و معنیش را نمی فهمیدم اما الان فکر می کنم وقتی خدا بخواهد پاداش خون انسان را بدهد خیلی قشنگ خواهد بود. خدا میگوید این بر عهده من است درحالیکه همه ما مدیون خدا هستیم و خدا خیلی باید به همه ما رحم کند که بخشیده شویم. وقتی خدا خودش بهای خون آنها را برعهده میگیرد ببینید چطور میخواهد جواب اینها را بدهد. 
 
می گفت شهید پازوکی روح سبکی داشت و تعلقی به این دنیا نداشت
 ارادت خاصی به شهید پازوکی داشت و دوستشان بود و سه ماه کنار هم در یک اتاق بودند. می گفتم علی مثلا شهید پازوکی که اینقدر با او صمیمی هستی، او چرا شهید شد؟ چه چیز خاصی داشت؟  می گفت چرا فکر می کنی شهدا خیلی خاصند و چیز خیلی ویژه ای باید داشته باشند؟ در مورد شهید پازوکی می گفت روح سبکی داشت و تعلق به این دنیا نداشت و همیشه برای من این مثال را می زد که آدم همیشه در کنارش احساس سبکی می کرد. وقتی کنارش می نشینی انگار از غم و غصه دنیا فارق می شوی. چون دنیا به جز سختی چیزی ندارد و هر کسی به یک نحو سختی دارد. من الان نمی توانم بگویم سختی من از خیلی ها بیشتر است شاید من دردی را تحمل می کنم که تحملش خیلی سخت باشد ولی هر کسی به نحوی در زندگی این مراحل را طی می کند. شاید کسی فرزند بیمار دارد یا خودش بیمار است و یا مشکل شدید مالی دارد، ولی مهم این است که ما از این امتحان سربلند بیرون بیاییم.
الان پسرم هم خیلی تحت تاثیر قرار گرفته و مرتب می گوید مامان دعا کن من زودتر بزرگ شوم و شهید بشوم. فکر می کند خدا کسانی را که بیشتر دوست دارد زودتر می برد. می پرسد مامان خدا تو را دوست نداشته که اینقدر عمر کردی؟ به پسرم می گویم شهادت یک افتخار است ولی ان شاالله که درست زندگی کنیم و آخر زندگی با شهادت از دنیا برویم.
اعتقاد دارم هر کس اجل مشخصی دارد، در جواب پسرم که می گوید اگر بابا ما را دوست داشت چرا ما را گذاشت و رفت؟  می گویم بابا اگرهم اینجا بود ممکن بود تصادف یا سکته کند و مثل هزارتا جوان دیگر از دنیا برود. امیرعلی می گوید اینطوری حداقل یک ماه بیشتر می دیدمش. می گویم عوضش دیگر نمی توانستی بگویی پدرم شهید شده و من پسر شهید هستم. آن وقت بابا معمولی مرده بود و به آن چیزی که آرزویش بود نمی رسید.
هر کسی عمر مشخصی دارد، مردم فکر نکنند کسانی که رفتند، شهید شدند و من که اینجا هستم هیچ اتفاقی برایم نمی افتد یا اینکه می گویند برای چه این کار را کردند؟ عجب آدمهای بی عقلی هستند که به آنجا رفتند. اینها اگر همینجا هم بودند و عمرشان همینقدر بود از دنیا می رفتند ولی معامله قشنگی با خدا کردند و برای دینشان رفتند و اینجا دیگر دین مطرح است و حتی کشور هم نیست و از آن فراتر است مبارزه ای نه با یهود و اسرائیل بلکه با خطرناکتر از آن. مبارزه با کسانی که به اسم اسلام دارند به دین ما ضربه می زنند و این خیلی خطرش بیشتر است چون مسئله دین اسلام است. و خدای نکرده اگر دستشان به حرم برسد خیلی برای ما بد است و ما با تمام وجود همگی برای دفاع می رویم که چنین اتفاقی نیافتد. و کسانی که رفتند و تا پای جان ایستادند نه اینکه آدمهای بی عقلی هستند اتفاقا بسیار دانا و عاقلند و می دانند دارند چکار می کنند و در کمال عقل این کار را می کنند. شاید ماهایی که اینجا نشستیم عقلمان اینقدر کامل نشده واگرنه اگر اعتقاد داشته باشیم که عمر دست خداست که چه اینجا باشیم و چه آنجا عمرمان که سر برسد از این دنیا می رویم ولی اینها دارند ادای دین می کنند و این خیلی قشنگ است.
 
 
* حس و حال خودتان موقع شنیدن خبر شهادت ایشان چگونه بود؟ چون این صبر و عدم ابراز نارضایتی خانواده شهدا در کنار غم از دست دادن عزیزانشان برای خیلی ها عجیب است؟
 
من اعتقاد دارم آن صبر را خدا به آدم می دهد. خدا هر سختی که میدهد در کنارش انسان را برای تحمل آن آماده می کند. گشایشی هم برای انسان قرار می دهد. خود آقا امام زمان عنایت ویژه ای دارند و خدا فرموده من سرپرست هر خانواده را بگیرم خودم سرپرستی آن خانواده را بر عهده می گیرم. وقتی ما اعتقاد داشته باشیم سرپرستی ما را خود خدا برعهده گرفته دیگر از چه بترسیم؟
دروغ است اگر بگویم سخت نیست، خیلی سختی و دلتنگی دارد همینکه پسرم را می بینم که دلش برای پدرش تنگ می شود و بی تابی می کند و وقتی پدری به فرزندش محبت می کند امیرعلی نگاه می کند، خودم هم همینطور وقتی دلتنگ می شوم واقعا بی تاب می شوم ولی همه ما کمک خدا را حس می کنیم. 
 آن لحظه ای که به من خبر شهادت را دادند فقط نگاه میکردم اصلا باورم نمیشد نه خیلی شیون و زاری کردم و نه بی تفاوت بودم. از طرفی پیکر همسرم برنگشت و قبول شهادت ایشان برای ما سخت تر بود آدم چیزی را که به چشم ببیند راحت میپذیرد. ما بر اساس چیزی که شنیده بودیم باید مراسم می گرفتیم و این برای من و پدر و مادر و خانواده شهید خیلی سخت بود.
ولی خدا آن لحظه عنایت خیلی ویژه ای به خانواده شهدا دارد. الان هر موقع با خانوده شهدا صحبت می کنم می گویم این حس را درک کن یک حال ویژه ای است که شاید بعدا از دست بدهی. این دو سه ماه اول احساس می کنی خدا هر لحظه درکنار ماست البته همیشه همینطور است اما ما درک نمی کنیم و در این ایام احساس نزدیکی بیشتری می کنی انگار هر چه بگویی خدا می شنود و وجود شهیدت را در کنارت حس می کنی.
انتهای پیام/
دوشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۴ ساعت ۱۱:۵۴
کد مطلب: 426715
ارسال نظر
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *